حسنی احمدی
مرد در نزدیکی سفره نشسته بود، فرزند حبیبم حسن در سمت دیگر منتظر بود تا مرد کنار سفره بیاید تا با یکدیگر شام بخورند.
حسن با دست به مرد اشاره کرد تا نزدیک بیاید، اما مرد عرب برآشفت و با ناراحتی گفت:
ـ ای پسر رسول خدا من چیزی نمیخورم.
حسنبنعلی که از گفتهها و حالات مرد تعجب کرده بود گفت: «چرا؟ مگر گرسنه نیستی؟»
مرد سرش را پایین انداخت و گفت: «چرا گرسنهام؛... ساعتی قبل فقیری را دیدم، اکنون که چشمم به غذا میافتد به یاد آن فقیر افتادم و دلم سوخت. من نمیتوانم چیزی بخورم مگر اینکه شما دستور بدهید مقداری از این غذا را برای آن فقیر ببرند.»
حسنبنعلی لبخندی به چهره مرد زد و گفت: «آن فقیر چه کسی است؟»
مرد عرب گفت: «ساعتی قبل که برای نماز به مسجد رفته بودم، مرد فقیری را دیدم که نماز میخواند بعد از اینکه از نماز فارغ شد، سفرهای را باز کرد تا افطار کند، شام او نان جو و آب بود.
چهره مرد غمگین شد و ادامه داد: «آن مرد فقیر وقتی مرا دید از من دعوت کرد تا با او همغذا شوم ولی من عادت به خوردن چنان غذای فقیرانهای نداشتم و دعوت او را رد کردم. حالا اگر میشود مقداری از این شام را برای او بفرستید.»
شانههای حسن شروع به لرزیدن کرد قطرات اشک از محاسنش جاری شد، رو به مرد کرد و گفت: «او پدرم امیر مؤمنان و خلیفه مسلمانان علی است، او با اینکه بر سرزمینی بزرگ حکومت میکند مانند فقیرترین مردم زندگی میکند و همیشه غذای ساده میخورد.»
مرد سکوت میکند و تنها در سکوت به سخنان حسن میاندیشد، خلیفه مسلمانان... امیر مؤمنان...