م.سراییفر
قسمت دوم
سال گذشته که امیر از دنیا رفت مهدیه به شدت افسرده شد و 40 روز مدرسه نرفت. نمرههایش خیلی بد شد. مدیر مدرسه خواست به هزینه خودش برای مهدیه کلاس تقویتی بگذارد و عربی را خودش با مهدیه کار کند. هر کاری کردیم مهدیه قبول نکرد و گفت: نمیخوام بچهها دلشون به حالم بسوزه.
نوشتمش کلاس تقویتی سر خیابان. مهدیه متوجه نشد چقدر باهاشان کلنجار رفتم و شرایطمان را گفتم تا راضی شدند نصف قیمت حساب کنند. کتابها و هزینه رفت و آمد و آزمونهایی که باید شرکت میکرد. ولی اینها را چطور میشد به پدر گفت؟ یک لنگه گوشوارهام را فروختم و هزینه کلاسها را پرداخت کردم.
زنها یک صدا دعا میخواندند. وارد اتاق شدم. اتاق بوی زعفران میداد. دو بشقاب حلوا روی تاقچه بود که طرح مخصوص آنا رویش بود: دایرههای توی هم رفتهای که با ته استکان قدیمیاش میانداخت و پور نارگیل که وسط بشقاب میریخت. امیر عاشق حلوا بود اما این دو سال آخر همهاش میگفت دیگر حلوا دوست ندارد. میگفت فقط وقتی بچه بود دوست داشت ولی هر بار بوی حلوا توی کوچه یا بهشت زهرا یا توی مراسم عاشورا بهش میخورد دهانش آب میافتاد. آنا به هر بهانهای شبهای جمعه حلوا درست کرده. میدانم وقت هم زدن آرد قربان صدقه امیر رفته و کلی برایش دلتنگی کرده، میدانم حتی وقت نکرده اشکش را با گوشه روسری پاک کند، وگرنه آرد میسوزد. میدانم تمام اشکهایش را نگه داشته برای آخر کار که بشقابهای حلوا را دست دخترک همسایه داده تا ببرد توی اتاق بالا. بعدش نشسته روی پله و سرش را تکیه داده به نرده و یک دل سیر گریه کرده.
گوشیام زنگ خورد. از توی کیفم درآوردم. آقای شوقی بود. دستپاچه شدم. نکند کار را به کس دیگری داده بود:
ـ سلام خانم غیاثوند.
مثل همیشه آرام و با طمأنینه حرف میزد:
ـ لطف کنید شنبه ساعت 7 و نیم سر کارتون باشید. منشی قبلی امروز تصفیه حساب کرد. کلی کار داریم. باید ببخشید که اولین روز کاریتون حسابی سرتون شلوغه .
حسابی غافلگیر شدم. دست و پایم را گم کردم:
ـ بله حتما. ولی مگه قرار نبود بعدا باشه. گفتید خبر میدید که. هنوز با روال کار آشنا نیستم. قرار بود یه چیزهایی بهم یاد بدن.
ـ کم کم یاد میگیرید. شما باهوشتر از اون هستید که وقت رو تلف کنید. شنبه من مهمان خارجی دارم و شما باید باشید حتما، به عنوان مترجم.
ـ ولی من آمادگی ندارم آقای شوقی.
با لحنی که با آدمهای ساده حرف میزنند گفت:
ـ چه آمادگیای؟! خودتونو دست کم نگیرید. مگه به زبان روسی و انگلیسی وارد نیستید؟
ـ چرا ولی...
ـ خب ما مترجم نیاز داریم. از بیرون مترجم نمیارم چون شما هستید دیگه. اطلاعات شرکت محرمانه است و شما از این به بعد باید به تمام اصول آشنا باشید و اطلاعات رو مثل یک راز پیش خودتون نگه دارید. چون عضوی از این خانواده هستید.
ـ پس کارهایی که خانم... این منشی قبلی کی بود.... اونا چی میشه؟
ـ مترجمی سطحش بالاتر از منشیگری هست. نگران حقوقش نباشید. جداگانه حساب میکنم. اون کارها رو به موقعش میگم بهتون.
تلفن را که قطع کردم هنوز دست و پایم میلرزید. نگرانیهای شغل جدید و حالا هنوز هیچی نشده، کار مترجمی کنارش حسابی هیجان زدهام کرده بود. صدای صلوات بلند زنها از پایین آمد. منی که 16 سال توی خانه بودم و هیچ مهارت اجتماعیای نداشتم و موقع حرف زدن همهاش تپق میزدم و آب دهانم توی حلقم میپرید و سرفهام میگرفت، چطوری اول کار باید به عنوان مترجم جلسه یک شرکت بزرگ باید وارد میشدم. آقای شوقی چطور اعتماد کرده بود به من که هیچ شناختی نداشت ازم. میترسیدم خرابکاری کنم. از زبان روسی چی یادم مانده بود. الان 12 سال بود که در تهران ساکن بودم. زبان انگلیسی هم تقریبا خیلی یادم رفته بود. به خودم لعنت فرستادم که به خاطر استخدام این چیزها را رو کردم. که البته برگ برندهام بود. اگر اینها را نمیگفتم در مقابل اعتماد به نفس و سابقهکاری و میزان حقوق دهان پر کن بقیه متقاضیان، له میشدم. صدای «آمین، آمین» گفتن دسته جمعی زنها میآمد.
استخدام من برای آقای شوقی شاید مفت تمام شد. حقوق درخواستیام یک ملیون بود. اگر به عنوان مترجم هم برایش کار میکردم که ایشان دو تیر با یک نشان زده بود، آن هم به ثمن بخس. صدای به هم خوردن استکان و سینی و صدای همهمه زنها میآمد. جلسه تمام شده بود. در اتاق زده شد و دختر وسطی آسیهخانم در را باز کرد:
ـ ببخشید، حاج خانم میگن ظرفهای یه بار مصرف رو کجا گذاشتید. بعد، حلواها رم گفتند بیارید پایین.
ـ بیا عزیزم این ظرفها. اینم حلوا. یکی شو تو ببر. یکی شم من میارم.
دخترک حلوا را گرفت و رفت پایین.
*****
ساعت 7 و 20 دقیقه طبق آدرس روبروی ساختمان بود. شرکت «ایزمار» طبقه ششم یک ساختمان سفید نوساز، بر خیابان دیباج بود. باورم نمیشد عضوی از کارکنان این ساختمان باشم. محله ما کجا، اقدسیه کجا؟ هر چند باید هر روز نزدیک یک ساعت و نیم راه میآمدم تا به اینجا برسم ولی اگر حقوق و مزایایش خوب بود ارزشش را داشت. دم ورودی نگهبان خوش برخورد و اتو کشیده خیلی مؤدبانه اجازه خواست تا با مدیرعامل شرکت هماهنگ کند، بعدش با کمال احترام و عذرخواهی فراوان داخل ساختمان راهنماییم کرد. وارد ساختمان که میشدی یک حسی میگفت باید اعتماد به نفس داشته باشی و مثل یک خانم متشخص راه بروی. کفش مناسب بپوشی تا وقتی روی سنگهای براق سفید و صدفی با زوارهای طلایی راه میروی به خود ببالی. قسمتی از لابی ساختمان مبلهایی به رنگ زرشکی با چوب طلایی و گوشههایی که مثل الماس میدرخشید گذاشته بودند و مجسمه برنزی زنی کوزه به دست بین دو مبل بود که اگر کوزهاش کمی دیگر خم میشد، آبش میریخت روی مبل. اینجا و آنجا گلدانهای برنزی نخل مرداب گذاشته بودند که معلوم بود با کود و کلکهای علم کشاورزی برگهایش تا آن اندازه رشد کردهاند. وارد آسانسور شیشهای شدم و دکمه طبقه ششم را زدم. آسانسور با موزیک ملایم از کف ساختمان کنده شد و آرام آرام اوج گرفت. ماشینهای مدل بالای خیابان کوچکتر و کوچکتر شدند.
اولین مصاحبه در ساختمان دیگری توی خیابان ولیعصر انجام شد. آنجا به قدری شلوغ و پر رفت و آمد بود که هیجانی برای آدم ایجاد نمیکرد. آنجا احساس بهتری نسبت به اینجا داشتم. استخدام برایم دست یافتنیتر بود. اما اینجا به قدری با کلاس و مدرن بود که خودم را وصله ناجور حس میکردم. سر و وضعم راستش تناسب با محیط کاریم نداشت. نیاز نبود دنبال درب واحد باشم. خانمی درب زرشکی رنگ براق انتهای راهرو را باز کرده بود و با قیافه سرد منتظرم بود: خانم غیاثفر؟
-غیاثوند هستم.
دست نداد. کنار کشید تا وارد شوم بعد در را بست. میز گوشه هال را نشانم داد:
ـ فکر کنم باید اونجا باشه میز کارتون.
و رفت پشت پارتیشن گوشه هال. صدای بلند شستشوی دستمال یا چنین چیزی آمد. خانمی که در را به رویم باز کرد با دستکش ساق بلند قرمز مشغول تمیز کردن وسایل هال بود. پشت میز نشستم و ابزار روی میز را ورانداز کردم. مانیتور بزرگ و گرانقیمتی روی میز بود. کار با کامپیوتر را تا حدودی بلد بودم. مدتی کار ترجمه و تایپ انجام میدادم شبها برای دارالترجمهها. امیر مخالف بود. میگفت پولی که میدهند ارزش گردن دردش را ندارد. میگفت: این پولها که پول نیست. دعا کن یه مغازه سمت بازار بگیرم. یه ساله مغازه رو میخرم.
اتفاقا مغازه هم دیده بود و سر اجارهاش کلی با مالک چک و چانه زده بود و دلش را به دست آورده بود. خوش برخورد و مهربان بود امیر. مهره مار داشت. جوری با آدم حرف میزد که هیچکس بهش «نه» نمیگفت. زبان هر کسی را بهتر از خودش بلد بود. آنقدر دلیل میآورد و با منطق و شوخی حرف میزد که طرف کاملا مجاب میشد. اما افسوس که از پس اجل بر نیامد و تسلیم شد. شریکش هم نامردی نکرد و هر چه جنس توی مغازه داشتند بالاکشید و گفت نصف بار مغازه را دزد برده. نصف دیگر هم بابت ضرر و زیان بار و اجاره مغازه از دست رفته. دیگر پیداش نکردیم. شکایت هم کردیم ولی طرف رفت که رفت. نه یک تسلیت خشک و خالی گفت، نه سر خاک آمد حتی. کی میخواست پی شکایت و شکایتبازی را بگیرد؟ نه پدری داشتم نه برادری نه برادرشوهری. یک پدرشوهر پیر بود و خاکی که بر سرش شده بود و حالا باید بیوه و یتیم تنها پسرش را زیر بال و پرش میگرفت.
خانم نظافتچی با یک عذرخواهی سرد و گذرا میز مقابلم را خیلی تر و فرز دستمال کشید. بوی پنبه الکلی توی صورتم زد. دفترچهای که لغات روسی مهم را توش نوشته بودم از توی کیفم درآوردم. شب قبل از هیجان خوابم نبرده بود. یک متن اداری از توی اینترنت انتخاب کرده بودم و به سه زبان انگلیسی و روسی و استامبولی ترجمه کرده بودم. بر خلاف تصورم روسی و استامبولی را روانتر از انگلیسی ترجمه کردم. شاید چون از زمان کودکی با این دو زبان آشنا شده بودم. حتی نوشتن و خواندن این دو زبان برایم مثل آب خوردن بود البته بعد از یک یادآوری کوتاه. کتاب «اینجه ممد» و یک قسمت از کتاب «جنگ و صلح» را هنوز داشتم که به زبان اصلی بود. کتابهای بینظیری بودند که جایزههای زیادی برده بودند. نزدیک ساعت 8 بود که آقای جوان عینکی سفیدرویی وارد شرکت شد و یکراست آمد سر میز من.
ـ سلام. روزتون بخیر. من از طرف آقای شوقی... یعنی به سفارش ایشون... ایشون گفتند که من امروز بیام برای استخدام... یعنی در واقع مکالمه.... یعنی مصاحبه... گفتند ساعت 8 اینجا بیام... ببخشید مثل اینکه دو دقیقه زود رسیدم (لبخند به لبش بود از روی خجالت)
بند کیفم را روی شانهام انداختم و همینطور که پشت میز نشسته بودم گفتم: من خودمم منتظر آقای شوقی هستم.
جوان لبخندش را پس گرفت و خیالش کمی راحت شد: صحیح. پس شما هم ...
من هم سر تکان دادم: بله منم به سفارش ایشون اومدم.
جوان روی صندلی کنار دیوار نشست و مشغول گوشیاش شد. کت گشاد نه چندان مرغوبش توی چشم میزد. نه رنگش مناسب جوانی به سن 24 ـ 23 سال میخورد نه حتی اندازهاش. اگر انگشتهای دستش را از هم باز نگه نمیداشت آستینها روی انگشتانش را هم میپوشاند. شلوار سرمهای اصلا به کت خاکستری راه راهش نمیخورد. لابد به لحاظ زبان و سابقه کار مورد مناسب و ماهری بوده. تنم لرزید. روز مصاحبه اولیه ندیده بودمش. از کجا پیدایش شد. شاید هم سفارش شده بود. در این صورت من دیگر شانسی نداشتم. با این حال دفترچه لغات را ورق زدم و مشغول مطالعه شدم اما تمام حواسم به جوان بود.
ساعت از 9 گذشته بود. از توی اتاق سر و صداهای خفیفی میآمد. اول او را خواستند توی جلسه. خیال میکردم هنوز آقای شوقی و مهمانهایش نیامدهاند ولی خانم نظافتچی گفت که اتاق مدیرعامل و آقای شوقی از آن طرف راه مجزا دارد، از همانجا رفت و آمد میکنند و با ارباب رجوع مواجه نمیشوند.
هیجان پر شده بود توی بدنم. تمام سلولهای بدنم سر جای خودشان میلرزیدند تک تک. دندانهایم بهم میخورد اگر فکم را محکم نگه نمیداشتم. این جوان از کجا پیدایش شد؟ اگر این کار درست نمیشد باید میرفتم توی آن کارگاه تولیدی لباس زیرکه بوی وحشتناک گاز میداد، توی یک وجب جا کار میکردم توی قسمت بستهبندی. امیر کارهای اینطوری را دوست نداشت برای من. میگفت: زن باید فقط ریاست کنه. باید دستور بده و تنبیه کنه. زن باید کارهای بزرگ کنه. حتی میتونه دنیا رو زیر و رو کنه.
ولی آخرهاش دیگر بریده بود. کوتاه میآمد. کاری به کار ترجمهام، با آن چندرغاز دستمزدش نداشت. یکبار وقتی با شرکت دارالترجمه بحث میکردم سر دستمزد توی اتاق آمد و کنارم نشست تا صحبتم تمام شود. بعدش کارت بانکیاش را داد بهم: این تمام سرمایه منه. گذاشتم توی سپرده کوتاه مدت. سودش زیاد نیست ولی برای روز مبادا به دردتون میخوره. انشالله فرید (شریکش) که پولمو داد به همین حساب واریز میکنم. سودش خوب میشه اون موقع.
دستش را در دستم گرفتم. استخونهایش زیر دستم لمس میشد. به لاغری یک بچه بدغذا تبدیل شده بود. گفتم: تو نباشی منم نیستم.
یک چیزی را زیاد بهم تأکید کرد ولی. میگفت:
ـ از نمازهات نگذر. هر اشتباهی هم که کنی نمازت رو فراموش نکن. بذار نمازهات نگهدار خودت و مهدیه باشه.
ـ اگه پول نباشه چه کاری بر میاد از نماز خشک و خالی؟
ـ فکر کن توی یه جنگل گم شدی. اگه نور چراغی از دور ببینی راحتتر راهتو پیدا میکنی یا بدون نور؟ نماز همون نوره. عیبی نداره آدم توی زندگیش ممکنه اشتباه هم بکنه ولی اگه حواسش به اون نور چراغ باشه هر چقدر هم توی چاله چوله بیفته آخرش میرسه به یه جای امن.
میدانستم هر چه بگویم به دل میگیرد. روزهای آخر با آن رنگ و روی زرد و حال نزار مُهر میگرفت دستش و همان جا نشسته نمازش را میخواند. اما چه نمازی! گاهی حواسش از نماز پرت میشد و وسط نماز با صدای بلند با ما حرف میزد. گاهی هم به یک گوشه خیره میشد و یادش میرفت ادامه نمازش. اگر بالش دو طرفش نمیگذاشتم تعادلش را هم نداشت. احساس میکردم دیگر کاری از دستش بر نمیآید. مدام لبهایش میجنبید. خوابش میبرد و یکهو از خواب میپرید و دوباره لبهای خشک بیحالش میجنبید. ساکت و کم حرف شده بود. نگاه که میکرد مرگ را توی حدقههای بازش میدیدم. وقتی میدید به چشمانش زل زدهام، لبخند میزد. لبخندش یک وری بود. دستهایش به استخوانهای تکه تکه کنار هم چیده شده میماند که نزدیک بود بندبندش همین الان از هم وا برود. با این حال از شوخی دست بر نمیداشت. میگفت:
ـ شبیه دخترهای جوون شدم که از ضعیفی و لاغری خوششون میاد.
ـ از کجا میدونی. مگه خودتو تو آینه دیدی؟
ـ تو حسودی. مهدیه هر روز باهام سلفی میگیره.
فقط یک بار باهام جدی حرف زد. تازه از بیمارستان برگشته بودیم. از آن شیمیدرمانیهای مسخره که فقط به قصد تلقین زنده ماندن مجبور بود انجام دهد. آن موقع هنوز زیاد از پا نیفتاده بود. حواسش به اطرافش بود. ما را میشناخت و حافظهاش هنوز کار میکرد. شب پشتش را به من برگرداند و یواشکی گفت:
ـ لیلا، اگه من نباشم باید ازدواج کنی.
به زحمت جملهاش را جفت و جور کرد و گفت. نازبالش را رو بازویش زدم :
ـ حالا چرا پشتتو میکنی به من؟ خوب تو روم بگو. بعدم شاید من زودتر از تو رفتم. از کجا معلوم.
نفس عمیقی کشید: سعی کن با عقلت ازدواج کنی. نه با دلت.
ـ چرا مگه با دلم با تو ازدواج کردم ضرر کردم. ولی من بهت اجازه میدم با دلت ازدواج کنی...
ـ لیلا، مهدیه 15 سالشه. نیاز به پشتوانه داره ... لطفا خیلی مراقبش باش.
ـ مرغ دیدی؟ در مواقع عادی از آدم فرار میکنه. نمیذاره بگیریش. ولی اگه جوجه داشته باشه از خروس جنگی بدتره. نمیذاره کسی دست به جوجهاش بزنه.
ـ آفرین. گرفتی منظورمو.
مصاحبه با جوان تقریبا زیاد طول کشید. یا شاید به نظر من زیاد بود. جوان وقتی از اتاق بیرون آمد تقریبا برای رفتن عجله داشت. حالا یا از مصاحبه راضی نبود و میخواست هر چه زودتر راهش را بکشد و برود. یا از مصاحبه راضی بود و دیگر دلیلی برای تلف کردن وقت نداشت.
نوبت من شد. با بسم الله از جا بلند شدم و با صلوات طرف اتاق مدیرعامل رفتم. هر چند این روزها دیگر به این چیزها اعتمادم کم شده بود اما وقتی همه خارجیها و مدیرعامل و آقای شوقی را سر میز دیدم، ناخودآگاه زیر لب گفتم: «یا خدا. به امید تو» امیر به صلوات میگفت «دعای امپیتری» و عجیب هم بهش اعتقاد داشت. اما موقعی که میرفتم طرف اتاق جلسه، از صلوات گفتن امتناع کردم. نیرویی به من میگفت: هر چی خودتو وابسته میکنی نتیجه عکس میده. یه خرده به خودت ایمان داشته باش. قوی باش. محکم باش.