محمد علی بیابانی
فقط نه صبح من از ابرهای تار پر است
گلوی جاده هم از بغض انتظار پر است
بیا که زردی پائیز با تو بیمعناست
چرا که عهد تو از سبزی بهار پر است
اگر که دفترت از خاطرات من خالی است
میان دفتر من از تو یادگار پر است
به خاکهای مسیرت نگاه کن گاهی
که زیر هر قدمت قلب بیقرار پر است
مگیر خرده اگر منتسب شدیم به تو
چرا که دور و بر گل همیشه خار پر است
چگونه یاد تو از خاطرم گذر نکند
که لحظه لحظهام از لطف بیشمار پر است
مرا خراب خودت کن به خلق وا مگذار
دل خراب من از دست روزگار پر است
پس از دعای فرج کربلاست حاجت ما
و در سر همه سودای آن مزار پر است
*******
به مناسبت روز عفاف و حجاب
چادرخورشید
زهرا سادات هاشمی
آنسوتر از دیوار غمهایم دری دارم
یک من من زیبای از من بهتری دارم
در نیمهای ابلیسوار و مست میخندم
از من مپرهیزید نیم دیگری دارم
با درد خود در آسمان شعر میرقصم
مدیون این دردم اگر بال و پری دارم
من دختری از شرق از آیین خورشیدم
من زیر چادر سرزمین مادری دارم
پیراهنی آبیتر از اروند پوشیدم
گلهای قمصر را میان روسری دارم
آرامش شیراز در من شعر میگوید
هرچند یک دریا خروش بندری دارم
نشکست فرهادی غرور بیستونم را
با این شکوهم کوهی از ویرانگری دارم
من دختر چوپان و با این سادگیهایم
در شعر خود صحرا به صحرا مشتری دارم
دیگر غزلبانو شدم پشت سرم حالا
یک شهر میگویند قصد دلبری دارم!
*****
به مناسبت شهادت حضرت امام جعفرصادقعلیهالسلام
آتش در گلستان
علی سهرابی تویسر کانی
تا گلستان نبی از جور اعدا، در گرفت
جسم و جان دوستان از شعلهاش آذر گرفت
در سرای صادق آل نبی آتش زدند
چون خلیل آن شاه دین جا در دل آذر گرفت
نیمه شب در بزم منصورش ببردند از عناد
آنكه خورشید فروزان از رخش زیور گرفت
چون برون از خانه منصور شد دل پر ز خون
حضرت روح الامین دست عزا بر سر گرفت
ساخت چون منصور نا منصور مسمومش ز كین
رفت شادی از میان، غم ما سوی را بر گرفت
زد شرر بر جسم و جانش زهر كین با صد محن
شعلهاش اندر جنان بر قلب پیغمبر گرفت
دین عزادارست و، مذهب شد یتیم و سوگوار
عالمی را ماتم نور دل حیدر گرفت
خون دل از دیده می افشاند با صد درد و داغ
تا سرِ او را به دامن موسی جعفر گرفت
افتخار مرثیت خوانی صفا روز نخست
در خصوص خاندان از حضرت داور گرفت
روضه مکتب صدق
حمید رمی
دل من باز روضه ميخواند، روضه غربت شقايق را
روضه حرمت و شكستن را، روضه گريههاي صادق را
روضهاي را كه باز ميخواهند، پر پروانه را بسوزانند
اصلا انگار شيوه خصم است، نيمه شب خانه را بسوزانند
وحشيانه هجوم آوردند، دشمنت داشت خنده سر ميداد
با طنابي كه بست دست تو را، تا كشيدند عمامهات افتاد
نه عبايي به روي دوشت بود، پا برهنه زِ خانهات بردند
اي محاسن سفيد شهر رسول! خون دل اهل خانهات خوردند
بين آن كوچهاي كه باريك است چه غم گريهآوري داري
از زمين خوردن تو فهميدم چقَدَر ارث مادري داري
ارث آن مادري كه در كوچه صورتش در هجوم سيلي بود
بعد از آن ضربه، سخت پا ميشد پلكهايي كه شد سياه و كبود
ولي آقا خيالتان راحت، بين آن كوچه ظلم باطل شد
معجر مادر زمين خورده، بين صورت وَ دست حائل شد
گرچه بردند وحشيانه تو را تازيانه نخورد همسر تو
خانهات را اگرچه سوزاندند، زخم خاري نديد دختر تو
گرچه بردند وحشيانه تو را خواهرت بين كوچه ديده نشد
از عقب بيهوا به پنجه باد، موي طفلت دگر كشيده نشد