مهناز کرمی
تصویرساز: یاسمن امامی
ـ آخه ملوک جان چرا نمیای خونه مادرم؟! اون بنده خدا که تو رو هم دعوت کرد.
عمه نگاه خیرهاش را به مادر میدوزد:
ـ نخیر میناخانم،کِی به من گفت بیا که نشنیدم؟! شماها برید به منم کاری نداشته باشید، بالأخره منم خدایی دارم! منم قبلا برای خودم کسی بودم، ننه داشتم، بابا داشتم! الان اینجور غریب افتادم اینجا، ای خدا...
مادر که حریف عمه نمیشود، نگاهش را به من میدوزد:
ـ نرگس من یه سر برم بیرون زود برمیگردم.
سرش را نزدیک میآورد و آرام در گوشم زمزمه میکند:
ـ نبینم من نبودم سر به سرش بزاری، امروز دوباره جنی شده، چند تا دعا بخون دورش فوت کن بلکه از دور سرش برن! والله به خدا.
مادر از خانه بیرون میرود و در را پشت سرش میبندد.
عمه خودش را در مبل مچاله کرده و اشک میریخت.
مادربزرگم، امشب شام همهمان را به خانهشان دعوت کرده بود و دوباره عمه جانم که ستاد کوفت کردن جشن و میهمانی است، بهانه گرفته بود که مادربزرگم شخصا به شخص عمه ملوک بابت رفتن به خانهشان اشارهای نکرده! کاش حداقل پدر خانه بود. او تا حدودی زبان عمه را میفهمید و عمه هم کمی تا قسمتی از پدر حساب میبرد!
تا مادر نیامده باید از ترفندهای خودم برای راضی کردن عمه استفاده میکردم! خودم را به او نزدیک میکنم. عمه سرش را به سمت دیگری برمیگرداند:
ـ پاشو برو نرگس، اصلا حال و حوصله ندارم! تو برو خونه ننهبزرگت خوش بگذرون، دیگه از جون منِ یتیممونده چی میخوای؟! چرا ولم نمیکنید. میدونم اینجا زیادیم، اگه نبودم که میگفتن، ملوک جونمرگ شده، تو هم با اینا بیا. پاشو برو نرگس تا اون روم بالا نیومده! باز وایسادی داری بِربِر منو نگاه میکنی که! عجب! مادربزرگم اگر میدانست با دعوت کردن ما به منزلشان چه آتیشی به پا میشود، یقینا پشت دستش را داغ میکرد. عمه عادتش بود که همه را بابت هر کاری پشیمان کند! با تشر عمه نطقم کور میشود. میدانستم اگر بیشتر اصرار کنم، دق و دلیاش را سر من خالی میکند! متأسفانه حافظه مثلا ضعیف عمه شده بود بلای جان ما! هر چی میگفتیم دو روز بعد یادش میرفت. البته هر چه که به نفعش بود! وگرنه ریزکاریها و برنامهریزی همه را به طور کامل از بَر بود! عمه از روی مبل بلند میشود و اُفتان و حیران به اتاق میرود. آرام سرک میکشم، او دراز میکشد و پتو را روی سرش میکشد. بعد از ساعتی مادر به خانه برمیگردد:
ـ نرگس عمهات کو؟!
با چشم به اتاق اشاره میکنم:
ـ رفته خوابیده پتو رو هم کشیده روی سرش. کاش اکسیژن زیر پتو تموم شده باشه، همهمون راحت شیم!
مادر رو ترش میکند:
ـ زبونتو گاز بگیر دختر. بازم دردسرش واسه ماست آخه! همون عمه زریتو میبینی، میشه مدعیالعموم!
نه بابا! مادر و این حرفها! مدعیالعموم را دیگر از کجا یاد گرفته بود. هر چه که بود، واقعیت را میگفت. الان در این احوالات خراب ما از دست خواهر بدعُنُقشان، پیدایشان نمیشد. کافی بود تار مویی از سر عمه ملوک کم شود، آنوقت همه چیز را بر سر ما خراب میکردند.
مادر به آشپزخانه میرود. نایلون سیب را که خریده داخل سینک خالی میکند:
ـ بزار چند تا سیب براش بشورم ببرم، بلکه دست از دیوونگی و لجبازی برداره، انقدرم با اعصاب منِ بدبخت بازی نکنه!
مادر چند سیب داخل بشقاب میگذارد و به اتاق عمه میرود:
ـ ملوک، ملوکخانم. پاشو برات سیب خریدم.
عمه مانند تکهای چوب زیر پتو، بیحرکت خوابیده و تکان نمیخورد. مادر هر چه او را صدا میزند او تکان نمیخورد. مادر که میبیند اصراش بیفایده است، بشقاب سیب را کنار دست عمه میگذارد و بیرون میآید.
مادر زیر لبی غرولند میکند و به بخت و اقبالش لعنت میفرستند:
ـ ای مینای بدشانس. بشکنه دستت که نمک نداره. ببین چه جوری منو کرده اسیر خودش!
هنوز مادر به وسط پذیرایی نرسیده، پشت سر هم به بیرون از اتاق پرتاب میشود! مادر نگاه بهتزدهاش را به سیبها میدوزد، او که حسابی عصبانی شد، به چهار چوب در اتاق عمه تکیه میدهد:
ـ چته ملوک، چرا همچی میکنی؟! مگه زده به سرت!
عمه نیمخیز میشود:
ـ من زده به سرم یا تو؟!
مادر که هنوز شوکه است، رو به عمه می:ند:
ـ مگه من چکار کردم؟! مثل اینکه نیت کردی امروزمون تا شب بشه مثل روزگار یزید!
عمه رو ترش میکند:
ـ میناخانم تو اگر قصد و غرضی نداشتی، میدونستی که من سیب دوست ندارم، چرا به جاش پرتغال نخریدی؟! ها! پس معلومه با من سر جنگ داری!
مادر با چشمانی گرد شده نگاهش را به عمه میدوزد:
ـ ملوک تو سیب دوست نداری؟! چند روز پیش یادت رفته، علی سیب خریده بود از ذوقت چیکار میکردی؟! بگو دنبال بهانهای...
مادر قدم به پذیرایی نگذاشته، صدای لعن و نفرین عمه به هوا میرود:
ـ ای ننه جان،چرا بدون من رفتی، چرا منو با خودت نبردی، چرا منو با اینا تنها گذاشتی که اینجوری شکنجهام کنن!
خدا مادربزرگم که مادر عمه ملوک باشد را بیامرزد، خودش میدانست همه چه ؟ است که او را به ما سپرده و با خیال راحت به سفر آخرت رفته بود! مگر از جانش سیر شده بود که عمه را هم با خودش ببرد! حداقل آنجا اعصابش از دست عمه آرام بود و تنش نمیلرزید!
در چشمان مادر چیزی میدیدم که امیدوار بودم اتفاق نیفتد! میدانستم دوست دارد تمام سیبها را یکجا در دهان عمهجانم بپیچاند تا دیگر انقدر بهانهگیری نکند! از مادر بعید بودد که با عمه انقدر رک و صریح صحبت کند. به خاطر همین، عمه ضجه میزد و خودش را بیپناه احساس میکرد. تا صبر مادر تمام نشده، دستش را میگیرم و به آشپزخانه میبرم:
ـ مادر ولش کن بذار هر کاری دوست داره بکنه. ما به موقع بلند میشیم میریم خونه مادربزرگ. بذار تو خونه تنها بمونه بلکه ادب بشه!
مادر با دست روی گونهاش میکوبد:
ـ آره، همینم مونده این دختر خل و چل رو تو خونه تنها بزارم یه بلایی سر خودش بیاره، بعد من میمونم و عمه زری جونت! مگه از جونم سیر شدم دختر! خدایا چه گناهی کرده بودم که این رو کردی بلای جون من!
جرقهای در ذهنم میزند به نظر بد نبود از این ترفند هم استفاده کنم! خودم را به عمه میرسانم و کنارش مینشینم:
ـ عمه، راستی مامان بزرگم گفته قراره دلمه برگ که خیلی دوست داری برات درست کنه. به اضافه خورش کنگر! به به،امشب حسابی دلی از عزا در میاریم. پاشو یه آب به سر و صورتت بزن تا بابا اومد راه بیفتیم، باشه؟!
عمه نگاه خیرهاش را به من دوخته بود و پلک هم نمیزد. تکانی به عمه میدهم:
ـ عمه متوجه شدی چی گفتم؟!
عمه تکانی به خود میدهد:
ـ آره، فهمیدم. اما بگم نرگس من اونجا بیا نیستم. فقط حواست باشه هر چی که اونجا خوردید برای منم بیار، شاید خوردم! باشه! یادت نره ها!
مثل اینکه تا حدودی موفق شده بودم. یک کم به زمان بیشتری نیاز داشتم تا دل عمه را به دست بیاورم:
ـ نه دیگه عمه، غذای سرد شده که به درد نمیخوره. میدونی که مامانبزرگم چه دستپختی داره، مخصوصا دلمههاش! به به، از الان دلم داره ضعف میره.
عمه با دست ضربهای به پایم میزند:
ـ پاشو،پاشو برو بچه انقدر پرحرفی نکن. همونکاری رو که گفتم انجام بده برو میخوام بخوابم. نرگس فقط یادت نره ها؟! وگرنه دیگه نه من نه تو...
این خود درگیریهای عمه پاک عقل و منطقش را از او گرفته بود!
صدای زنگ تلفن بلند میشود. مادر به سمت گوشی میرود:
ـ بله بفرمایید، زریخانم خوب هستید؟! همه خوبن...
عمه ملوک با شنیدن اسم زری با یک حرکت خودش را از زیر پتو بیرون میکشد و به سمت مادر میرود:
ـ مینا اون گوشی رو بده به من.
مادر با دست به عمه اشاره میکند که صبر کند. عمه همچنان در تقلاست که گوشی را از دست مادر بگیرد. مادر به عمه زری میگوید:
ـ خب زریخانم ملوک بیصبرانه منتظره باهاتون صحبت کنه، من خداحافظی میکنم...
گوشی را به دست عمه میدهد و زیر لب غر میزند:
ـ ای وای نمیزاره ببینم چی داره میگه...
عمه ملوک گوشی را میگیرد،مصیبتنامهاش شروع میشود:
ـ زری، اینا شب خونه مادرش دعوتن، من تنهام. نه نمیرم منو دعوت نکردن کجا برم، تو چی میگی زری واسه خودت! گوش کن ببین چی میگم، زری یه دقیقه دهنتو ببند ببین چی میگم بعد به سخنرانیت ادامه بده! یه زنگ به محسن اینا بزن بگو شام میرم خونهشون! چی؟! نیستن؟! دوباره کجا رفتن؟! اونام که هیچوقت خونه نیستن. مگه سقف خونهشون چکه میکنه که همش اینور و اونور میرن؟! خودشون چی؟!
عمه ملوک براق میشود:
ـ با هم میخواید برید؟! چرا به من نگفتی؟! خب خونه مادرزن محسن من نمیتونستم بیام! پس تو چرا داری میری! نه بگو فقط من بدبخت زیادیام! برو زریخانم، فقط یادت باشه خوب واسه خودت تنهایی میری گردش! نه بابا! خانم چه باکلاس شده! حتما ترسیدی منم ببری خونه مادرزن پسرت، خجالتزده شی! کار داری؟! فکر کردی من بیکارم؟! فقط یادت باشه زریخانم جدیدا اخلاقت خیلی بد شده! همش تقصیر خودمه که انقدر توقعم کمه! آره، مثل خواهرها و خواهرشوهرهای دیگه باید روزی یه معرکه بگیرم تا قدر عافیت رو بدونید! ای وای، قربان عمه ملوک بروم که انقدر کمتوقع و بیآزار بود! کلا عمه به خاطر همین صفت خاکی بودن و قانع بودنش است که کلی هوادار دارد!
عمه با غیض گوشی را روی تلفن میکوبد:
ـ بیا اینم خواهر! پس زنگ زده بود فقط آمار مهمونی رفتنشو به ما بده؟! مینا این زری در به در واسه چی زنگ زده بود؟!
مادر کلافه دستش را در هوا تکان میدهد:
ـ ملوکجان، من فقط یه احوالپرسی کردم، شما دیگه اجازه ندادی ببینم برای چه زنگ زده بود! تو داشتی باهاش حرف میزدی، از من میپرسی؟!
ای وای من! خدا عمه زری را هم بیامرزد! بعد از ما برق عمه ملوک او را هم میگرفت، که بدون هماهنگی با او میخواست به مهمانی برود!
صدای زنگ خانه بلند میش ود. به طرف آیفون میروم:
ـ کیه؟!
صدای پدربزرگم را میشنوم:
ـ باز کن نرگسجان.
دکمه آیفون را فشار میدهم:
ـ بفرمایید آقاجون، خوش اومدید.
عمه با شنیدن اسن پدربزرگم خودش را جمع و جور میکند. مادر به استقبال پدربزرگ میرود و با او روبوسی میکند:
ـ به به، خیلی خوش اومدی آقا جون. بفرمایید.
پدربزرگ عصازنان به داخل پذیرایی میآید. عمه با دیدن پدر بزرگ به سمتش میرود:
ـ سلام، خیلی خوش اومدین.
پدربزرگ لبخندی به عمه میزند:
ـ به به، سلام ملوکخانم. دیدم دیر کردید، اومدم دنبالتون. میناجان، مادرت گفت زودتر بیایید. میخواد دلمهها را بپیچد، دست تنهاست. دلمه مخصوص ملوکخانمه. مادرت از صبح که پا شده فقط میگه ملوک دلمه دوست داره باید برای امشب بپزم.
عمه سرش را پایین میاندازد:
ـ دست شما درد نکنه، راضی به زحمت نبودم.
طفلی پدربزرگ عصازنان تا اینجا آمده بود که خیال عمه را بابت دعوت داشتنش راحت کند. آنها هم با اخلاق او آشنا بودند. میدانستم پدربزرگ به توصیه مادربزرگم آمده. عمه ملوک خصوصیات اخلاقیاش جهانی شده بود! میدانستم عمه نمیتواند در برابر پدربزرگ مقاومت کند. کاش امشب عمه را با خودمان نمیبردیم و من به قولی که به او داده بودم عمل نمیکردم و بابت دلمه و خورش کنگر عجب داغی به دلش میماند!