مرضیه ولی حصاری
پاهایم را جمع میکنم، تمام بدنم داغ است. حس میکنم شاید این آخرین لحظات عمرم باشد. درد تا اعماق وجودم زبانه میکشد، گوشه این سلول تاریک تشنه و تنها. چند روزی است که آب نخوردهام، به دیوار تکیه میدهم. دستانم را دور پاهایم حلقه میکنم. سرم را روی زانوهایم میگذارم انگار بوی آشنای خانه پدری را حس میکنم، چشمانم بسته میشود...
ـ سید علی، سید علی!! مواظب باش مادر داری چیکار میکنی؟
ـ هیچی بیبی، کاری نمیکنم میخوام یدونه ماهی قرمز بگیرم به معصومه نشون بدم.
ـ مادر گناه داره ماهی بیرون آب میمیره.
معصومه آن طرف حیاط ایستاده و نگاهم میکند، سبد را در حوض رها میکنم و به سمتش میدوم روبرویش میایستم و میگویم:
ـ معصومه شنیدی بیبی چی گفت بیا بریم یه بازی دیگه بکنیم.
معصومه شروع به دویدن میکند دستش را به شمعدانیهای کنار حوض میکشد من هم در پیاش میدوم باد در موهای معصومه میپیچد و صدای خندههایمان فضای خانه را پر میکند. نزدیک گلدان حسن یوسف میایستد.
ـ سید علی اسم این گلدونه چیه؟
اسم این گل حسن یوسفِ، گلدون که اسم نداره.
کمی ناراحت میشود برای اینکه دلش را به دست بیاورم میگویم:
ـ میخوای این گلدون مال تو باشه
لبخندی میزند وسرش را به علامت بله پایین میآورد.
چشمانم را باز میکنم حس ماهی افتاده بیرون از آب را دارم چند باری لبهایم را باز و بسته میکنم لیوان مسی افتاده گوشه سلول را بر میدارم شاید قطرهای آب داشته باشد اما دریغ از یک قطره. چشمانم را دوباره میبندم شاید باز معصومه را ببینم...
در اتاق کوچک خانه خاله حلیمه نشستهایم، من و معصومه روبروی هم. اتاق کوچک اما با صفاست. اول نگاهی به گلدان حسن یوسف پشت پنجره میاندازم، میدانم معصومه عاشق حسن یوسف است، بعد سرم را بالا میآورم معصومه چادری سفید با گلهای صورتی به سر کرده، صورتش را کیپ گرفته، تنها چشمان معصوماش را میبینم. چقدر اسم معصومه به این چشمها میآید.
ـ معصومهخانم شما که غریبه نیستید هم من میشناسید هم خانوادهام، بیست سال همسایگی ما رو تبدیل به یک خانواده کرده ولی یک نکتهای هست که باید حتما بهتون بگم زندگی با یک طلبه سخته نه پولی در بساط دارم و نه.... راستش نمیدونم چطوری بگم زندگی با یک طلبه سیاسی سختتره... میفهمید چی میگم؟
معصومه همچنان گلهای قالی را نگاه میکند حتی سرش را هم بالا نمیآورد، دلشوره عجیبی به دلم میافتد اگر قبول نکند چه! البته حق هم دارد چرا باید زن آدمیمثل من شود که هیچ چیزش معلوم نیست. من هم گلهای قالی را نگاه میکنم و در افکار خودم دست و پا میزنم که صدای معصومه قلبم را میلرزاند.
ـ خب داشتید میگفتید..
هول میشوم و دست و پایم را گم میکنم. معصومه خندهاش گرفته اما به روی خودش نمیآورد.
ـ خب گفتم دیگه شما جواب ندادید.
ـ چه جوابی باید بدم؟ زندگی کردن با یک طلبه سیاسی بیپول چه حسنی داره که من...
دنیا روی سرم خراب میشود پس جوابش منفی است پس این همه سال تنها من بودم که به او فکر میکردم، اگر جوابش منفی بود چرا قرار خواستگاری گذاشتند، دست به زانو میگذارم تا بروم و بیشتر از این باعث آزار خودم و معصومه نشوم.
ـ کجا؟
ـ خب شما گفتید جوابتون منفیه.
ـ من کی گفتم جوابم منفیه؟ میخواستم بگم کمی هم از محسنات زندگی با یک طلبه سیاسی بگید.
مینشینم سر جایم. دستهایم را روی شقیقهام میگذارم و محکم فشار میدهم، زندگی با من چه حسنی برای معصومه دارد. سرم پایین میاندازم صورتم سرخ میشود کمی جابجا میشوم و میگویم:
ـ درسته که من پول ندارم خیلی وقتها هم نیستم و اگر هم باشم خیلی درگیر کارها و گرفتاریهام هستم ولی این طلبه سیاسی هر چی داره فدای شما میکنه حتی جونش.
سرم را پایین میاندازم تا صورتم را که از خجالت سرخ شده نبیند کاش انقدر خجالتی نبودم و میتوانستم راحتتر حرف دلم را به او بگویم. لبخند شیرینی روی صورت معصومه مینشیند و من نفس راحتی میکشم.
با صدای جیغهای یک زن از خواب میپرم، آشفتهتر میشوم، صدای آرش میآید زیر لب مادر را صدا میکنم:
ـ یا فاطمه زهرا، یا فاطمه زهرا.
صداها بیشتر میشود نالههای دختر اندک رمقی را که در جانم مانده میکشد و ناگهان سکوت و بعد صدای نعرههای آرش. باز مست کرده و به جان یک زندانی بینوا افتاده. یاد آرش که میافتم پشتم تیر میکشد. در با صدای مهیبی باز میشود و آرش در آستانه در ظاهر میشود. همان لبخند شیطانی را بر لب دارد، داخل میشود، خودم راجمع میکنم. نزدیکتر میشود.
ـ چه خبر سید، تصمیم نگرفتی به خودت کمک بکنی؟ همینطور ادامه بدی به زودی سقط میشی شنیدی صدای دختره رو اون مثل تو خیلی مقاومت کرد ولی آخرش چی شد مرد.
بعد ناگهان وحشی میشود و یقهام را میگیرد و بالا میکشد.
ـ من تو رو به حرف مییارم، حالا میبینی، کاری میکنم که مثل بلبل حرف بزنی جوجه آخوند امثال تو دارید جوونای این مملکت از راه به در میکنید.
پرتم میکند. سرم محکم به دیوار سلول میخورد، احساس میکنم پشت سرم گرم میشود باز هم بوی خون میآید.
***
آرش
سید را به گوشهای پرت میکنم، فکر میکنم در نوشیدن زیادهروی کردهام اما چه ایرادی دارد دور خودم میچرخم و با خندهایی بلند میگویم:
ـ به حرفت میارم صبرکن من خیلیها رو به حرف آوردم، کاری میکنم که مثل بلبل اعتراف کنی.
تلو تلو به طرف در میروم دستم را به چارچوب میگیرم تا سقوط نکنم، چقدر هوای اینجا گرفته است، نفسم بنده آمده از همه جا بوی تعفن میآید در را به شدت میکوبم، مسخره است اما دلم میخواهد اگر هر کدام از این خرابکارها چشمش گرم شده از خواب بپرد، دستی به پیشانیام میکشم، خندهام میگیرد با فریادهای آن دختر چه کسی توانسته بخوابد. کاش نمرده بود دختر زیبایی بود همهاش تقصیر این احمقهاست نگفتم جوری بزنند که بمیرد ولی مگر این چیزها حالیشان است. اگر اعتراف میکرد دستمان به خیلیها میرسید.
خودم را به اتاقم میرسانم روی میز دنبال سیگارم میگردم این فندک لعنتی هم پیدا نمیشود فریاد میکشم:
ـ صولتی، صولتی کدام گوری هستی، این فندک من کجاس؟
مردک ریقو خودش را به سرعت میرساند، چاپلوسی است که دومی ندارد.
ـ قربان فکر کنم تو اتاق بازجویی جا گذاشتید اگر افتخار بدید خودم براتون سیگارتون روشن میکنم.
ـ بیا جلو افتخار میدم.
بلند میخندم، صولتی هم نیشاش باز میشود. سیگار را برایم روشن میکند خودم را روی صندلی ولو میکنم. از فکر سید بیرون نمیآیم، اگر تا فردا حرف نزند چطور جواب تیمسار را بدهم. اگر اعتراف کند راحتتر میتوانم مردن این دخترک را ماستمالی کنم.
تلفن زنگ میزند، مثل خروس بیمحل میماند گوشی را بر میدارم.
ـ قربان از منزل تماس گرفتن.
فریاد میکشم:
ـ بگو برن گم شن نمیخوام صدای هیچ کدومشون را بشنوم، میفهمی هیچکس.
تلفن را سر جایش میکوبم، زنیکه احمق فکر کرده اینجا خونه خالهاش هر موقع که دلش خواست زنگ بزنه کم تو خونه تحملش میکنم اینجا هم دست بردار نیست. پاهایم را روی میز میگذارم، باید فکری بکنم، هر کاری به ذهنم میرسید کردهام، اما این مردک سختجانتر از این حرفهاست، فقط ذکر میگوید. این مذهبیها بیشتر لجم را در میآورند، تودهایها و کمونیستها بهتر حرف میزنند ولی این لعنتیها را زجرکش هم که میکنی دهانشان را باز نمیکنند، در افکار خودم قوطهور هستم که صولتی وارد میشود.
ـ قربان فندکتون رو آوردم.
ـ مردک احمق مگه این جا طویلهاس، چند بار بگم سرت مثل گاو ننداز و نیا تو، فندک بذار روی میز و گورت گم کن.
ـ معذرت میخوام قربان دیگه تکرار نمیشه، فقط یه مسئلهای هست جنازه این دختره...
ـ خاک بر سرتون، یعنی خاک عالم بر سرتون که به جوجه دانشجوی مسلمون رو هم نمیتونید به حرف بیارید. ببرید جنازهاش رو از جلوی سلول این مردک شریعتی رد کنید تا نتیجه کارهاش ببینه بعد هم ببرید همونجای همیشگی سر به نیستش کنید. شیر فهم شد؟
ـ بله قربان
ـ تن لشت رو هم که بردی حالا حالاها این طرف پیدات نشه میخوام فکر کنم، حالا گم شو.
صولتی احترام میگذارد و بعد گم میشود، کاش در افراد من همچین آدمهایی بودند، اگر چهار تا آدم مثل این مذهبیها را در بساط داشتم همه چیز را یکسره میکردم. آن کلهگندههایشان یه طرف، این جوجه دانشجوها یک طرف هر چی میکشم از دست این مطهری و شریعتی است همه دانشجوها را هار کردهاند.
دهانم تلخ شده باید باز شراب بنوشم بلند میشوم بطری کمی آن طرفتر است، کاش نزدیکتر بود و مجبور نبودم از جایم بلند شوم، دستم به بطری که میرسد صدای وحشتناکی باعث میشود بطری را به زمین بیندازم فریاد میکشم:
ـ لعنت، لعنت..
سر جایم بر نگشتهام که فکری به ذهنم میرسد، لبخندی به صورتم میآید دور خودم میچرخم و شادمان میگویم:
ـ سید کارت تمومه، سحر نشده همه چیز اعتراف میکنی.
ـ صولتی، صولتی...
ـ بله قربان.
ـ سریع برید خونه سید.
***
صدای پاهای که روی موزاییک محکم به زمین میخورد ترسم را دو چندان کرده، خودم را محکم جمع کردهام، از ترس گوشه روسری را در دستم میفشارم، اینجا هوا خیلی گرفته است، انقدر دستایم را محکم بستهاند که فکر میکنم هیچ خونی به دستهایم نمیرسد، بوی نامطبوعی به مشامم میرسد مثل گوشت جزغاله شده، صدای ناله و فریاد لحظهای قطع نمیشود، دلهره عجیبی دارم، یعنی سید علی هم اینجاست؟کاش اینجا نباشد؛ یاد سید علی کمی دلم را آرام میکند ولی اگر بفهمد که من دستگیر شدهام دیوانه میشود، من که کاری نکردهام پس چرا به سراغم آمدند ولی از نظر اینها همسر یک مبارز بودن هم حتما جرم است. کسی نزدیک میآید روسری را محکمتر فشار میدهم، احساس میکنم روبرویم زانو زده است. چشمبندم را باز میکند. از دیدن چهرهاش یکه میخورم. لبخند مشمئزکنندهای به لب دارد، بوی سیگار و الکل بینیام را میآزارد. با دیدن چهره بازجو بیشتر میترسم.
ـ حیف تو که زن این سید شدهای.
با شنیدن این حرف ته دلم بیشتر خالی میشود، پس سید هم اینجاست، کمی خودم را به عقب میکشم تا نفسهایش به صورتم نخورد.
ـ چیه؟ چرا میترسی؟ من که کاریت ندارم! دلت برای شوهرت تنگ شده؟ چند دقیقه دیگه میارمش میتونی ببینیش. فقط حواست باشه اگر میخوای خودت و شوهرت از اینجا جون سالم به در ببرید باید راضیش کنی حرف بزنه، میفهمی چی میگم که، وگرنه حساب کار خودت و شوهرت با کرامالکاتبین...
سکوت میکنم، سرم را پایین میاندازم تا با آن نگاههای وحشی کمتر به صورتم زل بزند.
ناگهان فریاد میکشد:
ـ شنیدی چی گفتم؟
با سر اشاره کردم که فهمیدم تا دست از سرم بردارد.
نور اتاق خیلی کم است زیر چشمی نگاهی به اتاق میاندازم، یک میز بزرگ وسط اتاق است که رویش کلی ابزار چیده شده نمیدانم به چه کار میآیند ولی مشخص است که ابزار شکنجه هستند، یک صندلی و یک تخت در گوشه اتاق که هیچ تشکی روی آن نیست و یک دستگاه بزرگ فلزی که چیزی شبیه کلاهخود دارد، هنوز در حال نگاه کردن به اطراف هستم که در باز میشود.
خدای من باورم نمیشود این مرد لاغر و رنجور سید علی من است، چشمهایش را بستهاند و روی زمین میکشندش، از همین جا میتوانم تشخیص بدهم که همه بدنش آش و لاش است. اشکم سرازیر میشود گوشه لبم را گاز میگیرم تا صدایم در نیاید، دلم نمیخواهد کسی صدای گریه کردنم را بشنود.
سید علی را روی صندلی روبروی من اما با فاصله مینشانند و دستهایش را محکم به دستههای صندلی میبندد. لبهایش خشک است معلوم است که مدت زیادی است که آب نخورده، معصومه برایت بمیرد. بازجو به سربازان اشاره میکند تا چشمان سید علی را باز کنند، چشمانمش را باز میکنند. انگار اول چیزی نمیبیند بعد کمی سرش را جلوتر میآورد چند بار پشت سر هم پلک میزند با دیدن من غم عالم را میتوانم در چشمانش ببینم، زیر لب فقط ناله میکند:
ـ یا فاطمه زهرا
بازجو نزدیک میرود سرش را پایین میآورد و زیر گوش سید میگوید:
ـ ببین سید کی اومده، معصومهخانم. سلیقهات هم بد نیست ها خوشگله...
هنوز حرفش تمام نشده که سید علی فریاد میکشد:
بیشرف، بیشرف.
بازجو به سمت سید حمله میکند چشمانم را میبندم تا نبینم چطور به جان عشق من افتاده. کمی بعد انگار که خسته شده باشد دست از سر سید بر میدارد و روی صندلی مینشیند سیگاری به دست میگیرد و با یک فندک طلایی سیگار را روشن میکند، خون از دهان و سر سید علی سرازیر شده است دیگر گریهام به هق هق تبدیل شده، انگار دیگر اهمیتی ندارد که کسی بشنود که گریه میکنم، بازجو که نفس تازه کرده رو به سید میکند و میگوید:
ـ ببین سید یا مثل آدم حرف میزنی یا اینکه جلوی چشمات بلایی سر زنت مییارم که...
صورت سید قرمز شده است باز شروع میکند به فریاد کشیدن ولی اینبار بازجو فقط قهقه مستانه سر میدهد.
ـ آهای معصومهخانم قرار بود چیزهایی به شوهرت بگی زود باش دیگه، مگه نمیخوای باهاش حرف بزنی، مگه نمیخوای هم خودتو نجات بدی هم این شوهرکله خرابت.
نگاهی به جسم خسته سید علی میکنم، کاش مرده بودم و اینطور باعث آزار علی نمیشدم.
صدایم میلرزد به چشمان مهربانش زل میزنم اشک از گوشه چشمانش سرازیر شده، من هم پا به پایش اشک میریزم.
ـ آقا سید، دلم خیلی برات تنگ شده بود.
سید علی چشمانش را میدزد تا به صورتم نگاه نکند.
ـ سید علی به من نگاه کن، میدونم خستهای، زجر کشیدی، میدونم دیدن من اینجا داغونت کرده، ولی باید تحمل کنی، تو تواناییاش رو داری، منم میتونم تحمل کنم.
لحظهای سکوت میکنم تا شاید به چشمانم نگاه کند اما علی همچنان به زمین خیره شده.
ـ هیچی به این نامردا نگو داغ گرفتن دوستات به دلشون بذار، اگر لب باز کنی چند تا معصومه دیگر باید اینجا رو به چشم ببینن، هیچی نگو عزیزم، هیچی نگو.
چشمانم به بازجو میافتد که به سمتم میآید، و نعره میکشد، قلبم از جا کنده میشود، حالا دارد نگاهم میکند منم هم عاشقانه نگاهش میکنم.
سید فریاد میکشد:
ـ یا فاطمه زهرا
و من زیر لب تکرار میکنم یا فاطمه زهرا...