گلاب بانو
علامت تعجبی به نام خان!
یکبار پلکهایش را محکم به هم کوبید و دوباره باز کرد، سرش گیج میرفت و درست نمیدید، دراز کشیده بود روی زمین، از لای چشمهای نیمه بازش یکبار دیگر مرور کرد. گفت: همین خوب است. خان بابا وزنی نداشت، پیرمرد کلا از آن فاصله یک بند انگشت بود! دستهای بزرگش مثل دو کنده لاغر درخت از پهلو آویزان مانده بود! خشکیده و دراز افتاده بودند کنارش! سرش کوچک به نظر میرسید، مثل یک نقطه روی بدنش! شبیه علامت تعجب شده بود. یاد روزی افتاد که از سفر کربلا برمیگشتند، آقا جان میان مردمی که دورهاش کرده بودند گم شده بود یه تکه کلاه سبز بین تمام سرها، به هر سمتی میچرخید و بیاراده حرکت میکرد. مثل یک نقطه سرگردان مثل یک برگ که اسیر دست باد باشد. قبلترها بهش میگفتند خان بابا! نه به خان ربط داشت و نه به بابای خان! خان، نامی بود که پدر یک لا قبایش برایش اتخاب کرده بود که دلش خوش باشد پسر خانی در خانهای حقیر و فقیر دارد. انگار خیلی فقیر بودند و این فقر بهشان فشار میآورده، خان هم از طرف دیگر بهشان فشار میآورده، مثل برگه کاغذ نازکی که گیر کرده باشد لای منگنه! از هر طرف فشار امانشان را میبریده، آنوقتها انگار اینطوری بوده که هر دهاتی یک رئیس و ارباب داشته که به او میگفتند؛ خان.
او میخورده و زور میگفته و میچریده، تمام نعمتهای روی زمین و زیر زمین هم برای او بوده و بقیه فقط حسرتش را میخوردند و کار میکردند. خان، صاحب همه چیز آنها بوده و بدون اجازه خان حتی نمیتوانستند دست به چیزی بزنند. انگار مردم یک طرف بودند و خان یک طرف. خودشان از گذاشتن اسم خان روی بچهشان میترسیدند. اولش میترسیدند به خان بربخورد و بعدش میترسیدند اینکه نامش را گذاشتهاند خان بعدا روزگارشان را سیاه کند! یکجور اعتراض هم به حساب میآمده، به هر حال اسم موقعیت یک ارباب سبیل از بناگوش در رفتهِ صدا کلفتِ پر ابهت را برداشته بودند و گذاشته بودند روی یک تکه گوشت. آقاجان خودش از اسمش خندهاش میگرفت میگفت: چشمه با آب آب گفتن که پر نمیشود! من هم یکی شدم مثل پدرم، یک کارگر ساده معمولی و هر وقت دوستانم میخواستند سر به سرم بگدارند میگفتند: خان تو چرا کار میکنی تو که وضعت خوب است چند تا آبادی و ده داری! یا بعضیها که دل خوشی از خان نداشتند و زورشان هم به خان اصلی نمیرسید، حق آقاجان را بعد از کار میخوردند و یک کتک مفصل هم به خودش میزدند! با اینکه میدانستند این خان کجا و آن خان کجا!
مکافات خان بچه
به خاطر همین کلمه خان که جد پدری گذاشته بود روی پدر بزرگ، کل خاندانشان را از کار کردن روی زمین محروم کردند، همهشان را یکجا ریختند بیرون، اولش پدر بچه را خواسته بودند که برود خدمت خان، گوش تا گوش هم مهمان دعوت کرده بودند، مهمانها غالبا مرد بودند و سبیل به سبیل نشسته بودند دور خان! اما وقتی خان چیزی میگفته و همه میخندیدند، صدای زنانه هم میآمده. احتمالا زنها جایی دور از چشم پشت پردهای چیزی به مزهپرانی خان گوش میکردند. پدر را مظلوم و کوچک و تحقیر شده نشانده بودن روی کفشهای خاکی و درهم و برهم مهمانها، همانجا جلوی در و تعارفش نکرده بودند که داخل برود، آفتاب تابیده بوده روی صورتش و گرمای تابستان صورتش را اذیت میکرده و میسوزانده، پدر اهل روستا و زمین بوده و با نوازش آفتاب بیگانه نبوده اما از آنجا که مجبور بوده داخل اتاق را ببیند باید مرتب پلک میزده یا یک چشمش را میبسته که این خودش موجب خنده مهمانها میشده، مهمانها همه در سایه بودهاند با انواع شربتها خنک و میوههای شیرین.
خان پرسیده که شنیدهام اسم تولهات را گذاشتهای خان و از هیچ چیزی هم نترسیدهای! راست است؟ پدر مِن مِنکنان گفته که اسم را از روی اسم برمیدارند دیگر، گفتیم اسمش بزرگ باشد که خودش هم بعدا بزرگ شود. خان شروع کرده به معرفی مهمانها که این پسر بزرگم است؛ خان چی چی ... آن یکی پسر کوچک؛ خان چی چی... این یکی عموزاده؛ خان چی چی... و آن یکی برادرزاده و... خلاصه همه را معرفی کرده بوده و بعد پرسیده تو خودت را معرفی کن... پدربزرگ اسم و فامیلش را گفته و همه خندیدهاند... خان پرسیده: چرا باید تو با یل لا قبا پوسیده، اسم خان برود توی شناسنامه بچهات؟ خواستی جفتک بیندازی؟خواستی ادای مارا دربیاوری ؟خواستی پسرت که این طرف و آن طرف میدود و جلوی چشمهایت قد میکشد، خان خان کنی؟
هیچکس نمیداند پدربزرگ این چیزها را میخواسته یا نه؟! اما به خان هیچ جوابی نداده، خان هم اجازه مرخصی نداده و پدربزرگ تا شب همانجا زیر آفتاب نشسته و رفت و آمد مهمانها و خورد و خوراکشان را تماشا کرده بدون اینکه یه قطره آب بخورد! نمازش را هم همانجا با حرکت چشمهایش خوانده چون به محض تکان خوردن طبق دستور خان با یک گلوله در مغزش کشته میشده، آخرش از حال رفته و انگار، بعد یک کتک مفصل، آورده بودندش خانه و جلوی در رهایش کرده بودند، زمین را هم گرفتند و پدربزرگ مانده بود با چند تا گوسفند و با همانها به سختی گذران زندگی میکرد و خان خودش را بزرگ میکرد. بعدا هم که شاه در رفت و خان و خانبازی تمام شد و پدربزرگ مرد، آقاجان آمده بود. همینجا هم ننه را عقد کرد در یکی از روستاهای اطراف تهران که بعدا شهر شد. ننه را دیده بود، ننه میگفت من از اینکه زن خان شوم میترسیدم، ما هم از ظلم خانِمان پناه آورده بودیم به شهر! آنوقت خان آمده بود به خواستگاریام! مثل این میماند که آدم اسمش را بگذارد، دیو دوسر یا هیولا و بعد میخندید و میگفت: خیلی زود ترسم از این خان ریخت! از اولش مهربان بود و مظلوم با دستهای بزرگ و کارگری، رفتیم اداره ثبت احوال که اسمش را عوض کنیم، نکردند، خواستیم یک علی به خان اضافه کنیم آن هم نشد. برای همین خودمان یک بابا به تهش اضافه کردیم، ارث پدربزرگ برای خان بابا همان چند تا گوسفند بود که با خودش آورده بود شهر و فروخته بود، اما دوباره توی شهر بساط پرورش گوسفندش را راه انداخته بود، گوشت و پوستش را میفروخت و بچهها را بزرگ میکرد اما آرزوهایش از همین چند تا گوسفند بیشتر و بالاتر نمیرفت.
بابک خان
گفت: از اینجا به بعدش مال شما، از اینجایی که ایستادهام! از آنجایی که بابک ایستاده بود تا بقیه جایی که با دست نشان میداد پر از اتاقهای کوچک و بزرگ بود. خان بابا دستش را دراز کرد و گفت اینقدر، قد این دست که از بدن جدا بشود و به جایی نخورد و برگردد بسمان است، اینجایی که تو نشانمان دادی میشود یک پادگان آدم جا داد پسر!
خانه بزرگی بود آدم وقتی میایستاد وسط پذیرایی بزرگش، کوچک به نظر میرسید. ننه دستهای حنا بستهاش را مشت کرد و برد زیر روسری. انگار خجالت میکشید از بزرگی جا. انگار میترسید گم بشود. بابک پسر خان بود و کمر بسته بود آرزوهای خان را یکی یکی برآورده کند. از سربازی چسبیده بوده به فرمانده و بعد هم شانس آورده و شده راننده شخصی، از رفت و آمد با آدمهای بزرگ فهمیده که باید کجا بخوابد که آب زیرش نرود. بعد از سربازی هم سراغ آدمهایی میرود که اسمشان را این طرف و آن طرف شنیده است آدمهای بزرگ با ثروتهای زیاد، رسیده بود به همین گوسفندهای خودشان که خارج از شهر نگهداری میکردند، باورش نمیشد از فروش پوست گوسفند به ترکیه بتواند چنین سودی کند. تمام کودکی خودش و عمر پدرش لابهلای همین گوسفندها گذشته بوده اما هیچوقت نفهمیده بود که چه مشتریهای پر و پا قرصی پشت همین پوست گوسفندهاست! حالا کم کم فهمیده بود و یواش یواش از راه بیراهه مسیرش را پیدا کرده بود! زمینهای اطراف هم خرید کارخانه زد و کارگرهای زیادی را گذاشت که برای خانهشان نان ببرند. بابک راهش را پیدا کرده بود برای همین خانهای خریده بود به قول خودش لاکچری! بزرگ، زیبا و جادار با نمام امکانات. خان بابا و ننه را هم آورده بود همانجا زیر یک سقف باشند و خیالش راحت باشد. خان بابا میترسید که پول بابک را بشوید و ببرد، خودش را آدمیتش را قناعتش را، میگفت پول آدمها را مثل خان میکند، نامهربان و بیعاطفه و ظالم، دلش نمیخواست بابک لقمه بزرگتری از نان حلال بردارد، نانهای حلال همگی کوچک هستند و با برکت. بابک از لای درز چشمها مثل خانهای واقعی به خان بابا نگاه میکرد. به خان بابای خودمانی دوست داشتنی.