کد خبر: ۲۲۰۸
تاریخ انتشار: ۱۸ تير ۱۳۹۸ - ۱۱:۳۸
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار

مریم جهانگیری زرگانی

قسمت دهم

هفته پیش خواندیم که ریحانه تصمیم گرفته شاگردان کلاس خودش را به یک اردوی یک روزه ببرد،‌ آن هم کجا؟ بهشت زهرا و زیارت قبور شهدا... برخی از معلم‌ها با این تصمیم او مخالفت کرده و نظرشان این است که رفتن به چنین جاهایی برای روحیه دانش‌آموزان خوب نیست! اما خانم بذرافشان مدیر مدرسه مخالفتی ندارد و تازه خودش هم اعلام آمادگی می‌کند که در کنار ریحانه و بچه‌ها به این اردو برود...

ساعت شش و نیم صبح رضا لباس پوشیده، آماده بود که برود سر کار. هنوز ده پانزده دقیقه‌ای وقت داشت. از این فرصت داشت برای بستن ساک سفرش استفاده می‌کرد. زیر لب نوحه محبوبش را می‌خواند:

ـ دلم یه جوریه، ولی پر از صبوریه، چقدر شهید دارن، میارن از تو سوریه...

یک‌دفعه با صدای راضیه از جا پرید.

ـ کبکت خروس می‌خونه آقا داداش!

رضا برگشت.

ـ عه... شمایی؟! سلام.

ـ سلام به روی ماهت. اعزامت مگه جمعه نیست؟ از حالا داری جمع و جور می‌کنی؟

ـ چرا ولی خب... تو چرا بیداری؟ زینب که دیشب نذاشت بخوابی. الان که بچه‌‌ت خوابه، خودتم برو استراحت کن.

ـ باید زهرا رو راه بندازم.

ـ زهرا رو من راه می‌ندازم. یه صبحونه می‌خواد دیگه.

ـ نه، عادت داره تا دم سرویس بدرقه‌اش کنم. می‌گم رضا! سال تحصیلی داره تموم می‌شه ‌ها، نمی‌خوای درباره خانم غفاری اقدامی بکنی؟

ـ آخه من که اصلا اون بنده خدا رو نمی‌شناسم.

ـ خب آدم می‌ره خواستگاری که با طرف آشنا بشه دیگه. توی این دوره زمونه از این دخترا کم پیدا می‌شن‌ ها.

رضا دستش را توی هوا تکان داد.

ـ نترس آبجی، واسه منِ پیر پسر تا دلت بخواد دختر پیدا می‌شه!

راضیه خندید.

ـ بذار تا مدرسه‌ها تعطیل نشده، برم مدرسه‌شون، از مدیرشون شماره خونه‌شون رو بگیرم.

ـ آخه من که دارم می‌رم. نیستم تا یک ماه و نیم دیگه. تازه اگه...

راضیه پرید توی حرفش.

ـ‌ وای تو رو خدا رضا حرف برنگشتن نزن. ته دلم رو خالی نکن.

رضا مکث کرد. به خنده افتاد.

ـ نه، می‌خواستم بگم تازه اگه اون خانم توی این مدت نامزدی عقدی چیزی نکرده باشه.

ـ خیالت راحت. هنوز مجرده.

رضا چشم‌هایش را تنگ کرد.

ـ دور از چشم من یه کارایی هم کردی‌ ها!

راضیه خندید.

ـ نه به جان تو. فقط خیلی سربسته از مدیرشون پرس و جو کردم. نمی‌دونی خانم بذرافشان چقدر تعریفش رو می‌کرد. می‌گفت اگه برادر یا پسر مجرد داشتم نمی‌ذاشتم ریحانه قسمت کس دیگه‌ای بشه.

رضا دست‌ها را به کمر زد.

ـ آهان! الان معنی پرس و جوی سربسته رو هم فهمیدم!

راضیه ریز خندید. رضا گفت:

ـ به روی چشم آبجی. فقط بذار این اعزام آخری رو برم و برگردم. قول می‌دم بعدش بریم خواستگاری.

راضیه سر تکان داد.

ـ خیله خب... پس فقط سعی کن شهید نشی.

صدایش لرزید.

ـ خدا شاهده من دیگه طاقت ندارم.

چشم‌هایش را پیش از آن که اشک‌هایش جاری شود پاک کرد. رضا دو دستی خواهرش را بغل کرد.

ـ نترس قربونت برم. من تا پرچم یاحسین رو بالای گنبد کاخ سفید نصب نکنم، شهید نمی‌شم!

راضیه لب‌هایش را به پایین چین داد.

ـ یعنی چی؟

رضا به خنده افتاد.

ـ هیچی... ولش کن.

همان موقع زهرا هم آمد توی اتاق و سلام کرد. رضا گل از گلش شکفت.

ـ سلام دایی جون. چه چشمای خوابالویی!

زهرا اخم کرد.

ـ مگه زینب گذاشت ما بخوابیم.

راضیه دخترش را بغل کرد.

ـ قربون اون چشمای خسته‌ت برم مامان. ظهر که از مدرسه برگشتی هر چقدر دلت خواست بخواب. باشه؟

زهرا سر تکان داد. کاغذی را که توی دستش بود به طرف رضا گرفت.

ـ دایی این رو برام امضا می‌کنی؟

رضا همان طور که کاغذ را می‌گرفت پرسید:

ـ چیه عزیزم؟

ـ رضایت‌نامه. خانوم معلم‌مون فردا می‌خواد ببردمون اردو!

رضا ابرو بالا انداخت.

ـ به به... چه خوب.

خودکارش را از جیب پیراهنش بیرون کشید و پای رضایت‌نامه را امضا کرد. پرسید:

ـ اردو میرین بهشت زهرا؟!

زهرا همان‌طور که برگه رضایت‌نامه را پس می‌گرفت توضیح داد:

ـ آره، اردوی فرهنگی مذهبیِ.

رضا سر تکان داد.

ـ آفرین به خانم معلم‌تون.

زهرا ناغافل پرسید:

ـ دایی بالأخره من کِی می‌تونم به خانم غفاری بگم زن دایی؟!

رضا جا خورد. لب گزید.

ـ دایی یه وقت چیزی به خانم غفاری نگی ها! آبرومون می‌ره.

زهرا شانه بالا انداخت.

ـ معلوم نیست. شایدم یهو حواسم پرت شد به جای خانم معلم بهش گفتم زن دایی!

راضیه رو به رضا ابرو بالا انداخت و خندید.

***

ریحانه از اتاقش بیرون آمد. مانتو شلوار یشمی و مقنعه مشکی سرش بود. یک‌راست رفت توی آشپزخانه.

ـ خب... مامان، بابا کاری ندارین؟ بعد از اردو دیگه وقت نمی‌کنم بیام خونه. از همون راه می‌رم کلاس عربی. تا برگردم عصر شده. نگرانم نشین.

این را گفت و پیش از آن که مادرش درباره ناهار بپرسد، خیالش را راحت کرد که از ساندویچ فروشی نزدیک آموزشگاه عربی اش، چیزی می خرد و می خورد. مشغول پوشیدن چادرش شد. مریم گفت:

ـ دیگه سفارش نکنم مامان، مواظب خودت باش. مواظب بچه های مردم هم باش. سوار مینی بوس که شدین آیت الکرسی بخون. به راننده بگو با احتیاط بره. توی بهشت زهرا هم خیلی مواظب باش.

مکثی کرد و نفسش را تند بیرون داد.

ـ آخه آدم بچه‌های مردم رو میبره بهشت زهرا؟! فراخ و بزرگِ. اگه یکی از بچه‌ها گم شد چی؟

حمید نچ کرد.

ـ اِی بابا! چرا نفوس بد می‌زنی؟! دو تا مربی هستن و بیست و پنج تا دختر عاقل. نگران نباش.

مریم لب‌هایش را جمع کرد.

ـ توکل به خدا.

ریحانه خم شد. اول مادرش و بعد حمید را بوسید. حمید چیزی درِ گوش ریحانه گفت. هر دو خندیدند. بعد ریحانه دوباره حمید را بوسید. مریم در‌حالی‌که نگاه‌شان می‌کرد لبخند زد. از وقتی که ریحانه عکس پدرش را به دیوار اتاقش زد، حمید هم شروع کرد به حرف زدن درباره محمد. از خصوصیات اخلاقی‌اش می‌گفت. خاطره‌های زمان بچگی‌شان را تعریف می‌کرد. می‌گفت باید دست از نادیده گرفتن پدر واقعی ریحانه بردارند. مریم اوایل می‌ترسید این کار باعث شود ریحانه علاقه‌اش را به حمید از دست بدهد. اما برعکس، روابط پدر و دختر تازگی‌ها خیلی عمیق‌تر شده بود.

***

رضا پشت میزش نشسته بود. از صبح با هشت خانواده شهید تماس گرفته بود و احوال‌شان را پرسیده بود. یکی از مادران شهدا سکته کرده و بیمارستان بستری بود. رضا با نماینده بنیاد شهید در بیمارستان تماس گرفت و سفارس آن مادر شهید را کرد. دختر شهیدی هم داشت عروس می‌شد. مادرش دستش تنگ بود. رضا قول داده بود وامی ‌برای‌شان جور کند. می‌خواست تماس دیگری بگیرد که همکار هم اتاقش وارد اتاق شد و بلند گفت:

ـ آقا خبر دارم، چه خبری!

رضا گوشی تلفن را سرجایش گذاشت.

ـ خیره ان‌شاءالله آقای صمدی؟

صمدی جلو آمد.

ـ وقتی جبهه بودی توی تفحص‌های جدید، یه شهید پیدا شد که پلاکش همراهش بود.

رضا صاف نشست.

ـ جدی؟ خب؟

ـ بررسی کردیم، دیدیم پلاک مال سردار محمد غفاری ست.

ابروهای رضا بی‌اختیار بالا رفت.

ـ واقعا؟

صمدی روی نزدیک‌ترین صندلی نشست.

ـ بله. اما برای اطمینان بیشتر نمونه ژنتیکی گرفتیم تا با دی‌ان‌ای خانواده‌اش تطبیق بدیم. امروز جواب آزمایش اومد. پیکر، مال خودِ سردار محمد غفاری ست.

لبخند روی لب‌های رضا نشست.

ـ عجب... ایشالا همیشه خوش خبر باشی صمدی جان.

صمدی لبخند زد.

ـ وقتشه که بریم خونه‌شون، خبر رو بهشون بدیم.

ـ کجا پیدا شده؟

ـ شلمچه!

رضا لب‌هایش را جمع کرد.

ـ نچ نچ نچ... بعد از این همه سال شلمچه هنوز شهید داره.

آه کشید. شهید محمد غفاری، فرمانده پرآوازه‌ای بود که در جریان عملیات کربلای چهار مفقود شده بود. وقتی فرماندهان لشکر محمد رسول‌الله متوجه شدند اطلاعات عملیات به وسیله عکس‌های ماهواره‌ای آمریکا لو رفته و در اختیار عراق قرار گرفته است، مجبور به عقب نشینی موقت شدند. در جریان این عقب نشینی، سردار محمد غفاری نیروهایش را از زیر هجمه سنگین آتش دشمن بیرون کشید. اما خودش برنگشت.

ـ از پیکر شهید چی باقی مونده؟

ـ یه جمجمه و استخوان‌های ران و بازو. به اضافه پاره‌های لباسش و چیزهایی که توی جیب پیرهنش بوده.

ـ خدا رحمت کنه همه شهدا رو. باشه، بذار اول یه نگاهی به پرونده شهید بنذاریم.

صمدی پرسید:

ـ به نظرت چطوره با تیم مستندساز یا خبرنگار بریم خونه‌شون که لحظه خبر دادن رو ثبت کنیم؟

رضا لب‌ها را به پایین چین داد.

ـ از این کارا خوشم نمیاد. طفلی‌ها بعد از سی سال چشم براهی، می‌خوان خبر پیدا شدن عزیزشون رو بشنون. جلوی اون همه دوربین و آدم معذب می‌شن.

صمدی سرش را به یه طرف خم کرد.

ـ اما بخش فرهنگی اصرار داره با گروه فیلم‌برداری بریم. می‌گن این صحنه‌ها برای تهیه فیلم مستند خوبه.

ـ حالا این لحظه توی فیلم‌شون نباشه. دنیا که به آخر نمی‌رسه.

صمدی شانه بالا انداخت.

ـ باشه، هر چی شما بگی.

رضا توی کامپیوترش اسم محمد غفاری را نوشت. پرونده شهید را پیدا کرد. مشغول خواندن شد. همیشه قبل از خبر دادن به خانواده شهید، درباره‌شان اطلاعات کسب می‌کرد. آرام گفت:

ـ شهید غفاری متولد سال سی و هشتِ. یه برادر و دو تا خواهر داره. پدرش سال چهل و نه از دنیا رفته، مادرش هم...

مکث کرد.

ـ آخی... دو سال پیش فوت شده. در واقع چهارده ماه پیش. متأهل بوده. سه تا بچه داشته. علی و امید و...

سرش را کمی جلو برد.

ـ انتظار! انتظار؟!

صمدی سر تکان داد.

ـ شاید بعد از مفقود شدن پدرش به دنیا اومده. واسه همین این اسم رو روش گذاشتن.

رضا همان‌طور که نگاهش به صفحه کامپیوتر بود جواب صمدی را داد:

ـ آره، علی و امید وقت شهادت پدر پنج ساله و سه ساله بودن. اما انتظار یه ماه بعد از تاریخ مفقود شدن پدرش دنیا اومده.

مکث کرد. رو به صمدی ابرویی بالا انداخت و بعد دوباره چشم دوخت به کامپیوتر.

ـ همسر شهید سه سال بعد از شهادت شوهرش، با برادرشوهرش ازدواج کرده. اما بچه دیگه‌ای ندارن. الان علی و امید ازدواج کردن، انتظار هنوز مجرده. آخرین دیدار خواهران بنیاد شهید با خانواده شهید هم دی ماه سال پیش بوده.

زل زد به چشم‌های همکارش.

ـ زنگ بزنم واسه همین امشب قرار بذارم؟

ـ ببین خودشون کی آمادگی دارن. یا امشب یا فردا شب.

رضا گوشی تلفن را برداشت و مشغول شماره گرفتن شد. در همان حال پرسید:

ـ الان پیکر شهید کجاس؟

ـ شلمچه!

حواس رضا رفت پیش تلفن. زیر لب گفت:

ـ فقط یادت باشه نحوه دقیق شهادت رو برای منم توضیح بده.

صمدی سر تکان داد. رضا مشغول صحبت با تلفن شد.


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: