مریم جهانگیری زرگانی
قسمت یازدهم
خلاصه قسمت قبل
داستان دنبالهدار ما در هفته پیش به اینجا رسید که برای رضا خبر آوردند در شلمچه پیکر یک شهید تازه تفحص شده است. شهیدی که پلاک دارد و نامش مشخص است: شهید محمد غفاری... و حالا رضا بار دیگر مأمور شده بود خبر بازگشت پیکر او را بعد از این همه سال به خانوادهاش برساند... شهیدی که در بخش مربوط به فرزندان در پروندهاش سه نام به چشم میخورد: علی و امید و انتظار...
از شانس خوب ریحانه، بهشت زهرا خلوت بود. هیچ مراسم ختم یا تشییع جنازهای برگزار نمیشد. خورشید هم در آسمان آبی، گرم و پرنور میدرخشید. از آن روزهای دلچسب فروردین ماه بود که جان میداد برای گردش رفتن. قبل از بهشت زهرا، رفتند پارک. سفرهای بزرگ پهن کردند و صبحانه را همگی دور هم خوردند. بعد پیاده راه افتادند طرف گلزار شهدا. خانم بذرافشان به جای کرایه کردن ماشین از طریق اداره، از یکی از بستگانشان که راننده مینیبوس بود خواسته بود صبح تا ظهر در اختیار آنها باشد. هزینهشان کمی بیشتر شده بود. اما در عوض راننده آشنا بود و طی اردو همراهیشان میکرد که باعث میشد بیشتر احساس امنیت کنند. بچهها بین ردیفهای قبور شهدا راه میرفتند و به عکسها و سنگ قبرهای شهدا نگاه میکردند. بالای سرشان پر از گل های سفید و معطر امینالدوله بود که از لابه لای داربست ها بیرون زده بود. همانطور که جلو میرفتند خانم بذرافشان چند دقیقه یکبار میگفت:
ـ بچهها، از هم جدا نشین. دو نفر دو نفر، دست همدیگه رو بگیرین.
یکی از بچهها گفت:
ـ اجازه خانوم، اینجا مث بهشتِ.
ریحانه لبخندی زد و پرسید:
ـ کیها تا حالا گلزار شهدا نیومده بودن؟
ده دوازده نفری دست بلند کردند. ریحانه ابرو بالا انداخت.
ـ خب... پس میتونین از مامان باباتون بخواین که از این به بعد ماهی یه بار بیارنتون اینجا.
دخترک دیگری به یکی از سنگ قبرها اشاره کرد.
ـ خانم اجازه! چرا اینجا نوشته شهید انقلاب؟
ـ اینا کسایی هستن که قبل از پیروزی انقلاب با شاه و مأمورهاش جنگیدن. اگه این آدما مبارزه نمیکردن، انقلاب پیروز نمیشد.
بعد با دست به ردیف طولانی قبرها اشاره کرد.
ـ این ردیف و دو تا ردیف بعدی، همهشون شهدای انقلاب هستن.
کسی گفت:
ـ وای... شاه چقدر آدم کشته!
ریحانه ابرو بالا انداخت.
ـ تازه اینا کسایی هستن که توی شهر ما شهید شدن. اگه همه قبرهای شهدای انقلاب رو از همه جای ایران جمع کنیم، شاید اندازه یه شهر خیلی بزرگ بشه!
هلیا گفت:
ـ خانوم اجازه، یه بار باید مامان بزرگمون رو بیاریم اینجا تا این قبرها رو ببینه. آخه هی میگه قربون شاه برم که صد شرف داشت به این آخوندا!
همه خندیدند. از قبرهای شهدای انقلاب رد شدند. حین گذشتن از ردیفهای بیشمار شهدای دفاع مقدس ریحانه درباره جنگ هشت ساله ایران با عراق و عاقبت صدام برای بچهها توضیح داد. بعد همگی برای شهدا فاتحه خواندند. بالأخره رسیدند به قطعهای که تعداد زیادی از شهدای مدافع حرم در آنجا به خاک سپرده شده بودند. باغچه کنار قبرها بود پر از گلهای بهاری مینا و بنفشه. ریحانه همه دخترها را روی نیمکت درازی که پایین قبرها امتداد داشت، نشاند.
ـ خب بچهها... اینجا شهدای مدافع حرم دفن شدن. کسی میدونه شهید مدافع حرم یعنی کی؟
دخترکی دست بلند کرد.
ـ اجازه خانم، شهیدای مدافع حرم اونایی هستن که رفتن سوریه و عراق تا با داعشیا بجنگن و نذارن اونا حرم امام حسین و حضرت زینب رو خراب کنن.
ریحانه لبخند زد.
ـ آفرین! بچهها، فکر میکنین لازمه که سربازای ما برن یه کشور دیگه و با کسایی که کاری هم به کار ما ندارن، بجنگن!؟
چند لحظهای سکوت شد. کسی گفت:
ـ اجازه خانم نه!
دختر دیگری گفت:
ـ خانم، شاید خودشون عرضه ندارن با دشمناشون بجنگن!
بچه ها خندیدند. ریحانه لبخند زد. پرسید:
ـ کسی نظر دیگهای نداره؟
زهرا شوقی دستش را بالا آورد.
ـ خانم اجازه! آمریکا با همکاری عربستان داعش رو به وجود آورد برای از بین بردن ایران. اونا دارن کشورهای اطراف ما رو اشغال میکنن تا ایران رو محاصره کنن.
دختر دیگری گفت:
ـ هدف اصلیشون از بین بردن جمهوری اسلامی ایرانِ.
نگاه ریحانه روی صورت بیتا فرمانی، دختر قدبلند و ورزیدهای که همیشه آخر کلاس مینشست، ماند. بیتا، درسش به اندازه زهرا خوب نبود. اما ورزشکار خیلی خوبی بود و کلاس ورزشهای رزمی میرفت. ریحانه آرام گفت:
ـ آفرین!
بیتا ادامه داد:
ـ اجازه! اگه ما نمیرفتیم توی سوریه و عراق با داعش بجنگیم. اونوقت مجبور میشدیم توی کشور خودمون با اونا بجنگیم.
ریحانه سر تکان داد.
ـ بله... درسته. ما باید قبل از اینکه داعش به مرزهای کشورمون برسه، با اونا میجنگیدیم. داعشیا توی سوریه و عراق جنایتهای زیادی کردن. امامزادهها رو خراب کردن، خونهها رو خراب کردن. مردها رو سر بریدن، زنها رو اسیر کردن. بچهها رو فرستادن به کشورهای دیگه تا اعضای بدنشون مثل کلیهها و قلبشون رو در بیارن و به آدمهای مریض پیوند بزنن. اگه داعش پاش رو میذاشت توی ایران، بلاهای خیلی بدتری سر ما میاورد. اگه ما الان راحت اینجا نشستیم و داریم توی این هوای خوب با هم حرف میزنیم و اصلا هم نمیترسیم که کسی یهو بیاد ما رو بکشه، فقط به خاطر...
یکدفعه بیتا پرید توی حرفش.
ـ موشک... اجازه خانم موشک! اگه ما موشک نداشتیم آمریکا راحت بهمون حمله میکرد. اما الان جرأت نمیکنه. چون موشکای ما میتونه اسراییل رو با خاک یکسان کنه. میتونه عربستان رو داغون کنه. میتونه کشتیای آمریکا توی خلیج فارس رو بزنه.
ریحانه لحظهای مات و مبهوت دخترک را نگاه کرد و بعد یکدفعه خندید.
ـ آفرین! درسته عزیزم. کاملا درسته. اگه توان نظامی کافی نداشتیم دشمن ازمون نمیترسید. این چیزا رو از کی یاد گرفتی بیتا؟
ـ اجازه خانوم، از داداشمون.
ـ البته بچهها، توان نظامی بدون ایمان به خدا فایدهای نداره. آمریکا توان نظامی خیلی زیادی داره. اما سربازاش ترسوان. وقتی اسیر میشن گریه میکنن! اما ما شیعهها از امام حسین یاد گرفتیم که به خاطر حفظ نظاممون و برای زنده نگه داشتن اسلام حتی از جونمون هم بگذریم.
بیتا دوباره گفت:
ـ مث شهید حججی که وقتی اسیر شد، اصلا نترسیده بود.
ریحانه به نشانه موافقت سر تکان داد. بعد با دست به قبرهای شهدا اشاره کرد.
ـ همه آدمهایی که توی این قبرها خوابیدن به خاطر اسلام جنگیدن. برای اینکه کشورمون و نظاممون حفظ بشه از خانوادههاشون جدا شدن، بچههای کوچیک و پدر و مادرهاشون رو ول کردن و رفتن که بجنگن. اگه اونا فداکاری نمیکردن ما الان توی آرامش و امنیت زندگی نمیکردیم.
ریحانه توی ردیف قبرها جلو رفت. روبروی یکی از قبرها ایستاد. با دست به سنگ قبر اشاره کرد.
ـ یکی از این شهدا، شهید مرتضی شوقی، بابای زهرا جون هستن. بابای زهرا توی شهر حلب سوریه شهید شدن. زینب کوچولو، خواهر زهرا، هیچوقت باباش رو ندید. بابای زهرا میتونست بمونه خونه، پیش زهرا. میتونست منتظر بمونه تا خواهر کوچولوی زهرا به دنیا بیاد. اما فداکاری کرد. رفت سوریه، با داعشیا جنگید و اونجا شهید شد. بچهها! ماها باید نسبت به شهدا و خانوادههاشون قدرشناس باشیم.
به محض اینکه اولین دخترک زد زیر گریه، بقیه بچهها هم گریهشان گرفت. ریحانه گفت:
ـ خیله خب... حالا همهتون بیایین جلو و برای بابای زهرا فاتحه بخونین.
چند دقیقهای بچهها را کنار قبر پدر دوستشان راحت گذاشت. رفت پیش خانم بذرافشان و راننده و چیزی گفت. طولی نکشید که راننده از آن ها جدا شد و رفت دنبال کاری. ریحانه و خانم بذرافشان پیش بچهها برگشتند. ریحانه گفت:
ـ خب دیگه بچهها، قرار نیست امروز رو برای خودمون تلخ کنیم. همهتون بشینین روی نیمکتها... همه بشینین... امروز یه روز مهمه!
بعد از اینکه هلیا فروزنده جشن تولدش را توی مدرسه جشن گرفت، بچههای دیگری هم دوست داشتند همین کار را بکنند. ریحانه با خانم بذرافشان هماهنگیهای لازم را انجام داد که جشن تولدهاشان را توی نمازخانه برگزار کنند تا مزاحم بقیه کلاسها نباشد. تقریبا هر چهارشنبه جشن تولد داشتند. حالا که به هفتههای پایانی سال تحصیلی رسیده بودند، برای همه بچهها جشن تولد برگزار شده بود. همه به غیر از یکی! ریحانه بلند گفت:
ـ بچهها! فردا تولد یکی از دوستاتون هست. اگه گفتین کی؟
همه با هم گفتند:
ـ زهرا شوقی!
زهرا جا خورد. فکر نمیکرد کسی تاریخ تولدش را بداند. ریحانه گفت:
ـ خب، پس بیایین برای زهرا جون همینجا، کنار پدرش و بقیه شهدا جشن تولد بگیریم.
صدای هورای بچهها با برگشتن راننده که کیک تولد بزرگی توی دستهایش بود، همزمان شد. ریحانه برای مناسبت امروز از قبل با خانم بذرافشان حرف زده بود. پول گذاشته بودند روی هم و کیک تولد بزرگی سفارش داده بودند. فشفشه و برف شادی هم خریده بودند. دخترها زهرا را دوره کردند و برایش سرود تولدت مبارک خواندند و روی سرش برف شادی ریختند. زهرا شمع دوازده ساله شدنش را کنار قبر پدرش فوت کرد. بعد ریحانه کیک را برش زد و توی بشقابهای کاغذی گذاشت. بچهها کیک میخوردند و سرودهایی را که خانم معلم توی ساعت های آزاد کلاس یادشان داده بود، با هم میخواندند.
اردوی دلچسب بچهها خیلی زود به آخر رسید. توی مینیبوس خانم بذرافشان به ریحانه گفت:
ـ راستش رو بخوای اصلا فکرشم نمیکردم اینقدر خوش بگذره.
بعد برگشت و بچههای کلاس ششم الف را نگاه کرد که شاداب و پرانرژی با هم سرود میخواندند:
ـ اِی شهید کربلایی، خوانمت به اشک و ناله، ما را کن صحابی خود، به حق زهرای سه ساله...
لحن و صداشان خیلی هماهنگ بود و معلوم بود حسابی تمرین کردهاند.
ـ گرچه تا لحظه آخر، سائل هدایت هستیم، ما به ذکر یا اباالفضل پیرو ولایت هستیم...
از ریحانه پرسید:
ـ بچهها عضو گروه سرود مدرسهان؟
ریحانه سر تکان داد.
ـ نه، اینا سرودهایی هست که توی نمازخونه با هم تمرین میکنیم. البته همهشون نوحه هستن. ما یه خرده ریتمش رو تغییر دادیم تا مث سرود بشه.
خانم بذرافشان چند دقیقهای محو تماشای بچهها شد.
ـ همه در رکاب مهدی، میشویم فدایی تو، مثل باکری و همت، یار کربلایی تو...
بعد پرسید:
ـ معنی چیزایی که میخونن رو میدونن؟ شهید همت و شهید باکری، عملیاتهای کربلا؟
ـ بله... دقیقا میدونن چی دارن میگن.
خانم بذرافشان عمیق نفس کشید. لبخند روی لبهایش نشست. چند هفته پیش مادر هلیا فروزنده تلفن کرده بود مدرسه و از معلم دخترش شکایت کرده بود. گفته بود «هلیا تحت تأثیر حرفای این خانم دیگه نمیذاره واسه مهمونیا، موهاش رو درست کنم. میگه روسری سرم کن. توی خیابون عین زنهای شهدا مقنعه میپوشه! هی هم به من میگه جلوی نامحرم آرایش نکن! توی خیابون جوراب بپوش! به خانم معلمتون بگین پاشو از گلیمش درازتر نکنه!» وقتی به ریحانه گفته بود مادر هلیا، پوشش خانمهای محجبه رو مسخره کرده، ریحانه ابرویی بالا انداخته بود و جواب داده بود «به قول حضرت علی، خواستن نکوهش کنن، اما سُتودن!». دستی به شانه ریحانه زد و گفت:
ـ کاش هزار تا معلم شبیه تو داشتیم!
ریحانه چیزی نگفت. فقط لبخند کمرنگی زد. میدانست سال تحصیلی که تمام شود خیلی از بچهها دوباره به سمت فرهنگ و عقاید خانوادگیشان برمیگردند. اما امیدوار بود وقتی به سالهای جوانی و ثبات عقیده رسیدند، معلم کلاس ششم و حرفهایش را فراموش نکرده باشند.