کد خبر: ۲۲۱۸
تاریخ انتشار: ۱۸ تير ۱۳۹۸ - ۱۱:۴۴
پپ
صفحه نخست » شما و ما

در یکی از ملاقات‌های عمومی حضرت آقا، جمعیت فشرده‌ای توی حسینیه نشسته بودند و به صحبت‌های ایشون گوش می‌دادن. من جلوی جمعیت، ‌بین آقا و صف اول وایساده بودم. اون روز، بین سخنرانی حضرت آقا، بارها نگاهم به پیرمرد لاغر اندامی افتاد که شب‌کلاه سبزی به سر داشت و شال سبزی هم به کمرش. تا سخنرانی آقا تموم شد، بلند شد و خیز برداشت طرف من و بلند گفت: «می‌خوام آقا رو ببوسم» امان نداد و خواست به سمت آقا برود که راه اون رو بستم. عصبی شد و تند گفت: «اوهووووی... چیه؟! می‌خوام آقا رو از نزدیک زیارت کنم. مثل این‌‌که ما از یه جد هستیم» صورت پیرمرد،‌ انگار دریا، پرتلاطم و طوفانی می‌زد. کم‌کم، داشت از کوره در می‌رفت که شنیدم آقا گفتن: «اشکال نداره،‌ بذار سید تشریف بیاره جلو» نفهمیدم تو اون جمعیت آقا چطور متوجه پیرمرد شد و خودم رو کنار کشیدم. پیرمرد نگاهی به من انداخت و بعد، انگار که پشت حریف قدری رو به خاک رسونده باشه، ‌با عجله، راه افتاد به سمت آقا. پشت سرش با فاصله کمی حرکت کردم. هنوز دو سه قدم برنداشته بود که پاش به پشت گلیم حسینیه گیر کرد و زمین خورد. اومدم از زمین بلندش کنم که برگشت جلوی آقا و جمعیت محکم کوبید توی گوشم و گفت: «به من پشت پا می‌زنی؟» سیلی‌اش،‌ انگار برق 220 ولت خشکم کرد. توی شوک بودم که آقا رو روبروی خودم دیدم. به خودم که اومدم، آقا دست گذاشت پشت سرم و جای سیلی پیرمرد رو روی صورتم بوسید و گفت: «سوء تفاهم شده. به خاطر جدش،‌ فاطم زهرا، ‌ببخش!» درد سیلی همان موقع رفع شد. بعد سال‌ها، هنوز جای بوسه گرم آقا رو روی صورتم حس‌ ‌می‌کنم.»

......................

مهمان‌داری خدا

گویند: کافری از ابراهیم‌علیه‌السلام طعام خواست. ابراهیم گفت: اگر مسلمان شوی، تو را مهمان کنم و طعام دهم. کافر رفت. خدای عز و جل وحی فرستاد که ای ابراهیم! ما هفتاد سال است که این کافر را روزی می‌دهیم و اگر تو یک شب، او را غذا می‌دادی و از دین او نمی‌پرسیدی، چه می‌شد؟ ابراهیم در پی آن کافر رفت و او را باز آورد و طعام داد. کافر گفت: چه شد که از حرف خود، برگشتی و پی من آمدی و برایم سفره گستردی؟ ابراهیم‌علیه‌السلام ماجرا را باز گفت. کافر گفت: اگر خدای تو چنین کریم و مهربان است،‌پس دین خود را بر من عرضه کن تا ایمان بیاورم و مسلمان شوم.

بوستان سعدی، ص 59

...........................................................

ما پوستین رو ول کردیم، پوستین ما رو ول نمی‌کنه

سیلابی از کوهستان جاری شده بود و از رودخانه می‌گذشت. مرد بی‌نوایی از آن‌جا عبور می‌کرد، چیزی در آب شناور دید و فکر کرد خیک یا پوستی در آب شناور است مرد لخت شد و خودش را به آب زد به این امید که آن را بگیرد و با فروشش چیزی برای خود بخرد ولی آنچه سیلاب آورده بود نه پوستین بود و نه خیک روغن، ‌بلکه یک خرس زنده بود که در سیلاب گرفتار شده بود. خرس دست و پا می‌زد تا دستش را به چیزی بند کند. همین که مرد نزدیک شد و دستش را دراز کرد تا پوستین را بگیرد،‌ خرس برای نجاتش به او چسبید. مردم دیدند که مرد نیز همراه سیل پیش‌می‌رود فریاد زدند: اگر نمی‌توانی پوستین را بیاوری ولش کن و برگرد. مرد جواب داد: بابا، من پوستین را ول کردم پوستین مرا ول نمی‌کند. این مثل هنگامی استفاده می‌شود که فردی به امید سودی در کاری در کاری دخالت کند و در آن گرفتار شود و اگر به او نصیحت کند که از خیر این کار بگذر برای دفاع از خود این مثل را استفاده می‌کند.

..............................................

نابینا و چراغ

نابینایی در شب تاریک چراغی در دست و سبوئی بر دوش در راهی می‌رفت. فضولی به وی رسید و گفت: ای نادان! روز و شب پیش تو یکسان است و روشنی و تاریکی در چشم تو برابر، این چراغ را فایده چیست؟ نابینا بخندید و گفت: این چراغ نه از بهر خود است،‌ از برای چون تو کوردلان بی‌خرد است، تا به من پهلو نزنند و سبوی مرا نشکنند.

حال نادان را به از دانا نمی‌داند کسی

گرچه در دانش فزون از بو علی سینا بوَد

طعن نابینا مزن ای دم ز بینایی زده

ز آنکه نابینا به کار خویشتن بینا بود

بهارستان عبدالرحمن جامی

....................................................

روزی بهلول بر هارون وارد شد و بر صدر مجلس کنار هارون نشست. هارون از رفتار بهلول رنجیده خاطر گشت و خواست بهلول را در انظار کوچک نماید؛ پس سؤال نمود آیا بهلول حاضر است جواب معمای مرا بدهد؟ بهلول گفت: اگر شرط نمایی و مانند دفعات پیش پشت پا نزنی حاضرم. سپس هارون گفت اگر جواب معمای مرا فوری بدهی هزار دینار زر سرخ به تو می‌دهم و چنانچه در جواب عاجز مانی امر می‌نمایم تا ریش و سبیل تو را بتراشند و بر الاغی سوارت نمایند و در کوچه و بازار بغداد با رسوایی تمام بگردانند. بهلول گفت که من به زر احتیاجی ندارم ولی با یک شرط حاضرم جواب معمای تو را بدهم. هارون گفت آن شرط چیست؟ بهلول جواب داد: اگر جواب معمای تو را دادم از تو می‌خواهم که امر نمایی مگس‌ها مرا آزاد ندهند. هارون دقیقه‌ای سر به زیر انداخت و بعد گفت: این امر محال است و مگس‌ها مطیع من نیستند. بهلول گفت پس از کسی که در مقابل مگس‌های ناچیز عاجز است چه توقعی می‌‌توان داشت؟! حاضران مجلس بر عقل و جرأت بهلول متحیر بودند. هارون هم در مقابل جواب‌های بهلول از رو رفت ولی بهلول فهمید که هارون درصدد تلافی است و برای دل‌جویی او گفت: الحال حاضرم بدون شرط جواب معمای تو را بدهم سپس هارون سؤال نمود این چه درختی است (یک سال عمر دارد) با دوازده شاخه و بر هر شاخه سی برگ که یک روی آن برگ‌ها روشن و روی دیگر آن تاریک. بهلول فوری جواب داد این درخت سال و ماه و روز و شب است. به دلیل این‌که هر سال 12 ماه است و هر ماه شامل 30 روز است که نصف آن روز و نصف دیگر شب است. هارون گفت: احسنت صحیح است. حضار زبان به تحسین بهلول گشودند.

بهارستان جامی

.............................

روباه زیرک

روباهی با گرگی مصادقت می‌زد و قدم موافقت می‌نهاد. با یکدیگر به باغی بگذشتند. در استوار بود و

دیوارها پر خار. گرد آن بگردیدند تا به سوراخی رسیدند، بر روباه فراخ و بر گرگ تنگ. روباه آسان درآمد و گرگ به زحمت فراوان. انگورهای گوناگون دیدند و میوه‌های رنگارنگ یافتند. روباه زیرک بود، حال بیرون رفتن را ملاحظه کرد و گرگ غافل چندان که توانست،‌ بخورد. ناگاه باغبان آگاه شد. چوب‌دستی برداشت و روی بدیشان نهاد. روباه باریک میان، زود از سوراخ بجست و گرگ بزرگ شکم در آن‌جا محکم شد. باغبان به وی رسید و چوب‌دستی کشید. چندان بزدش که نه مرده و نه زنده، پوست دریده و پشم کنده، از سوراخ بیرون شد.

................................................

تلخند سیاسی

ناصرالدین شاه در ماه مبارک رمضان نامه‌ای به مرجع تقلید آن زمان میرزای شیرازی به این مضمون نوشت: که من وقتی روزه می‌گیرم از شدت گرسنگی و تشنگی عصبانی‌ می‌شوم و ناخودآگاه دستور به قتل افراد بی‌گناه می‌دهم؛ لذا جواز روزه گرفتن مرا صادر بفرمایید! آیت‌‌الله العظمی میرزای شیرازی در جواب ناصرالدین شاه نوشت: بسمه تعالی حکم خدا قابل تغییر نیست. لکن حاکم قابل تغییر است. اگر نمی‌توانی به اعصابت مسلط شوی از مسند حکومت پایین بیا تا شخص با ایمانی در جایگاه تو قرار گیرد و خون مؤمنین بیهوده ریخته نشود.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: