گلاب بانو
سیروس و تهمینه
حواسش به روبرو نبود، اصلا حواسش به هیچ کجا نبود، فقط به جای پاهایش دقت میکرد. چشمهای درشتش را از پشت عینک ضخیم ته استکانی، گشاد کرده بود و انداخته بود جلوی پایش، خیره میشد به تاریکی، چشمهایش که به سیاهی اطرافش عادت میکرد پاهایش را بلند میکرد و میگذاشت جلوتر! لاغر و قلمی و دراز بود، خم میشد که کسی از جایی سرش را نبیند! لابد دزد همینطوری باید باشد. بیحواس و کم هوش. اگر هوش داشت که مهندس میشد، فهیمه اخم میکند که کجای بچه من کم هوش است بچه به این زرنگی و باهوشی ببین چطور دیوار راست را میگیرد و بالا میرود. تو همیشه عادت داشتی روی بچه من ایراد بگذاری. از اولش هم این بچه را تعریف نکردی، از اولش هم توی سرش زدی، رشد نکرد. قدش بلند شد اما دلش کوچک ماند، کسی چخ کند، پخ بگوید این بچه یک متر میپرد، اتفاقا دزد از مهندس با هوشتر است با عرضهتر است!
سیروس دستی به سبیل سیاهش کشید و پرسید: همینها را میتوانی تو خواستگاری دختر مردم بگوید یا نه؟ میتواند به دختر مردم بگوید یک یکدانهشان دزد است؟
فهیمه گفت: اینطوری که ما غذا میخوریم، میمیریم و عمرمان به خواستگاری این بچه قد نمیدهد.
فهیمه حواسش به در نیمه باز بود که باریکه نور نازکی از آن رد میشد و روی صورت نیما میافتاد، سیروس میخواست با یک دست محکم پسگردنی بیحساب و کتابی به نیما بزند که پاورچین پاورچین ازروی دیوارخانه مردم آمده بود و افتاده بود توی خانه همسایه، دستش را مشت میکرد و مشتش را باز میکرد. دستهای مردانه بزرگی داشت که اگر میزد و میخورد دیگر نیما زنده نمیماند اما هرچه میزد، نمیخورد. دور بودند! دستهایش را محکم پرت میکرد سمت نیما، انگار جریان هوا از بین انگشتهایش رد میشد. فکر کرد خواب میبیند. اما خواب نبود چه وقت خوابیدن است؟ مگر امروز قرار خواستگاری نگذاشتهاند؟ با خانواده آقای قدرتی؟
فهیمه گفت: میگویم بچهام دزد است. مگر چه چیزی دزدیده تا به حال؟ همش بدشانسی میآورد و زهره ترک میشود و توبه میکند. کار دیگری هم بلد نیست. آن هم به خاطر من است. من دلم میخواهد همه چیز داشته باشم، راحت خرج کنم، دستم باز باشد و از هیچ چیز و هیچکس نه نشنوم! موهایم را رنگ کنم لباس تازه بخرم، لابه لا النگوی باریک، النگوی پهن بیاندازم توی دستم و موقع حرف زدن جیرینگ جیرینگش را بشنوم! میخواهم دست که میبرم توی کیف پولم، پر از پول باشد، اگر خواستم یک نان بخرم اینقدر داشته باشم که سه تا نان بخرم و با خودم بیاورم.
سیروس ماهیتابه بزرگی را بر میدارد که توی سر نیما بکوبد، فهیمه جیغ میکشد و از هوش میرود... همین آرزوها را داشتی که پسرت اینطوری شد! حالا که دستمان از دنیا کوتاه است باید بیایم و بنشینیم روی بام و حرص و جوش این پسر بیعرضه را بخوریم! همین نصفه نان را میخوردی آسمان به زمین میرسید؟ همین النگوهای پلاستیکی را دستت میکردی با دمپایی محکم طبی نمیدانم چی چی بیرون نمیرفتی، آسمان به زمین میرسید؟ بیشتر حواست را جمع میکردی به بچه و زندگیمان اینطوری نمیشد. خوبه بچه دیگری نداریم. من که گفتم داشتن بچه خرج دارد، پدرت درمیاد تا بزرگش کنی، که سرت را گذاشتی زمین و مردی برود دزدی کند، آن هم اینطوری که این رفته؛ مایه آبروریزی. همیشه یا یک دست کتک مفصل از صاحب مال میخورد و یا برای هیچ چیز میافتد زندان! میخواستیم بچهدار بشویم گفتم که توقعت از زندگی را کم میکنی فهیمه جان! آنقدر کم که پسرمان خیال دزدی به سرش نزند برود پی درس و مشق معلم بشود یا مهندس یا هرچی و دلش به نان بازویش خوش باشد نه نان باد آورده! زیاد دزدی راه و رسم دارد که ما بلد نیستیم و این خیلی بد است. مثل این میماند که آدم انگشت بیاندازد و چشم خودش را دربیاورد، فکر میکنی کسی که معلم است از پول قلمبه بدش میآید؟ از میوه نوبرانه کیلویی خدا تومن؟ از جاروبرقی بیصدای قوی؟ از گوشتکوب برقی؟ از کفش پاشنه بلند مجلسی؟ نه بدش نمیآید، فقط نمیتواند! دزدی هم بلد نیست، حالا یا بلد نیست یا یادش ندادهاند! فهمیده که باید به جای یک نان درسته نصف نان بخرد و منتظر بماند تا آخر فصل که همه چشم و دلشان سیر شد و میوه فراوان شد میوه بخورد. باید یاد بگیرد قناعت کند.
معرفی یک چهره
غصهاش میگیرد. غم جایی از بین موهای فرق سرش شروع میشود، موها ی سرش خسته و خمیده و نازک و ژولیده به اطراف پرت شدهاند. انگار مزرعهای بوده که اسبی، الاغی یا یک گله گوسفند از روی آن رد شده و هر کدام از شاخههای گیاهان را یک طرفی پرت کرده است. وسط فرق سر انگار جوی باریک خشکیدهای است که یک طرف را به طرف دیگر وصل میکند. دانههای درشت عرق در این جوی خشکیده، از یک طرف سر میخورند تا روی لبه سر، بالای پیشانی میآیند و بعد پشت چین و چروک روی پیشانی مسیر عوض کرده و پخش میشوند. سیروس با شنیدن هر کدام از کلمات فهیمه، رنگش عوض میشود. انگار خون توی صورتش نمیماند و زیر پوست، جایی کنار شقیقه محو میشود رگهای آبی و خالی کنار چشمها برجسته میشوند و تمام خون سرازیر میشود به سمت لبها و از رنگ صورتی کمرنگ به رنگ ارغوانی عوض میشود. چشمها عقب مینشینند و دو گوی گرد و قلمبه از حدقه چشم بیرون میماند که بیشترش سفیدی است و سیاهی اندکی دارد، توی سفیدیها پر از رگهای ریز و در هم و برهم سرخ است که زیر پوسته نازک خیسی جمع شدهاند و تیغه تیز و کشیده بینی صورت را به دو بخش تقسیم میکند. سیروس اکثر مواقعی که فهیمه از او میخواهد برای خرید بیرون بروند این شکلی است. هر وقت فهیمه از کفشی، لباسی، النگویی، روسری، قابلمه و دیگ و یک دست استکان نعلبکی حرف میزند سیروس این شکلی میشود، دستهایش میلرزد و زانوهایش سست میشود، به دیواری ستونی جایی تکیه میدهد یک لیوان آب بدون قند میخواهد که بخورد و حالش سر جا بیاید و با این جمله که مطمئنی که این چیزی که میگویی لازم است؟یا فکر نمیکنی که ده تا از اینها را داری؟ شروع به حمله کردن به مواضع فهیمه میکند. فهیمه با فهمیدن و شناخت سیروس سعی میکند همان موقع که حال سیروس خراب میشود قبل از گرفتن لیوان آب و نوشیدن آن، قبل از اینکه سیروس دیواری پیدا کند و به آن تکیه بدهد و نیرویاش را برای مخالفت جمع میکند، از در خانه بیرون رفته باشد و بیجواب و سؤال ایستاده باشد زیر درخت و ابرو در هم کشیده و رو ترش کرده و عصبانی با یک کفش پاره یا روسری رنگ و رو رفته، منتظر باشد تا سیروس خودش بیاید پایین، فقط اینطوری میشود سیروس را از خانه، قبل از خرید بیرون کشید گرنه سیروس مثل مریض بدحالی که تازه احیا شده باشد همانجا به همان ستون میچسبد و خوردن یک لیوان آب را آنقدر کش میدهد که فهیمه از خیر خرید کردن بگذرد و برود سراغ کارش.
خرید رفتن آدم خسیس
بیشتر وقتهایی که بازار میروند یا تابستان سر ظهر است یا زمستان آخر شب، سیروس معتقد است شرایط بدجوری روی آدم تأثیر میگذارد و او را واقعبین میکند، شرایط بدجوی طوریکه یا آب پز بشوند و یا از سرما سگلرز بزنند به آدمها کمک میکند که از بیرون رفتن اجتناب کنند یا زیر باد کولر بنشینند و یا خودشان را گرم نگه دارند. فهیمه هر چقدر تابستانها دیرتر آماده میشود که بعدازظهر بیرون بروند و به سه تیغ آفتاب اصابت نکنند، نمیشود! برنامههای سیروس جور نمیشود، از آن طرف هر چه تلاش میکنند زمستانها زودتر راه بیافتند باز هم نمیشود و به آخر شب و لرز و سرما میافتند که بیشتر مغازههای بازار هم بسته است. سیروس میگوید هم تقصیر شرایط جوی است و هم تقصیر تغییر ساعت! اگر آنها در جایی زندگی میکردند که تمام فصلها و روزها و به یک اندازه گرم و سرد بود و به اندازه کافی زمان داشتند میتوانستند راحت به خرید بروند. سیروس خیلی تعجب میکند که خانوادههای دیگر چنین مشکلی ندارند. وقتی میشنود آنها در تابستان و زمستان خرید کردهاند و موفق شدهاند همه را میگذارد پای شانس و بخت و اقبال نداشته خودش! فهیمه میداند که سیروس از قصد و از روی عمد اینطوری خرید میکند، سیروس خسیس است، آنها به زودی صاحب یک پسر میشوند میخواهند اسمش را بگذارند نیما، فهیمه میخواهد برای پسرش درد و دل کند بگوید که پدرش خسیس است بگوید که خانه و زندگی خرج دارد تا پسرش از زیر سنگ هم که شده خرج زن و بچهاش را دربیاورد و خرج کند و هیچوقت آفتاب و مهتاب و تابستان و زمستان را بهانه نکند و مثل پدرش مدام نگوید از کجا بیاورم؟دزدی کنم؟