فرشته شهاب
روی صندلی نشسته بودم و چشمم عقربههای ساعت را دنبال میکرد. تا آمدنشان هنوز چند ساعتی مانده بود اما دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. می دانستم جواب مامان به طور قطع منفی است. از ته دل یک آه کشیدم و با خودم به آرامی گفتم: «ای کاش قبل از خواستگاری مشکل حمید رو گفته بودم.»
ـ مادر چرا غمبرک زدی؟!
یک لبخند مصنوعی به صورت شاداب و خنده رو مادرم زدم و گفتم:
ـ یه خورده نگرانم.
ـ وا برای چی؟ نگرانی نداره... خواستگار برای دختر می یاد دیگه.
چشمک کوچکی بهم زد و در حالی که به طرف آشپزخانه میرفت بلند بلند گفت:
ـ بهتره اخم هات رو باز کنی.
بعد هم شروع کرد به گفتن از گذشتهها و ماجرای خواستگاری خودش. من هم رفتم تو عالم خودم... فکرم رفت سراغ اولین باری که با حمید تو دانشکده آشنا شدم... چند ماه پیش صبح زود کلاس داشتم و خواب مانده بودم... مسیر محوطه تا دانشکده را به سرعت دویدم. با آن همه کتابی که دستم بود از نفس افتاده بودم. وقتی که به پشت در آسانسور رسیدم نفسی تازه کردم و تند تند دکمه آسانسور را فشار دادم و زیر لب زمزمه کنان گفتم «لعنتی زود بیا دیرم شده.» بی فایده بود، آسانسور در طبقه چهارم مانده بود. میخواستم از پلهها بالا بروم ولی با آن همه وسیله و کتابی که داشتم رفتن تا طبقه پنجم برایم سخت بود. بالاجبار ایستادم. در همان حال هم با خودم نق میزدم و از اینکه به کلاس دکتر محبی دیر میرسیدم ناراحت بودم که یکدفعه ضربه محکمی به پایم خورد. همان موقع هم صدای پسر جوانی را شنیدم که می گفت: « ببخشید.»
با ناراحتی و آخ گفتن به پشت برگشتم و با عصبانیت گفتم:
آخه مگه نمیبین...
با دیدن پسر جوان حرفم را ناتمام گذاشتم... پسر جوان در حالیکه سرش را سرگردان به این طرف و آن طرف میچرخاند با ناراحتی مرتب میگفت:
ـ خانم... خانم ... شما حالتون خوبه؟! ببخشید... من چشمام نمیبینه...
به آرامی گفتم:
ـ من حالم خوبه شما خودتون رو ناراحت نکنید.
از ناراحتی چشم هایش را روی هم فشار میداد و در حالی که صداش می لرزید گفت:
ـ من... من...
ـ اصلا خودتون رو ناراحت نکنید...
ـ ممنون.
آن روز فکر نمیکردم که تقدیر و سرنوشت باعث بشود تا...
ـ مونا! حالت خوب نیست؟ چیزی شده؟!
با قیافه گرفته به چهره مادرم نگاه کردم و به خودم گفتم: «حتما فکر می کنه داماد آیندهاش یه جوان بلند بالا و بی عیب و نقص هست و به همین زودیها هم بساط عروسی رو به راه میندازه.» با این سخت گیری که مادر میکنه حمید بی نوا از همین حالا تکلیفش مشخصه اما....
با صدای دوباره مادرم از عالم فکر و خیال بیرون آمدم...
ـ مونا تو امروز چرا اینقدر مضطربی؟!
به صورت نمکی و سبزه مادرم دقیق نگاه کردم. با وجود اینکه رد روزگار جای خودش را بر روی صورت مادرم به یادگار گذاشته بود، اما هنوز زیبایی خودش را داشت. اما زیبایی درونش بیشتر از ظاهرش بود. مهربان و فداکار، دوست داشتنی و اجتماعی، مدبر و دانا. ولی یک ایراد داشت که نمیدانم اسمش ایراد هست یا نه؟ خیلی ریزبین و نکته سنج است. همیشه برایم میگفت آرزو دارد دامادش یک پسر همه چی تمام باشد. بدون هیچ عیبی... حمید تنها عیبش نابینا بودنش هست که البته آن هم عیب نیست... تازه نابیناییاش در مقابل آن همه مزایایی که دارد هیچ و پوچ است...
ـ داری من رو نگران میکنی؟!
لبخند محوی زدم و با کمی نگرانی گفتم:
ـ میخوام قبل از اومدن حمید و خانوادهاش یه چیزی رو بگم. یعنی باید زودتر از اینها میگفتم...
چند دقیقهای سکوت کردم و بعد ادامه دادم:
ـ خانم مرادی رو میشناسی؟ همونی که مسئول اتاق روشندلان تو دانشکدهمون هست؟
ـ آره مادر، خب خانم مرادی آقا حمید رو برای خواستگاری معرفی کرد دیگه...
صدای زنگ در بلند شد. انگار یک سطل آب سرد روی سرم خالی کردند، دهنم خشک شد. با نگرانی به آیفون نگاه کردم. مادرم به سمت آیفون رفت. گوش هایم را تیز کردم، مادرم گفت:
ـ باباته شیرینی خریده...
نفس راحتی کشیدم... مادرم رفت داخل آشپزخانه. از اینکه مادر پیگیر حرفم نشد خوشحال شدم. من هم ترجیح دادم بروم داخل اتاقم. روی تختم دراز کشیدم و چشمهایم را روی هم گذاشتم دوباره رفتم تو فکر. حمید، پسر با هوش و درسخوانی بود. باورم نمیشد که شاگرد اول دانشکده باشد. این را زمانی متوجه شدم که توی اتاق روشندلان با خانم مرادی همکاری میکردم. من و خانم مرادی فایل صداهای ضبط شده را مینوشتیم، بعد یک نفر دیگر نوشتههای ما را تبدیل به خط بریل میکرد، آخر سر هم میدادیم به دانشجوهای نابینا و کم بینا. همان جا بود که خانم مرادی بهم گفت:
ـ حمید سعیدی یکی از بهترین دانشجوهاست. با همت و با تلاشه. با این انگیزهای که درس میخونه به همین زودیها دکتراشم میگیره.
مکثی کرد و ادامه داد:
ـ علاوه بر اینکه بچه درسخونی هست از نظر اخلاقی و رفتاری حرف نداره. ای کاش دختر داشتم، آقای سعیدی میامد خواستگاریش و من هم بدون معطلی جواب مثبت میدادم.
آهی کشیدم و چشمهایم را باز کردم. خانم مرادی راست میگفت. خودم به مرور زمان متوجه خصوصیات مثبت حمید شده بودم. با اصالت و با وقار بود. مؤدب و خوش زبان. فقط به خاطر یک حادثه در کودکی نابینا شده بود...
ای کاش حداقل به حمید گفته بودم که ممکن است خانوادهام مخالفت کنند.
سردرد بدی گرفته بودم، با دستهایم پیشانیم را کمی فشار دادم. بیاختیار قطرات اشکم سرایز شد. نگاه دوبارهای به ساعت انداختم، فرصتی نمانده بود، از تختم بلند شدم و با عجله از اتاقم بیرون رفتم و با صدای بلند گفتم:
ـ مامان... مامان... کجایی؟ میخوام یه چیز مهمی رو بگم.
پدرم با تعجب گفت:
ـ مونا جان مادرت پشت کوه نیست که داد میزنی.
مادرم از آشپزخانه بیرون آمد و با قیافه متعجب نگاهم کرد و بعد به آرامی گفت:
ـ تو امروز یه چیزیت شدها؟
ـ نذاشتم حرفش را ادامه بدهد و بدون هیچ مقدمهای گفتم:
ـ خواستم بگم که حمید نابینا است ولی من دوستش دارم... لطفا بهش جواب نه ندهید
همین موقع صدای زنگ در به صدا درآمد. با ناراحتی آب گلویم را فرو دادم و به خودم گفتم:« باید منتظر سرنوشت و تقدیرت باشی تا ببنی چی برات قراره رقم میزنه.»