م.سراییفر
قسمت اول
پلهها را دو تا یکی کردم تا برسم پایین. حواسم نبود با آسانسور بیایم پایین 5 طبقه را. لرزش عجیبی توی بدنم بود، از آن لرزشها که توی سن 18 سالگی داشتم. باورم نمیشد به همین راحتی گره از کارم باز شده باشد آن هم بدون واسطه و رابطه و رشوه و پارتیبازی و ضامن و اینها. بعد از چند ماه این درو آن در زدن، منت هر کس و ناکسی را کشیدن، بعد از آن همه تحقیر شدن و آن همه نگاههای ترحمانگیز بالأخره یک آدم باانصاف پیدا شده بود که با همه آدمهای شهر فرق داشت. نه ضامن خواست، نه معرف، نه سند و مدرک دانشگاهی، نه مرا سر دواند و نه حتی سر حقوق با من چک و چانه زد. پایین که رسیدم متوجه شدم خودکار «آقای شوقی» دستم جامانده، حوصله برگشتن نداشتم. به قدری درگیر هیجانات شیرین و دور از انتظارم بودم که دوست نداشتم خرابش کنم یا تکراری. میدانستم اگر برگردم بالا میگوید:
ـ چه کاریه، شنبه قراره تشریف بیارید سر کار. اصلا قابلدار نیست.
به قدری این انسان، شریف و پاک و باانصاف بود که حتی حاضر شد سه روز آموزش رایگان کامپیوتر برایم بگذارد توی شرکت. منشی قبلی، خانم جوان و زبر و زرنگ و خوش سر و زبانی بود که میخواست برای ادامه تحصیل به استرالیا برود. میگفت به خاطر روابط زیادی که به واسطه شرکت آقای شوقی داشته، به راحتی توانسته مراحل مهاجرت را طی کند. جملهاش توی گوشم بود: «همینجا برات سکوی پرتاب میشه، اگه کارت رو جدی بگیری»
تاکسی گرفتم. نمیدانستم خبر خوش را چطور به مهدیه بدهم. الان توی مدرسه بود بچهام. نمیشد بهش خبرداد. شروع کارم درست از اول مهر بود. هر محدودیتی که داشتم برای کار، آقای شوقی باهاش کنار آمد. حتی گفت کارت مترو 10 تومانی در اختیارم میگذارد برای ایاب ذهاب. برگه درخواست را با متانت نگاه کرد و سر تکان داد. حتی به میزان پیشنهادی حقوقم ایراد گرفت:
ـ جالبه. همه حقوق بالای دو ملیون خواستند علاوه بر اضافه کاری ساعتی 10 تومن. شما چرا این مبلغ رو نوشتید؟ اینجوری ارزش کارتون رو نمیدونن. مگر اینکه واقعا اهل کار نباشید.
ـ چرا اتفاقا خیلی هم کار کردن دوست دارم. ولی فعلا گرفتن کار برام مهمتره. من دورههای زیادی گذروندم. تا حدودی به زبان انگلیسی و استامبولی و تا حدودی روسی آشنام.
این را که گفتم آقای شوقی ابروهاش بالا رفت و منتظر ادامه حرفهام شد:
ـ باریکللا. خوب چطور با یه مدرک دانشگاهی این همه زبان بلدی.
ـ خوب ما تو شهر ماکو زندگی کردیم یه مدت. اون زمان اونجا تلویزیون ما مسکو رو بهتر از ایران میگرفت و ما الان زبان روسی رو میتونیم بنویسیم و بخونیم و حتی تا حدودی مکالمه کنیم. رشته زبان انگلیسی هم که رشته دانشگاهیم بود هرچند وسطاش رها کردم ولی هنوز بلدم. زبان استامبولی هم که زبان مادری مه. مادرم اهل ترکیه است.
به گمانم همین زبانها بود که آقای شوقی را به فکر انداخت تا از بین 23 نفر مرا انتخاب کند. هر چند من به اندازه بقیه خانمها، ترگل ورگل و رنگ و لعابدار نبودم. یکیشان که هیکل درشت و مردانهای داشت ـ حسابی هم آرایش کرده بود تا زنانهتر به نظر آید اما به نظر من صدای مردانهاش تمام آرایشها و صورتی پوشیدنهایش را زایل کرده بود! ـ به قدری به استخدام خودش اطمینان داشت که با خودش صندل هم آورده بود برای اولین روز کاری. با افتخار اعلام کرد که پایه حقوقش 5 میلیون است و برای فلان شرکت و فلان شرکت خارجی و ایرانی کار کرده است و حتی نیم ساعت هم اضافه کار نمیایستد. هزینه رفت و آمدش را شرکت میدهد و به قدری حرفهای است در کارش که فرصت ازدواج کردن هم ندارد. راستش این حرفها توی دلم را خالی کرده بود «عجب جایی آمدهام برای کار!»
متقاضیان منشیگری ادعاهایی در حد ریاست شرکت داشتند. یکی دیگرشان که با خانم درشت هیکل کَل انداخته بود میگفت:
ـ مدیرعامل شرکت باید برای وقت ناهار یا ملاقات با من هماهنگ کند وگرنه وسط تایم جلسه زنگ میزنم میگم «وقت تمام. باید به کار پیگیری پروژه برسید» رئیس دفتر باید قاطعیت داشته باشه. اگه بیرون باشه هزار بار هم شده زنگ میزنم و میگم الان وقت جلسه هیئت مدیره است. تا نیم ساعت اگر سر جلسه نرسید جلسه را کنسل اعلام میکنم.
آن یکی که شالش روی شانههایش افتاده بود و لبهایش به قدری ورم داشت که حروف لبی (مثل ب و پ و م را درست نمیتوانست بگوید بس که لبها به هم نمیرسید) پشت ابرو نازک میکرد و میگفت:
ـ من کاری که تایمش زودتر از 9 صبح باشه قبول نمیکنم. نمیتونم زود بیدار شم. صاحبکارم آدم مزخرفی بود. برای همین بهش گفتم متأسفم. من با این شرایط نمیتونم کار کنم با شما.
لابد هیچکدامشان مراحلی که من پشت سر گذاشته بودم را تجربه نکرده بودند که آدم با چه مردهای پرادعا و مریضی روبرو میشود که هزار تا اما و اگر پیش روی آدم میگذارند. یا حتی زنهایی که از شدت حسادت نمیتوانند به هم نوع خودشان اعتماد کنند. آدمهای جورواجوری که دنبال کلک و حقهبازی و لاپوشانی خلافهایشان به اسم «زرنگی» و «سیاست» هستند. بعضیها برای استخدام سفته میخواستند حتی. برای فروشندگی هم ظاهرهای فانتزی و برخوردهای آنچنانی لازم بود که من نداشتم. کم کم به این نتیجه رسیده بودم که برخورد جدی و صادقانه و حتی تلخ زبانی ذاتی که داشتم مرا به جایی نخواهد رساند. ولی ازطرفی اول مهر باید اولین قسط کلاسهای «مهدیه» را میدادم. پدرشوهرم خورد و خوراکمان را تأمین میکرد. خانهاش در اختیار ما بود و نازکتر از گل بهمان نمیگفت. اما قدرت تهیه پوشاک و هزینه کلاس و چیزهای اینچنینی را نداشت دیگر.
به خانه که رسیدم در حیاط باز بود. حیاط که میگویم یک محوطه کوچک به اندازه حیاط خلوت خانه قبلی خودمان است (خانهای که من و امیر و مهدیه توش زندگی میکردیم) دیوارهای سیمانی که باران و برف نقشه چرک و کج و کولهای رویش انداخته بود. و سه تا پله درشت بافت قدیمی که هر سال از درز مابین اتصال پلهها، علف هرز و قارچهای ریز رشد میکرد. امیر چندبار خواست پلهها را عوض کند ولی پدر میگفت پلههای جدید سُر هستند. ما بهشان عادت نداریم. امیر هر سال درزها را با سیمان پر میکرد ولی بهار که میشد علف و قارچ با سماجت تمام از درزهای ریز برای خودش راه باز میکرد. بوی بدی هم میداد.
پنجاه جفت کفش و دمپایی کوچک و بزرگ زنانه دم پلهها جفت شده بود و از داخل خانه صدای دعا خواندن خانم موسوی با آن بلندگوی تک بانده کیفیاش میآمد. بساط هر ماه مادرشوهرم بود. «آنا» صداش میکردیم. همه محل آنا صداش میکردند. دلش به همین چیزها خوش بود. خندهام گرفت به تمام آن همه امیدی که تا چند ماه پیش بسته بودم به همین دعاها و جلسات.
ـ لیلا، اومدی عروسم؟ بیا برو یه بسته خرما بگیر از ممد آقا. دستت درد نکنه.
مادرشوهرم بود با چادر گل باقالی و چشمهای خیس. عادت داشت بنشیند کنار خانم موسوی و اسطوره گریه و زاری و ارتباط قلبی با دعای خوانده شده باشد. توی عزاداریها اغلب غش هم میکند و تا دو روز باید قرص اعصاب و آرامبخش بهش داد.
ـ خوب آنا زنگ میزدی. من که شمارهمو گذاشتم روی شماره 2. یه دکمه بزنی شماره منو میگیری.
ـ نتونستم لیلا. نمیشه. یه جای دیگه میفته شماره.
ـ توروخدا آنا، یه کم دقت کن. تو که پیر نیستی.
ـ چشمم درست نمیبینه که آخه.
با پر چادر عرق دور صورتش را پاک کرد :
ـ قربون قد و بالات عروس. میدونم خستهای. یه خرما بگیر بیار.
راه افتادم طرف مغازه ممدآقا. چقدر خودمان را معطل کردیم به خاطر این جلسات. من هم زیاد توی مجالس مادرشوهرم از این دست به دست کردن کتاب دعا و مفاتیح و اینها داشتم. به نظرم اینها فقط برای کسی که این دعاها را برای خودش گفته برای اولینبار، آمد داشته نه برای ماها. ما کجا و امام حسین کجا. به نظرم داریم وقتمان را تلف میکنیم و خودمان را گول میزنیم. اگر این دعاها اثر داشت که الان وضعمان این نبود. خود من بیشتر از همه سر «انّا توجهنا و استشفعنا ...» اشک ریختم و دستهایم را بالا بردم. چه اثری داشت. نه شوهر بیچارهام خوب شد، نه وضعمان بهتر. هر چه بیشتر دعا کردم مریضی شوهرم بدتر شد. باز هم دعا کردم اینبار بیچاره شوهرم از دست رفت. هر چه بیشتر دعا کردم کیسهام بیشتر ته کشید. هر چه بیشتر دعا کردم زندگیم بدتر شد. تا رفتم زیر سقف پدرشوهر که خودش زندگیاش را به زحمت اداره میکند. ماندهام چرا وقت ما را با این دعاها و امیدهای بیهوده تلف میکنند. اینها اگر راهگشا بود که تمام این شرکتکنندگان بیکار توی مجالس الان مشکلی نداشتند توی زندگیشان. اینها که همهشان کوه درد و مریضی و مشکلات مالی و خانوادگیاند. حتی یکیشان محض رضای خدا مشکلش رفع نشده توی این چند سال. آن از رضوانهخانم که شوهرش به اعدام محکوم شد، هرچند سه کیلو مواد را یواشکی توی باک کامیون بدبخت بینوای بیدست و پای بیسر و زبان قایم کرده بودند. آن از زهراخانم که دوقلوهایش چنان یکهو نیست شدند که چهار سال است اثری از آثارشان نیست. آن از خانم حبیبی که روز به روز مریضیاش دارد پیشرفت میکند و الان زده به کل بدنش. آن هم از مادرشوهرم با بچههایی که قبلا از دست داد، بعدش هم امیر، آن وقت ما ماندیم روی دستش. واقعا این جلسات فقط برای مرهم گذاشتن روی زخمهایشان خوب است. دردی از کسی دوا نمیکند که هیچ، وقت آدم را تلف میکند و نمیگذارد آدم برود سراغ بدبختیهایش و یک خاکی توی سر خودش بریزد.
زن ممدآقا پشت دخل بود:
ـ چه خبر لیلاخانم. ببخشید نتونستم تو جلسهتون بیام. ممدآقا رفته بانک. کسی نبود بیاد مغازه.
ـ واللا کاری که شما میکنید از ده تا جلسه ثوابش بیشتره. دارید روزی حلال درمیارید.
ـ واللا دلمون به همین جلسات خوشه. روزی رسون خداست.
هر کاری کردم پول خرما را نگرفت. هدیه کرد به خانمها و التماس دعا کرد.
واللا این زنها از روی بیکاری و ناچاری دلشان را خوش کردهاند به این مراسم و حواشی دست و پاگیر و وقت تلف کن. اگر اینطور نبود آن همه دعا و استغاثههای من کجا رفت سر مریضی «امیر». دعاهای مادرش به کجا رسید. دار و ندارم یک گردنبند بود نذر حرم کردم تا بلکه از ذلت این دکتر و آن بیمارستان خلاص شویم. هم گردنبند رفت، هم سرمایهمان، هم امیر. شاید روزهای آخر خودش فهمیده بود داریم تلاش بیهوده میکنیم و بیخودی به دامن این و آن چنگ میزنیم، منت این و آن را میکشیم و شب و روز دعا و گریه میکنیم. مگر میشود خدا این همه گریه بندهاش را نشنود یا نشنیده بگیرد. مگر میشود این همه بهش دل ببندی و او کار خودش را بکند؟ دلم از این میسوزد که از توی جیب پیراهن امیر یک تکه دعای کوچک درآمد: «و مَن یَتوکّل علی الله، فَهُوَ حَسبَه»
پس چرا این همه به ما میگفت: توی کار خدا دخالت نکنید.
میگفت: کی گفته مردن ننگ و بدبختیه. حتما حکمتی توی کاره. شاید حتی بهتر هم باشه.
میگفتم: امیر تو که زن و بچه داری چرا اینطوری میگی؟
میگفت: خوب زن و بچهام هم خدا دارند. هر کسی خودش رو به خدای خودش وصل کنه همه چی حله. خدایی که بنده رو آفریده مگه فکر کردی بهش ظلم میکنه؟ هوای همهمونو داره باور کن. خیلی بزرگه. خیلی نوکرشم.
بهش حق میدهم اینطور از مرگ پیش روی خودش راضی باشد. زیاد درد کشید، خیلی زیاد.
خرما را که دادم دست دختر وسطی آسیهخانم تا بریزد توی ظرف، دعای زنها به مرحله اوج خودش رسیده بود. همه رو به قبله ایستاده بودند و چادر را روی صورتشان کشیده بودند. خانم موسوی توی میکروفون داد میزد و «امّن یُجیب» میخواند و زنها با صدای بلند گریه میکردند. آنا یک وری ایستاده بود یک دستش به لبه پنجره بود و آن یکی دستش بالا. زن بیچاره بعد از این همه سختی و این همه بلا و داغ عزیز هنوز دست از سر خدا برنداشته بود. هنوز نذر میکرد و جلسه ختم انعام و شب احیا و روضه حضرت زینب میگرفت. هنوز با آن زانوهای پرانتزی آرتروزیاش قبل از هر اذان راهی مسجد میشد و با هر روضهای زار زار گریه میکرد. یک امیر برایش مانده بود که ای کاش او هم مثل خواهر و برادر بزرگترش سر بمباران میرفت و این همه درد مریضی نمیکشید. دلم میخواست چادر آنا را از صورتش کنار بزنم و بگویم:
ـ آخه الان دیگه از خدا چی میخوای زن بیچاره؟ سه بچههات که رفتند. این از وضع جسمی خودته. اونم از پدر بیچاره که به زور یه لقمه درمیاره که از گشنگی زرد نشیم که تازه ما هم خراب شدیم رو سرش. بس کن. این همه گریه و زاری و دعا و نیایش و توسل کجا رفت پس؟ چرا روز به روز اوضات بدتر شد؟
خرما را دست دختر وسطی آسیهخانم دادم و رفتم بالا توی اتاق. بگذار به حال خودشان باشند. خانه پدرشوهرم دو اتاق پایین داشت. یک اتاق هم بالا که قبلا اتاق مهمان بود. بعدش اجاره دادند به یک زن تنها. بعدش او را جواب کردند تا من و مهدیه نرویم مستأجری. آنا میگفت :
ـ نه من زانوی درست حسابی دارم که پله بالاپایین کنم. نه مهمون میاد خونم. بیایید قدمتون سر چشم ما. بذار مهدیه جلو چشمم باشه دلم آروم شه.
پدر و آنا خیلی مهربان بودند. پدر هر بار مهدیه را به آغوش میکشید اشک توی چشمهایش جمع میشد. ماهیانه 50 هزار تومان به مهدیه میداد و 200 هزار تومان به من. مرد بیچاره خبر نداشت از هزینهها. بعدها فهمیدم همان 250 تومانی است که به خانواده نیازمندی کمک میکرد. حالا آن باقیات و صالحاتش را هم داده بود به ما. و من بارها متوجه بگو مگوهای یواشکیشان شده بودم با آنا که میخواست حداقل 100 هزار تومان به آن خانواده کمک کند و آنا مقابلش ایستاده بود که :
ـ عروس و نوه خودت از همه واجبترن. بالأخره جوونه. خرج داره. کلاس میره درس میخونه. جلو دوست و آشنا درمیاد. این همه خیر تو مسجد هستند میتونن کمک کنن به اون خونواده. ولی بچههای خودمون چی. نکنه میخوای از طرف مسجد بیان کمکشون کنن.
ـ من که خرجشونو میدم.
ـ فکر کردی خرج اونا فقط صبونه و ناهاره؟ جای خوابه؟ نخیر آقا. عروست جوونه. دختر جوون داره. هزار جور خرج داره که نمیتونه بیاد به ما بگه. غرور داره.
ـ هر چی خواستند نوکرشونم هستم. اگه بتونم که نه نمیگم. رو تخم چشام.
ـ همین دیگه. شما مردها فقط دوس دارین آدم بیاد دستشو جلوتون دراز کنه. خدا رو خوش نمیاد. همینقدر که قبول کرده بیاد پیش ما زندگی کنه باید کلاتو بندازی هوا.
ـ الان من چیکار باید بکنم. گناه من چیه؟
ـ کمک به اون خونواده رو بسپار دست کس دیگهای. این همه آدم تو مسجد هستند دنبال یه آدم محتاج میگردن بهش کمک کنن. نکنه بهت بر میخوره ؟ نکنه چشم طمع به ثوابش دوختی؟
ـ چرا چرت و پرت میگی آخه؟ 250 تومن چیه که من بخوام بسپرم به کس دیگهای؟
ـ خب بفرما. بسم الله. 250 تومن بده به اونا. 500 تومن بده به بچههای خودت. اگه میتونی. مگه چقدر عایدی داری تو. تو خودت نونخور داری تو این خونه. نمیخواد بری به دیگران کمک کنی. چراغی که به خونه واجبه به مسجد حرامه
ـ لااله الا الله. اینا بچههای منم هستند. هر چی بگن من رو تخم چشام میذارم. کلی منتشونو کشیدم بیان پیش ما. الانم هر چی لازم داشته باشن بیان بگن. من از هر جا شده میخرم براشون .
ـ باشه. هر ماه 500 تومن بریز به حساب عروست. 300 تومن به حساب مهدیه. بعدش به هر کی خواستی برو بذل و بخشش کن.
ـ میریزم. چی فکر کردی.
ـ تو اگه میتونستی که میرفتی پول امیرو میگرفتی از اون نامرد. از کجا میخوای بیاری پول؟ میخوای چاپ کنی؟ امیر خودش هم مغازه داشت هم کلی جنس. دلش به تو خوش بود که حق زن و بچهشو میگیری از اون بیشرف. حالا به جای اینکه دنبال حق و حقوق بچهها باشی، شدی خیرخواه مردم؟ شدی خیر مسجد؟ با جیب خالی که نمیشه خیر شد.
این بگو مگوها سر خرجی من و مهدیه بدترین اتفاقی بود که میتوانست برای ما بیفتد. حق با هر دویشان بود. هزینههای ما به فکر آنها نمیرسید. و غرور اجازه دراز کردن دست جلوی آنها نمیداد. کلاسهای تقویتی هزینههایی داشت که نمیشد به پدر گفت.