کد خبر: ۲۲۶۶
تاریخ انتشار: ۲۲ تير ۱۳۹۸ - ۱۰:۳۹
پپ
صفحه نخست » داستان

مهناز کرمی

عمه هیجان‌زده فنجان‌های قهوه را از داخل کابینت یکی یکی بیرون می‌آورد و به دستم می‌دهد:

ـ بگیر نرگس، فقط مواظب باش نندازیشون!

امروز قرار بود دوست عمه، فرنگیس به خانه‌مان بیاید. نگاهی به عمه می‌اندازم:

ـ عمه نکنه دوستت قراره برات فال قهوه بگیره؟!

عمه سقلمه‌ای به پهلویم می‌زند:

ـ هیس، یواش‌تر دختر. چه خبرته صدا تو گذاشتی رو سرت. آره، نمی‌دونی این فرنگیس بلا گرفته چقدر تو کارش ماهرِه!

عمه چشمانش برق می‌زند:

ـ فقط دعا کن امروز زری این طرفا پیداش نشه تا فرنگیس بتونه یه فال درست و حسابی برام بگیره!

مادر که نگاه کنجکاوش را به ما دوخته، رو به عمه می‌کند:

ـ خیر باشه ملوک‌خانم! چی شده هوس قهوه کردی؟! تو که قهوه دوست نداشتی.

عمه پشت چشمی نازک می‌کند:

ـ وا، مینا حواس‌پرت شدی‌ ها! من کِی گفتم قهوه دوست ندارم؟! خیلی هم دوست دارم. اون زریه که قهوه دوست نداره!

مادری سری تکان می‌دهد:

ـ آهان، حواسم نبود ملوک.

عمه بعد از اطمینان از آماده بودن وسایل جانبی قهوه به اتاق می‌رود.

مادر به سمتم می‌آید و آرام زمزمه می‌کند:

ـ نرگس عمه‌ات چی داشت تو گوشت می‌گفت، ها؟!

لبم را آویزان می‌کنم:

ـ هیچی،‌ چی می‌خواستی بگه. داشت از فرنگیس می‌گفت!

مادر چشمانش را ریز می‌کند:

ـ خب

ـ خب هیچی دیگه، می‌گفت طفلی خیلی چاقه، نمی‌تونه رژیم بگیره لاغر شه!

مادر همچنان نگاهم می‌کرد:

ـ چرا نمی‌تونه رژیم بگیره؟!

یک قدم به عقب برمی‌دارم و دستانم را در هوا تکان می‌دهم:

ـ من چه می‌دونم چرا نمی‌تونه رژیم بگیره مامان، مگه من مدیر برنامه‌هاشم!

می‌دانستم با فهمیدن ماجرای گرفتن فال، مادر حتما عصبانی می‌شود.

مادر خط و نشانی برایم می‌کشد:

ـ تازگی‌ها خیلی موذی شدی نرگس، حالا باشه تا به وقتش به حسابت برسم. عجب گیری افتاده بودم. از یک طرف عمه نمی‌خواست کسی بفهمد که قرار است فرنگیس برایش فال بگیرد، از یک طرف هم مادر می‌خواست سر از کار عمه دربیاورد. به اتاق عمه می‌روم. عمه با دیدنم گل از گلش می‌شکفد.

ـ وای نرگس، نمی‌دونی چقدر دوست دارم فرنگیس زوتر بیاد ببینم تو فالم چی‌می‌بینه.

لبخندی زیر زیرکی می‌زنم:

ـ عمه، تو واقعا به فال و... اعتقاد داری؟!! فرنگیس اگه می‌تونست با دیدن فنجون سیاه شده از قهوه، آینده رو ببینه که آینده خودشو می‌دید، دیگه نیازی نبود در به در دنبال دعانویس بگرده!

عمه با شنیدن اسم دعانویس به سمتم می‌چرخد:

ـ نرگس ذلیل مرده، تو از کجا فهمیدی فرنگیس دنبال دعانویس می‌گرده، ها؟!

عجب حرف بی‌موقعی زدم، چند ورز پیش ناخواسته لابه ‌لای صحبت‌های عمه با فرنگیس شنیده بودم که فرنگیس دنبال دعانویس می‌گرده. دیگر کار از کار گذشته بود و نمی‌شد انکار کرد. مِن و مِنی می‌کنم و آب دهانم را قورت می‌دهم:

ـ عمه به خدا اون روز ناخواسته حرفاتونو شنیدم!

عمه چشمانش را ریز می‌کند:

ـ ناخواسته، آره؟! حیف که امروز نمی‌خوام بزارم انرژی منفی روم اثر کنه وگرنه همچین به حسابت می‌رسیدم که گوش‌هات با بلندگو هم نشنوه!

امروز با حرف‌های نامربوط داشتم برای خودم دردسر درست می‌کردم. آرام از اتاق بیرون می‌آیم. مادر در آشپزخانه مشغول مرتب کردن بود. نه راه پس داشتم، نه راه پیش! نمی‌شد سمت هیچ کدامشان رفت. با شنیدن صدای زنگ خانه به سمت آیفون می‌روم. عمه جیغ کوتاهی می‌کشد:

ـ درو باز نکنی ها، ‌یه دقیقه صبر کن من لباسمو عوض کنم. این دختره چرا این‌قدر زود اومد...

به انتظار دستور عمه برای باز کردن در می‌ایستم. فرنگیس هم که انگار سر آورده بود، دستش را از زوی زنگ برنمی‌داشت. مادر از آشپزخانه داد می‌زند:

ـ نرگس تا اون زنگ رو نسوزوند درو باز کن ببین کیه. از کجا معلوم فرنگیس باشه!

مادر راست می‌گفت. گوشی آیفون را برمی‌دارم:

ـ کیه؟!

صدای عمه زری به گوشم می‌رسد:

ـ باز کن نرگس ماییم!

ماییم! عمه زرزی با کی اومده بود که می‌گفت ما؟! چه شانس خجسته‌ای داشت عمه ملوک! هنوز یک ساعت از آرزویش برای نیامدن عمه زری نگذشته بود که سر و کله‌اش پیدا شد. مادر می‌پرسد:

ـ کی بود نرگس؟!

سری تکان می‌دهم:

ـ عمه زری اینا!

عمه ملوک از اتاق بیرون می‌دود:

ـ کی؟!

دستانم را به نشانه تسلیم بالا می‌برم:

ـ عمه زری

عمه دندان قروچه‌ای می‌کند:

ـ آخه من از دست این زری کجا فرار کنم! ای خدا...

مادر رو به عمه ملوک می‌کند:

ـ زشته ملوک، حالا مگه چی شده؟! زری که غریبه نیست.

مادر برای استقبال عمه زری به سمت در می‌رود. عمه زری به همراه لیلا وارد پذیرایی می‌شوند. قیافه عمه ملوک دیدنی بود. رنگش کبود شده و می‌لرزید. می‌دانستم در دل دارد به بخت بدش لعنت می‌فرستد!

عمه ملوک از ته گلو سلامی ‌می‌کند. عمه زری رو به عمه ملوک می‌کند:

ـ علیک سلام ملوک‌خانم،‌ خدا بد نده، نکنه خدای نکرده خروسک گرفتی صدات درنمی‌آد.

مادر، عمه زری و لیل را به نشستن دعوت می‌کند:

عمه زری لب ور می‌چیند و نگاهش را به مادر می‌دوزد:

ـ چیزی شده مینا؟!

مادر دو دستش را به هم می‌کوبد:

ـ نه بابا، مگه قرار بود چیزی بشه. قراره دوست ملوک بیاد، فکر کرد دوستشه.

عمه زری نگاهی به عمه ملوک که همچنان شوکه ایستاده می‌کند:

ـ بیا بشین ملوک پات درد نگیره، الان دوستتم میاد. نگران نباش.

می‌دانستم عمه زری از لجش این‌ حرف‌ها را می‌زند. لیلا رو به عمه ملوک می‌کند:

ـ خاله،‌ همون دوستت که گفتی تو آرایشگاه فال می‌گیره؟!

عمه ملوک لب ور می‌چیند:

ـ من کِی گفتم فال می‌گیره لیلا؟!

عمه ملوک عادتش بود شرح حال همه را با تمام جزئیاتش می‌گفت، بعد به وقتش خودش را به فراموشی می‌زد!

لیلا مصرانه می‌خواست به یاد عمه ملوک بیاورد و او را مجاب کند، که با سقلمه‌ای از طرف عمه زری به بحثش خاتمه می‌دهد!

عمه ملوک به اتاق می‌رود و با اشاره دست و چشم و... به من می‌فهماند که به اتاقش بروم. بعد از عذرخواهی به تاق عمه ملوک می روم. عمه با دیدنم دستم را می‌گیرد و به سمت خودش می‌کشد:

ـ ‌نرگس شانس بد منو می‌بینی؟! حالا من چه جوری فال بگیرم؟! آخه این خروس بی‌محل از کجا پیداش شد. شیطونه می‌گه با پشت دست همچین بزنم تو دهن این لیلا که انقدر حرف اضافه نزنه. آخه یکی نیست بگه به تو چه که کدوم دوستم می‌خواد بیاد. ماشاالله اینا باید از همه چی سر در بیارن!

خنده‌ام می‌گیرد. البته بعض عمه ملوک نباشند! چون عمه ملوک اصلا این‌جوری نبود! عمه تکانی به من می‌دهد:

‌چی شد دختر، پس چرا از حال رفتی، یه چیزی بگو...

گردنم را کج می‌کنم:

ـ آخه چی بگم عمه؟! مگه می‌شه کاری کرد؟! حالا بیا بریم پیششون تا بهشون برنخورده.

عمه به سمت در هدایتم می‌کند:

ـ برو، برو تا به عمه جونت برنخورده!

امروز کلا شانس یار من نبود. به پذیرایی می‌روم. عمه زری با دیدنم می‌پرسد.

ـ پس ملوک کو؟! امروز این دختره یه چیزیش می‌شه ها!

مادر با سینی چای وارد پذیرایی می‌شود:

ـ تا شما چایتون رو بخورید ملوک هم میاد.

صدای زنگ خانه بلند می‌شود. عمه ملوک مثل باد خودش را به آیفون می‌رساند. بعد از چند دقیقه فرنگیس‌خانم وارد می شود. او با تنی سنگین،‌ نفس نفس‌زنان به سمت مبل می‌آید:

ـ سلام به همگی...

عمه ملوک نیم نگاهی به فرنگیس می‌اندازد:

علیک سلام.

مادر فرنگیس را به نشستن دعوت می‌کند:

ـ ‌بفرمایید،‌خیلی خوش اومدین.

فرنگیس خودش را به سختی داخل مبل جا می‌کند،‌ عمه زری نیش‌خندی می‌زند:

ـ الان دیگه انقدر رژیم‌های مختلف اومده که می‌شه در عرض یکی دو ماه چند کیلو وزن کم کرد.

عمه ملوک چشم غره‌ای به عمه زری می‌رود. عمه زری رو به لیلا می‌کند:

ـ والله، مگه دروغ می‌گم. الان این بنده خدا نفسش بالا نمیاد یه سلام علیک کنه!

فرنگیس با صورتی سرخ رو به عمه زری می‌کند:

ـ‌ چند بار رژیم گرفتم، ‌سه، چهار کیلو لاغر کردم،‌ اما دوباره وزنم برگشت سرجاش.

عمه زری چشمانش را گرد می‌کند:

ـ سه چهار کیلو!‌ شما کمِ کم باید چهل، پنجاه کیلو کم کنی. سه،‌چهار کیلو که وَرَم بدنته! این زن داداش منو می‌بینی؟! نزدیک صد کیلو بود. انقدر بهش گفتم تا بالأخره بیست کیلو وزن کم کرد!

مادر سرفه‌ای می‌کند:

ـ نه دیگه این‌جوری‌هام نیست زری‌خانم! صد کیلو کجا بود.

عمه ملوک به آشپزخانه می‌رود و از آن‌جا اشاره می‌کند که پیشش بروم. به آشپزخانه می‌روم. عمه ملوک با دست پشت آن یکی دستش می‌کوبد:

ـ الهی خیر نبینی زری، آخه تو چیکار داری فرنگیس چند کیلو اضافه وزن داره. از صبح هرچه انرژی مثبت جمع کردم تا فالم درست در بیاد، ‌زری‌‌خانم با حرف‌هاش تمام کاسه و کوزه‌هامو‌ بهم ریخت. نرگس بیا قهوه رو تو درست کن. من که بلد نیستم. ای خدا، وای مردم از دست این زری...

قهوه را درست می‌کنم و در فنجان‌ها می‌ریزم. عمه سینی فنجان‌ها را از دستم می‌گیرد.

ـ بده به من خودم می‌برم.

عمه به پذیرایی می‌رود و سینی را جلوی فرنگیس می‌گیرد. تعارفش به فرنگیس کمی طول می‌کشد. بعد نوبت عمه زری و...

فرنگیس گلویی صاف می‌کند:

ـ من به تازگی فال قهوه یاد گرفتم. اگه دوست دارید قهوه‌تونو بخورید تا براتون فال بگیرم!

قیافه مادر در هم می‌رود:

ـ من که اعتقادی به این چیزا ندارم.

عمه زری هیجان‌زده دو دستش را به هم می‌کوبد:

ـ ملوک، لیلا بیچاره گفت که فرنگیس‌خانم فال می‌گیره، ‌پس چرا گفتی نه؟! ترسیدی ما هم فال بگیریم. فرنگیس‌ جون می‌شه واسه منم فال بگیری؟!

فرنگیس لبخندی می‌زند:

ـ بله حتما، ‌شما قهوه‌تو بخور بعد فنجون رو برگردون روی نعلبکی.

عمه زری از هولش قهوه را داغ داغ سر می‌کشد و نعلبکی را روی فنجان می‌گذارد و چشمانش را می‌بندد و زیر لبی نیت می‌کند. بعد فنجان را برمی‌گرداند:

ـ بیا فرنگیس جون، اینم فنجون من!

در تعجب بودم که عمه ملوک هیچ تلاشی برای گرفتن فال نمی‌کرد. عمه زری رو به فرنگیس می‌کند:

ـ آخ، آخ فرنگیس جون، همیشه تعریفت رو پیش ملوک می‌کنم. می‌گم این دوستت خیلی خانم و با شخصیته!

فرنگیس خنده‌ای می‌کند:

ـ شما لطف داری زری‌خانم. حالا بیا بشین پیش من، فنجونتم بیار.

عمه زری از جایش بلند می‌شود و با فنجان به سمت فرنگیس می‌رود:

ـ‌دست گلت درد نکنه فرنگیس جون. ببینم چیکار می‌کنی ها!

فرنگیس فنجان عمه زری را برمی‌دارد و با دقت به داخل آن نگاه می‌کند.

عمه زری با چشمانی گرد و دهانی باز به صورت فرنگیس خیره می‌شود. بعد از چند دقیقه فرنگس رو به عمه زری می‌کند.

ـ زری‌خانم بدخواه زیاد داری،‌ یعنی خیلی‌ها هستن که نمی‌تونن خوشبختیتو ببینن!

عمه زیر لب ور می‌چیند و نگاهش را به عمه ملوک می‌دوزد:

ـ آره فرنگیس جون، خودم می‌دونم!

قیافه نرگس در هم می‌رود و گره‌ای به ابروهایش می‌اندازد.

ـ حواست به زندگیت و شوهرت باشه.

عمه زری از جایش می‌پرد:

ـ یعنی چی؟!

فرنگیس تک سرفه‌ای می‌کند:

ـ‌یعنی سعی کنی زیاد شوهرتو تنها نذاری!

عمه نگاهی به لیلا می‌اندازد:

ـ دیدی لیلا حشمت چه اصراری داشت ما بیایم خونه علی! پاشو، پاشو دختر.

لیلا نگاهی به عمه زری می‌اندازد:

ـ حالا مگه چی شده مامان.

عمه زری لبش را به دندان می‌گیرد:

ـ دیگه می‌خواستی چی بشه، ‌بهت می‌گم پاشو.

اصرارهای مادر هم برای ماندنشان بی‌فایده‌اس. عمه زری به همراه لیلا از خانه خارج می‌شوند. عمه ملوک چشمکی به فرنگیس می‌زند:

ـ کارت حرف نداشت فرنگیس!

فرنگیس خنده‌ای می‌کند:

ـ خدا نکشه تو رو ملوک‌، بیچاره خیلی ترسید!

عمه ملوک پیروزمندانه فنجان قهوه‌اش را برمی‌دارد و پیش فرنگس می‌رود!


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: