کد خبر: ۲۲۱۰
تاریخ انتشار: ۱۸ تير ۱۳۹۸ - ۱۱:۴۰
پپ
صفحه نخست » داستانک

مهناز کرمی

نزدیک ظهر شده و از خسرو خبری نیست،‌ به موبایلش زنگ می‌زنم، جواب نمی‌دهد، دوباره و سه باره... باز بی‌جواب می‌مانم، جلوی میز توالت می‌ایستم و نگاهم را به آینه می‌دوزم، رنگم پریده و چشمانم پف کرده.

رو تختی بهم ریخته را مرتب می‌کنم، تو درگاه اتاق می‌ایستم، نگاهم به لباس‌های شسته روی مبل می‌افتد، حوصله جمع کردنشان را ندارم، عصر دیروز بود که با خسرو تلفنی صحبت کردم:

ـ سلام خسرو، کجایی؟

ـ سلام خانم خانما، درسا چطوره؟!

ـ درسا هم خوبه، کجایی؟ مگه قرار نبود امروز برگردی خونه؟!

ـ عزیزم، من تازه کار تعمیر جرثقیل مشتریمو تموم کردم، تا از شمال حرکت کنم بیام تهران شب می‌شه، شما شامتونو بخورید.

پس چرا هنوز برنگشته بود، چرا تلفنشو جواب نمی‌داد؟!

تکه‌ای از لباس‌های شسته شده خسرو جلوی آشپزخانه افتاده، برمی‌دارم:

ـ خسرو چندبار بگم وقتی پیژامه‌ات رو عوض می‌کنی از رو زمین برش دار.

ـ چشم خانم، برش می‌دارم، این‌که حرص خوردن نداره.

لباس را روی مبلی که لباس‌های شسته شده روی آن است می‌اندازم،‌ به اتاق درسا می‌روم، کتاب‌هایش روی میز تحریر ولو شده، هر کدام از عروسک‌هایش در گوشه‌ای از اتاق افتاده،‌ جمعشان می‌کنم و داخل قفسه فلزی رنگیش می‌چینم، چشمم به قاب عکس تولد امسالش که روی میز عسلی کنار تختش است می‌افتد، کیک تولدش را عروسکی که خیلی دوست داشت خریده بودم. 8 شمع سفید و صورتی دور تا دور کیکش چیده شده و به آن جلوه زیباتری داده بود:

ـ درسا جونم، تولدت مبارک، دختر خوشگلم.

لب‌های کوچکش را غنچه می‌کند و با چشم‌های درشتش نگاهم می‌کند:

ـ مرسی مامام جون که برام کیک خریدی.

موهای بلند مشکی‌اش را می‌بوسم. چشمم به ساعت طرح توت‌فرنگی روی دیوار اتاقش می‌افتد، نزدیک برگشتنش از مدرسه است و من هنوز ناهار را آماده نکرده‌ام. رو تختی‌اش را مرتب می‌کنم و به سراغ تلفن می‌روم، شماره خسرو را می‌گیرم،‌ باز جواب نمی‌دهد. گوشی را روی مبل پرت می‌کنم، بغضم را فرو می‌خورم، به آشپزخانه می‌روم، داخل سینک پر از ظرف‌های کثیف دیشب و امروز صبح است، از شلوغی آشپزخانه سرم گیج می‌رود، از داخل سطل دو پیمانه برنج داخل قابلمه می‌ریزم، آن را زیر شیر آب می‌گیرم و برنج‌ها را با چنگ زدن حسابی می‌شویم، روغن را از کابینت بیرون می‌کشم و کمی از آن را داخل قابلمه می‌ریزم،‌ فندک گاز را می‌زنم، ‌خراب است:

ـ خسرو باز فندک گار خراب شده، اگه می‌شه اساسی درستش کن.

ـ باشه خانم، شما انقدر حرص نخور، ‌چشم، ‌درستش می‌کنم،‌ حیف چشمات نیست که همیشه توش غیضه؟ حیف ابروهای کمونت نیست که همیشه گره خورده‌اس؟

گاز را با شعله کبریت درست می‌کنم، در فریزر را باز می‌کنم. کشوهایش را یکی یکی بیرون می‌کشم، ‌نگاهم را به داخل کشوها می‌دوزم،‌ چشمم به بسته ناگت می‌افتد، برمی‌دارم. چیز دیگری به ذهنم نمی‌رسد که درست کنم. پیش‌بند را می‌بندم، فنجانی را از داخل سینک برمی‌دارم و کف مالش می‌کنم،‌ فنجان از دستم سُر می‌خورد و روی زمین می‌افتد و چند تکه می‌شود. تکه‌های شکسته فنجان را جمع می‌کنم و داخل سطل زباله می‌ریزم، بغض می‌کنم. باقی ظرف‌ها را می‌شویم،‌ گره بند پیش بند را که مانند حلقه‌دار به گردنم فشار می‌آورد را باز می‌کنم. از آشپزخانه بیرون می‌آیم، ‌لباس‌ها را یکی یکی از روی مبل برمی‌دارم و تا می‌کنم،‌ هر کدام را در جایشان می‌گذارم،‌ چشمم به آلبوم عروسی‌مان که روی میز عسلی کنار تخت است می‌افتد، برمی‌دارم و ورق می‌زنم.

با لباس سفید عروسی و تاج پرنگینی که روی موهایم می‌درخشد در کنار خسرو که کت و شلوار مشکی پوشیده، ایستاده‌ام. پدر در کنار خسرو و مادر در کنار من ایستاده‌اند، مادرم روسری بلندش را تا بالای ابروهایش کشید،‌ نگاهش نگران است، پدرم با ابروهای درهم کشیده، زیر چشمی مادر را می‌پاید، انگار می‌گوید:

ـ خانم روسریتو بکش جلوتر، می‌خوان عکس بگیرن.

آلبوم را ورق می‌زنم، پدر و مادر خسرو در کنارمان ایستاده‌اند،‌ پدرش با موهای جوگندمی و سبیل‌های آنکادر شده، نگاه مهربانش را به دوربین دوخته. مادرش با کت و دامن فیروزه‌ای در کنار خسرو ایستاده و لبخند بر لب دارد:

ـ خسرو جان، مادر، یه کم به سحر نزدیک‌تر شو که هممون تو عکس بیفتیم.

دوباره آلبوم را ورق می‌زنم، دوست خسرو و خانمش کنارمان ایستاده‌اند،‌ چهره خسرو در عکس گرفته است:

ـ خسرو می‌شه آنقدر با خانم دوستت گرم نگیری؟!

متعجبانه نگاهش را به من می‌دوزد:

ـ سحر این چه حرفیه؟ ما که به غیر از احوال‌پرسی حرفی نزدیم.

بوی سوختگی فضای خانه را پر کرده،‌ با عجله خودم را به آشپزخانه می‌رسانم، ته برنج کاملا سوخته، ‌گاز را خاموش می‌کنم،‌ سرم درد می‌کند،‌ گوشی را از روی مبل برمی‌دارم، شماره خسرو را می‌گیرم،‌ بعد از چند‌بار بوق زدن بالأخره جواب می‌دهد:

ـ الو بفرمایید؟!

ـ الو خسرو، ‌خودتی؟

صدایی ناآشنا از آن طرف خط جواب می‌دهد:

ـ نه خانم، من دوستش هستم، آقا خسرو بعد از تموم شدن کار، گوشیشو تو کابین جرثقیل جا گذاشت...

بی‌آنکه خداحافظی کنم گوشی را قطع می‌کنم،‌ بدنم یخ کرده؛ یعنی کجا رفته؟ دل آشوبه گرفته‌ام، افکار شوم مثل خوره مغزم را می‌خورد، کف دستانم در این خنکای هوای پاییزی خیس از عرق شده است،‌ پوست خشک لبم را به دندان می‌گیرم، مزه شوری را در دهانم حس می‌کنم، زنگ تلفن به صدا درمی‌آید، به سمت گوشی خیز برمی‌دارم:

ـ بله، بفرمایید؟!

ـ سلام سحر جان، منم خسرو...

مجال ادامه صحبت را به او نمی‌دهم:

ـ معلوم هست کجایی؟ مُردم از نگرانی،‌ می‌دونی از دیشب تا حالا چی کشیدم؟!

ـ آروم باش تا همه چی رو برات تعریف کنم، برگشتنی تو راه ماشینم پنچر شد، زاپاسم نداشتم،‌گوشیمم داخل جرثقیل مشتریم جا گذاشتم، مجبور شدم یه گوشه پارک کنم تا صبح شد، الانم ماشین رو آوردم پنچریشو بگیرم. تا یکی دو ساعت دیگه خونه‌ام عزیزم.

وا می‌روم، چشمانم رامی‌بندم، بغضم می‌ترکد.

به آشپزخانه می‌روم، از داخل فریزر دو بسته گوشت چرخ‌کرده بیرون می‌آورم تا آمدن خسرو باید غذای مورد علاقه‌اش را درست می‌کردم.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: