شخصی که قصد مسافرت داشت پیش قاطرچی رفت تا از او قاطر کرایه کند. صاحب قاطر گفت: چهقدر اسباب داری؟ مسافر گفت: یک صندوق کوچ والسلام. صاحب قاطر گفت: دیگر چیزی نداری؟ مسافر گفت: یک دست رختخواب و والسلام. و گفت: دیگر چه داری؟ مرد گفت: یک کیسه گونی خرد و ریز و چهار قالیچه والسلام و گفت: دیگر همین؟ مسافر گفت: مادر بچهها که همراه من است و والسلام. صاحب قاطر هم گوشش را خاراند و گفت: ما هم قاطر کرایهای نداریم و والسلام.
*******
غیبت آبدارچی
دو شیر از باغ وحشی میگریزند و هر کدام راهی را در پیش میگیرند، یکی از شیرها به یک پارک جنگلی پناه میبرد، اما به محض آنکه بر اثر فشار گرسنگی رهگذری را میخورد به دام میافتد! ولی شیر دوم موفق میشود چند ماهی در آزادی به سر ببرد و هنگامی که گیر میافتد و به باغوحش بازگردانده میشود حسابی چاق و چله است! شیر که در آتش کنجکاوی میسوخت از او پرسید: کجا پنهان شده بودی که این همه مدت گیر نیفتادی؟ شیر دوم پاسخ میدهد: توی یکی از ادارات دولتی! هر سه روز در میان یکی از کارمندان اداره را میخورم و کسی هم متوجه نمیشد، پس چطور شد که گیر افتادی؟! شیر دوم پاسخ میدهد: اشتباها آبدارچی را خوردم چون تنها کسی بود که کاری انجام میداد و غیبت او را متوجه شدند!
پیتر اوانز
**********
لعن دشمن
در جنگ صفین، «حجربنعدی» و «عمربنحمق» در برابر دشمن ایستادند و شروع به اعلان برائت و لعن اهل شام کردند. امیرالمؤمنینعلیهالسلام به دنبال آن دو فرستاد که از آنچه گزارشش به من رسیده دست بردارید. آن دو گفتند: مگر ما بر حق نیستیم؟ فرمودند: چرا. گفتند: پس چرا ما را از لعن آنها منع کردید؟ فرمودند: من خوش ندارم شما لعن کننده و بد دهان باشید؛ که بخواهید بد و بیراه بگویید. ولی اگر اعمال زشت آنها را یاد کنید و سیره زشت آنها را بگویید، سخنی درستتر است و عذری برای دیگران نخواهد گذاشت. به جای لعن ایشان اینگونه بگویید: خدایا! خون ما و ایشان را حفظ کن و صلح را بین ما و ایشان حاکم فرما و آنها را از گمراهی نجات ده! تا آنان که به حق راه نیافتهاند حق را بشناسند و آنان که ابراز دشمنی و بیراهگی میکنند، مراعات حق کند. اگر اینگونه کنید هم برای من خوشتر است و هم برای شما بهتر، آن دو گفتند: موعظهات را میپذیرم و به ادب تو مؤدب میشویم.
شرح نهجالبلاغه، محمدتقی شوشتری، خطبع 197، ص519
********
ماجرای ازدواج دختر علامه مجلسی با طلبهای مستمند
ملا صالح مازندرانی در آغاز تحصیل بسیار تهیدست بود که با وضعی رقتبار به تحصیل میپرداخت. حتی قادر نبود چراغی برای مطالعه خویش بخرود. ملاصالح به اصفهان آمد و در سایه کوشش و پشتکار زائدالوصف خود، دروس مقدماتی را به پایان رساند. شور و شوق آن محصل جوان علوم دینی چنان او را به کمال رساند که توانست در حوزه درس ملا محمدتقی مجلسی دانشمند بزرگ عهد صفوی حضور به هم رساند و در اندک زمانی مورد توجه خاص استاد نامور خود واقع شو و بر تمام شاگردان وی فائق آید. ملا صالح سنین جوانی را پشت سر میگذاشت و همچنان مجرد میزیست. استادش علامه مجلسی متوجه شد این دانشمند نابغه که از مفاخر شاگردان اوست، شایسته نیست مجرد باشد. روزی بعد از پایان تدریس، علامه مجلسی به وی گفت: «اجازه میدهی دختری را برای شما عقد کنم که با ازدواج با وی بتوانی تشکیل خانه و خانواده بدهی و از رنج تنها زیستن آسوده شوی؟ ملا صالح سر به زیر انداخت و با زبان حال آمادگی خود را اعلام داشت. علامه مجلسی رفت به اندرون خانه خود و دختر دانشمندش را که در علوم دینی و ادبی به سر حد کمال رسیده بود، طلبید و به وی گفت: دخترم! شوهری برایت پیدا کردهام که در نهایت فقر و تنگدستی و منتهای فضل، صلاح و کمال است؛ ولی منوط به اجازه توست، منتظرم نظر خود را اعلام کنی. آن دختر دانشمند و پاکسرشت در پاسخ پدرش گفت: پدر! فقر و تنگدستی عیب مردان نیست و بدینگونه قبولی خود را برای ازدواج با داماد مستمند ولی دانشمند اعلام داشت و عقد آن دو در ساعتی بعد بسته شد.
********
گنده لات تهران بود
بعضی از قماربازهای بزرگ تهران استخدامش میکردند
گنده لات تهران بود و توی مشروبفروشی کار میکرد. هیکل بزرگی داشت و همه ازش حساب میبردن. میشد بادیگارد قماربازها. بچه که بوده باباش میمیره. خودش میمونه و مادرش. کاری از دست مادر هم بر نمیاومد. سند خونه رو گذاشته بود توی طاقچه. تا از کلانتری زنگ میزدند، میدونست دعوا کرده و باید بره بیرونش بیاره. وقتی میرفت کلانتری همه میشناختنش و میگفتند مادر شاهرخه. خیلیها میگفتند: این پسر که برات آبرو نذاشته، چرا نفرینش نمیکنی؟! مادر هم سر نمازها گریه میکرد و میگفت: «خدایا بچه من رو سرباز امام زمانعجلاللهتعالیفرجه قرار بده. خیلیها از این دعای مادر خندهشون میگرفت، میگفتند: بچه قمارباز و مشروبخور و مست نو کجا و امام زمانعجلاللهتعالیفرجه کجا! اما انگار اثر دعای مادر رو نادیده گرفته بودند. سال 57 همراه انقلاب، درون شاهرخ هم انقلابی بپا شد، توبه کرد و شد عاشق امام خمینی. رفت جبهه و کاری کرد کارستون. عراقیها تا میفهمیدند شاهرخ توی منطقه عملیاتیه، تنشون میلرید. صدام برای سرش جایزه بزرگی گذاشته بود تا اینکه بالأخره توی یه عملیات شهید شد. پیکرشم برنگشت. انگار میخواست حضرت زهراسلاماللهعلیها براش مادری کنه.
17 آذر سالروز شهادت شهید شاهرخ ضرغام
**********
ازدواج پایدار
دانایی را پرسیدند: چه وقت برای ازدواج پایدار مناسب است؟ دانا گفت: زمانی که شخص توانا شود. پرسیدند: توانا از لحاظ مالی؟ جواب داد: نه، گفتند: توانا از لحاظ جسمی؟ گفت: نه، پرسیدند: توانا از لحاظ فکری؟ جواب داد: نه، پرسیدند: خود بگو که ما را در این امر دیگر چیزی نیست. دانا گفت: زمانی یک شخص میتواند ازدواج پایدار نماید که اگر تا دیروز نانی را به تنهایی میخورد امروز بتواند آن را با دیگری نصف نماید. بدون آنکه اندکی از این مسأله ناراحت گردد.