کد خبر: ۲۲۶۷
تاریخ انتشار: ۲۲ تير ۱۳۹۸ - ۱۰:۳۹
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار

مریم جهانگیری زرگانی

قسمت دوازدهم

همین که ریحانه از در داخل آمد، عطر قرمه سبزی مشامش را پر کرد.

ـ وای چه بویی... الانِ که پس بیفتم.

کسی توی هال نبود.

ـ سلام... کجایین شماها؟!

صدای مریم از آشپزخانه آمد.

ـ سلام مامان... توی آشپزخونه‌ایم.

دختر جوان رفت توی اتاقش و کیف و چادرش را در آورد. از گرسنگی شکمش به قار و قور افتاده بود. فوری رفت توی آشپزخانه.

ـ سلام سلام سلام...

حمید و مریم نشسته بودند پشت میز. حمید میوه‌های تازه شسته شده را خشک می‌کرد و مریم آن‌ها را داخل میوه‌خوری می‌چید.

ـ سلام دختر خوب! خسته نباشی.

ریحانه یک صندلی بیرون کشید و نشست.

ـ هم خسته‌ام، هم داغونم، هم دارم از گرسنگی می‌میرم. غذا گرمه مامان؟

مریم رو به حمید گفت:

ـ چی بهت گفتم!؟ دیدی ناهار نخورده!

ریحانه دوباره بلند شد تا برای خودش غذا بکشد. در همان حال حرف هم می‌زد.

ـ ظهر که رسیدم آموزشگاه گرسنه‌‌ام نبود. تازه کیک خورده بودم. بعدشم دیگه وقت نکردم بیام بیرون یه چیزی بخورم.

با بشقابی پر از غذا آمد و پشت میز نشست. دو سه لقمه‌ای که خورد تازه چشم‌هایش باز شد و حالش جا آمد. با چشم به میوه‌خوری روی میز اشاره کرد.

ـ مهمون داریم!؟ حتما علی و امید می‌خوان بیان.

مریم نگاهش کرد.

ـ وا! دیشب که بهت گفتم. از طرف بنیاد شهید می‌خوان بیان خونه‌مون.

ریحانه دوباره قاشقش را پر کرد.

ـ آهان... آره... پاک یادم رفته بود.

قیافه‌اش رفت توی هم.

ـ وای من اصلا حوصله ندارم. می‌خواستم تا قبل از اذان مغرب یه خرده بخوابم.

حمید گفت:

ـ الان که نمی‌خوان بیان. گفتن بعد از نماز. ضمنا خانم هم نیستن. دو تا آقا هستن. اگه حوصله نداری اصلا نمی‌خواد توی مهمونی باشی.

ریحانه لبخند پهنی زد.

ـ آخ جون! پس من توی اتاق خودم می‌مونم. فقط این‌دفعه اگه برامون قرآن هدیه آوردن لطفا بدینش به من. قرآن قبلی‌ام ورق ورق شده.

این را گفت و مشغول خوردن بقیه غذایش شد.

***

رضا روی صندلی سرنشین نشسته بود و بیرون را نگاه می کرد. نسیم خنکی از پنجره ماشین توی صورتش می‌خورد. صمدی گفت:

ـ چیه؟ خیلی ساکتی!

رضا عمیق نفس کشید.

ـ دیگه مث قبل روحیه خبر دادن به خانواده‌های شهدا رو ندارم. اون شوکی که با شنیدن خبر پیدا شدن جنازه شهید بهشون دست می‌ده، حالمو خیلی خراب می‌کنه.

ـ قبلا از این مشکلات نداشتی. ربطی به شهادت شوهرخواهرت نداره؟

رضا مکث کرد. چهره زهرا آمد جلوی چشمش. از بعدِ آن بعدازظهر که خبر پیدا شدن جنازه مرتضی را به زهرا داد، دیگر پای‌شان را توی آن پارک نگذاشتند. زهرا می‌گفت حتی وقتی اسم آن پارک را می‌شنود غصه‌اش می‌گیرد. ناچار پارک دیگری را برای گردش دو نفره چهارشنبه‌هایشان انتخاب کردند. زیر لب گفت:

ـ چرا! از شانس من شهید غفاری هم یه دختر داره.

صمدی لحظه ای رضا را نگاه کرد.

ـ نگران نباش. دختر این شهید بزرگ و عاقلِ. پدرش هم سی و دو سال پیش شهید شده، نه الان.

رضا نفسش را تند بیرون داد. دوباره بیرون را نگاه کرد.

ـ هر جا شیرینی‌فروشی دیدی نگه دار. لااقل دست خالی نریم خونه‌شون.

صمدی سر تکان داد.

ـ چشم!

***

ریحانه از توی اتاقش صدای زنگ آیفون را شنید. دختر جوان کنجی نشسته بود و همراه رادیو دعای کمیل می‌خواند. صدای سلام و احوال‌پرسی پدر و مادرش با مهمانان را می‌شنید. دست‌هایش را بالا آورد و همراه رادیو خواند:

ـ یا سریع الرضا... یا سریع الرضا...

ناخودآگاه فکرش به سمت مهمانان رفت. تقریبا هر سال نزدیک سالگرد شهادت پدرش، دو نفر خانم، از طرف بنیاد شهید به دیدنشان می‌آمدند. هر سال هدایایی مثل قرآن یا قاب عکس و لوح‌های تشکر مزین به عکس پدرش برای‌شان می‌آوردند. آن وقت‌ها که کم سن و سال بود هدیه‌هایی مثل عروسک هم از آن‌ها گرفته بود. به علی و امید هم اسباب‌بازی‌های پسرانه می‌دادند. سالی که دانشگاه قبول شد یک نیم سکه طلا از طرف بنیاد شهید هدیه گرفت. جز این هدایا، هیچ‌وقت از هیچ‌کدام از مزایای بنیاد شهید استفاده نکرده بودند. نه سهمیه دانشگاه و نه وام و نه حقوق بنیاد شهید و نه لوازم خانگی‌ای که توی دهه شصت و هفتاد به خانواده‌های شهدا می‌دادند. پدرش توی وصیت نامه‌اش نوشته بود که راضی نیست خانواده‌اش از این حق و حقوق ویژه استفاده کنند. بعضی سال‌ها که قرآن خیلی نفیسی برای‌شان هدیه می‌آوردند، مادرش آن را به متولی مسجد نزدیک خانه‌شان می‌داد تا اگر مشغول جهیزیه جمع کردن برای دختر یتیم یا فقیری هستند، آن را روی جهیزیه عروس بگذارند. هنوز چهار ماه از آخرین سرکشی بنیاد شهید نگذشته بود. تعجب می‌کرد چرا دوباره به دیدنشان آمده‌اند و چرا برعکس همیشه به جای خانم، دو تا آقا آمده‌اند. ابرو بالا انداخت. با صدای رادیو که داشت امن یجیبِ آخر دعا را می خواند به خودش آمد. فرازهای آخر دعای کمیل را از دست داده بود. مفاتیج را بست. رادیو را خاموش کرد. کمی دعا خواند و بعد از جا بلند شد. تازه مفاتیح را توی کمد گذاشته بود و می‌خواست دراز بکشد که تقه‌ای به در اتاقش خورد. بلافاصله مادرش داخل آمد.

ـ ریحانه جان!

ـ بله؟

ـ عزیزم، چادر بپوش بیا پیش مهمونا.

ـ چرا؟

ریحانه این را گفت و توی صورت مادرش دقیق شد. چشم‌های مادرش خیس بود و رنگش کمی پریده بود.

ـ چیزی شده مامان؟

مریم سعی کرد لبخند بزند. اما اشک‌هایش جوشید.

ـ مث این که این آقایون اومدن یه خبرایی درباره بابا بدن.

ریحانه متعجب تکرار کرد:

ـ بابا؟

فکرش اول رفت طرف حمید. یک‌دفعه نگاهش به قاب عکس پدرش افتاد. برق از کله‌اش پرید.

ـ بابامحمد!؟ از بابا محمد خبر دارن؟ چه خبری؟

مریم محکم سر تکان داد.

ـ بیا پیش مهمونا، خودت می‌فهمی.

چند دقیقه بعد را ریحانه انگار توی بیهوشی گذراند. اصلا نفهمید چطور لباس عوض کرد و روسری و چادر پوشید. تا وارد هال شد دو مرد به احترامش بلند شدند. سلام کرد و خوش‌آمد گفت. حمید فوری اشاره کرد تا برود کنارش بنشیند. دختر جوان کنار پدرش نشست. رضا ماتش برده بود. همان لحظه اول ریحانه را شناخت. مطمئن بود او همان خانم معلمِ خواهرزاده‌اش است که توی معراج شهدا دیده بودش. از آن گذشته هر چهارشنبه که می‌رفت دنبال زهرا، او را می‌دید. یک‌دفعه انگار دنیا را کوبیدند توی سرش. تازه الان معنی نگاه‌های غمگین و پرحسرت خانم معلم به تابوت شوهرخواهرش و دلیل گریه‌های شدیدش را می‌فهمید. صورتش داغ شد و بغض گلویش را گرفت. زیر لب به صمدی که کنارش نشسته بود اشاره کرد.

ـ خودت بگو!

صمدی متعجب نگاهش کرد. بعد عمیق نفس کشید. رو به نگاه‌های مشتاق و منتظر میزبانانشان گفت:

ـ حتما اطلاع دارین که هنوز توی مناطق جنگی جستجو برای تفحس پیکر شهدا ادامه داره.

یک‌دفعه گوش‌های ریحانه شروع کرد به زنگ زدن. تا ته ماجرا را خواند. انگار یکی هلش داد و انداختش توی دریایی عمیق که پر از آب‌های سیاه و سرد بود. سردش شد. بدنش شروع کرد به لرزیدن. صدای گفتگوی مردها و پدر و مادرش را از فاصله‌ای دور می‌شنید و نمی‌شنید. تفحص... شلمچه... پلاک... سه ماه پیش... دی ان اِی... حس می‌کرد دارد غرق می‌شود. آرزوم می‌کرد همه دنیا سکوت کنند تا او بتواند حرف‌های مردها را بشنود. بعد صدای خودش را شنید که پرید میان حرفشان.

ـ بابام چطوری شهید شده؟

صمدی رضا را نگاه کرد. رضا لب‌هایش را گزید. سرش را پایین انداخت.

ـ گلوله خوردن... این‌طور به نظر میاد که...

دستش را تا روی گلویش بالا آورد.

ـ تیر از فاصله نزدیک خورده توی حنجره‌شون...

نفس ریحانه بند آمد. بلند آه کشید. هر دو دستش را گرفت جلوی دهانش. دلش نمی‌خواست گریه کند. اما اشک‌هایش بی‌اختیار می‌جوشید. حالا حمید و مریم هم گریه می‌کردند. دختر جوان سرش را روی دست‌هایش گذاشت. بی‌صدا گریه می‌کرد. شانه‌هایش از شدت گریه می‌لرزید. رضا جرأت نکرد دنباله حرفش را ادامه بدهد. ترسید دختر بیچاره طاقت نیاورد. وگرنه باید می‌گفت ضرب گلوله آنقدر شدید بوده که باعث شده سر شهید از تنش جدا شود و چند متر دورتر از بدنش بیفتد. باید می‌گفت در تفحص‌ها اول جمجمه‌ای پیدا کرده‌اند که پلاکی داخلش افتاده بود. بعد بیشتر گشته‌اند و باقی استخوان‌های شهید را هم پیدا کرده‌اند. اما ترجیح داد سکوت کند. همان‌طور که چند ماه پیش ترجیح داد سکوت کند و به خواهرزاده‌اش نگوید خمپاره، دست‌های پدرش را از تنش جدا کرده. دختر کجا تاب شنیدن این خبرها را درباره پدرش دارد. حمید پرسید:

ـ الان پیکر برادرم کجاس؟

ـ امروز پیکر رو از شلمچه منتقل کردن این‌جا. الان توی معراج شهداس. اگه مایل باشین می‌تونیم همین الان ببریمتون که با شهید دیدار کنین.

ریحانه چنگ زد به بازوی حمید و التماس کرد:

ـ می خوام بابامحمد رو ببینم. عمو، تو رو خدا منو ببر پیش بابام.

مریم گفت:

ـ باید به پسرام خبر بدم.

حمید دستش را از دور شانه ریحانه برداشت. قلبش تیرمی‌کشید. همه عمر می‌دانست بالأخره روزی می‌رسد که ریحانه به جای بابا، عمو صدایش می‌کند. اما هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد این اتفاق تا این اندازه برایش سخت باشد. حس می‌کرد دارد همه دار و ندارش را از دست می‌دهد.

***

در تابوت را که باز کردند پاهای ریحانه سست شد. بی‌اختیار نشست. با اینکه برایش توضیح داده بودند چیز زیادی از جنازه پدرش باقی نمانده. اما باز هم با دیدن بسته کوچک کفن پیچ توی تابوت جا خورد. دست‌هایش را جلو برد. با احتیاط کفن را لمس کرد. چند استخوان بلند و یک جمجمه همه چیزی بود که زیر انگشتانش حس می‌کرد. مات و مبهوت بود. زیر لب گفت:

ـ بابا این چطور برگشتنِ!؟

دور و برش عمه‌هایش ضجه می‌زدند و نوحه خوانی می‌کردند. برادرهایش گریه می‌کردند. قطره‌ای اشک از چشمش چکید و روی کفن افتاد. آرام گفت:

ـ شنیده بودم خیلی چهارشونه‌ای... بابا پس کو اون شونه‌هات!؟ کو اون چشمای قشنگت که باباحمید تعریفش رو می‌کرد برام؟

تندتند اشک می‌ریخت.

ـ کو اون دستای بزرگ و گرمت که یه عمر حسرتش رو می‌خوردم؟

خم شد روی تابوت. دست‌هایش را دور کفن حلقه کرد. صدای گریه‌اش بلند شد. میان گریه می‌گفت:

ـ بابا کی تو رو از من گرفت... کی دخترت رو یتیم کرد...

دختر جوان لحظه‌ای حس کرد دارد قالب تهی می‌کند. تحمل آن چه داشت می‌دید را نداشت. مریم ترسیده بود. هیچ‌وقت ریحانه را این‌قدر بی‌قرار ندیده بود. علی و امید هر چه سعی می‌کردند نمی‌توانستند خواهرشان را آرام کنند. حمید همه را کنار کشید و گفت اجازه بدهند دخترک هر چه دلش می‌خواهد گریه کند. ریحانه میان گریه صدای حمید را شنید که بقیه را کنار می‌زند. یک‌دفعه دست حمید را روی شانه‌اش حس کرد. فوری نشست و خودش را در آغوش حمید انداخت. هر دو سر روی شانه همدیگر گذاشتند. از روزی که خبر مفقود شدن محمد را آورده بودند کسی گریه حمید را ندیده بود. اما حالا در آغوش ریحانه بلند بلند گریه می‌کرد. معلوم نبود ریحانه دارد حمید را تسلی می‌دهد یا حمید ریحانه را.


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: