کد خبر: ۲۲۰۷
تاریخ انتشار: ۱۸ تير ۱۳۹۸ - ۱۱:۳۷
پپ
صفحه نخست » داستان

مهناز کرمی

وارد حیاط خانه که می‌شوم، با دیدن آن همه گل‌کلم و هویج و خیار و... سرم گیج می‌رود.

مادر و عمه با دیدنم رو به من می‌کنند:

ـ بدو بیا نرگس که تا شب نشده بساط ترشی رو جمع کنیم. من نمی‌دونم چرا برای یک کاسه ترشی، مادر و پدر کل بازار تره‌بار را جمع کرده بودند وسط حیاط! انگار قرار بود قحطی ترشی بیاد که انقدر هول می‌زدند اصلا از این‌جور ریخت و پاش‌ها و کارهای وقت‌گیر بی‌خودی سر در نمی‌آوردم. سوپری سر کوچه انواع و اقسام ترشی رو با قیمت کم و ناچیز می‌فروخت. دیگه چه لزومی داشت خودمونو این همه به دردسر بیندازیم. می‌دونستم که تمام این کارها زیر سر عمه ملوکه.

اون همیشه سرش برای این کارا درد می‌کرد.

مادر دست از کار کشیده و خیره نگاهم می‌کرد:

ـ خب مادر جون، اگه تجزیه و تحلیل روان‌شناسیتون تموم شد، تشریف بیار یه گوشه کارم تو بگیر!

عمه تکه بزرگ گل‌کلم را با دست داخل دهانش چپاند و به تأیید حرف مادر رو به من کرد:

ـ بله نرگس‌خانم، عوض این‌که اونجا وایسی ما رو نگاه کنی، آستین‌هاتو بزن بالا بیا کمک. ماشاءالله موقع خوردن که می‌شه ترشی رو با دبه‌اش می‌خوری! چقدر از این اخلاق عمه لجم می‌گرفت که سر سفره لقمه دهن آدمو می‌شمرد. این دفعه باید سر سفره ازش فیلم می‌گرفتم تا ببینه من ترشی را با دبه‌اش می‌خورم یا اون!

پدر هم که قربونش برم، فقط مسئول خرید بود. کل بازار رو آورده بود وسط حیاط و شب انتظار ترشی آماده داشت! رو به مادر می‌کنم:

ـ مامان چه خبره! این همه وسایل گرفتین؟! مگه قراره ترشی‌فروشی باز کنین؟!

مادر در‌ حال پاک کردن هویج‌ها مکثی می‌کند و سرش را بالا می‌گیرد:

ـ ببین نرگس، اگه بخوای از اول کار همش غر بزنی برو تو، ما خودمون کارها رو انجام می‌دیم. حوصله غر شنیدن ندارم.

عمه را که گویی برق سه فاز گرفته‌، از جا می‌پرد:

ـ چی چی رو برو تو‌! مگه قراره فقط ما از این ترشی بخوریم‌. بدو دختر‌، تنبلی نکن. والله اون قدیم‌ها وقتی بچه بودیم‌، نون رو هم خودمون می‌پختیم.

الان ماشاءالله همه خانم شدن. همه چی رو حاضر و آماده می‌خوان.

من موندم عمه 70 سالش بشه می‌خواست از قدیم چی تعریف کنه. لابد می‌گفت اون قدیم‌ها اکسیژن رو می‌رفتیم تو صف می‌گرفتیم!

والله از اون این حرف‌ها بعید نبود. اصلا قدیم هر کاری می‌کردن به من چه، مگه من تو اون زمان دارم زندگی می‌کنم. بی‌حوصله روی زمین ولو می‌شوم و منتظر فرماندهان ترشی می‌نشینم تا دستور کار دهند.

عمه گل‌کلم بزرگی را به سمتم قل می‌دهد:

ـ بیا ببینم چه جوری با سلیقه این گل‌کلم رو به اندازه‌های کوچیک در میاری‌.

گل‌کلم که مانند تکه سنگی سخت و بهم چسبیده است را نگاه می‌کنم. از هر طرفش که فشار می‌دهم فقط خرد می‌شود و زمین می‌ریزد. دریغ از کندن تکه‌ای از آن. آن‌ها چه مرحله سختی را به من سپرده بودند. عمه کمی چشمانش را ریز می‌کند و به دستم که در تلاش کندن تکه‌ای از گل‌کلم است نگاه می‌کند:

ـ نرگس، به نظرت با این روشی که داری کار انجام می‌دی می‌تونی تا شب یه دونه گل‌کلم پاک کنی! بده به من تا بگم باید چیکار کنی.

عمه گل‌کلم را از دستم می‌گیرد و با دقت ته آن را با چاقو می‌برد. ناخودآگاه گل‌کلم‌ها از هم باز می‌شوند و عمه آن‌ها را به راحتی از هم جدا می‌کند.

ـ بفرما، حالا دیدی هر کاری یه راه حلی داره.

اگه سخته برات‌، بیا این هویج‌ها رو خرد کن.

مواظب باش دستتو نبری.

مادر نفس نفس‌ زنان کیسه خیار را کنار حیاط خالی می‌کند. هنوز هم در حیرت کارهای عمه و مادرم که با چه حوصله‌ای همه وسایل را آماده می‌کنند و...

بعید می‌دونستم تا دو روز دیگه همه این بساط از داخل حیاط جمع بشه. با این همه بدبختی ترشی درست می‌کردند و هر جا که می‌خواستند بروند، ظرفی ترشی به دست می‌گرفتند و به عنوان پیش‌کشی می‌بردند. به قول عمه‌، اون قدیم که آن‌قدر شیرینی و شکلات و این چیزها نبود هر جا می‌خواستیم بریم از ترشی و مربا یا هر چیزی که تو خونه آماده کرده بودیم، می‌بردیم. ای وای‌، می‌دانستم که تا چند وقت دیگه هم بساط پختن رب گوجه به راه می‌اندازند. همه این کارها زیر سر عمه بود که فقط می‌خواست یه جورایی وقت خودش را پرکنه. من بدبخت چه گناهی کرده بودم.

مادر نگاهش را به من می‌دوزد:

ـ نرگس باز چته‌؟!

اصلا حواسم نبود که دست از کار کشیده و از فکر این همه کار اخم‌هایم آویزان شده:

ـ خب مامان، اگه ترشی هوس کردی از سوپری محله بخر، مگه کیلویی چنده؟! بدون هیچ زحمتی و دردسری. خوشت میاد خونه رو کردی مثل میدون جنگ!

مادر آستین‌هایش را بالا می‌زند و دستش را تکان می‌دهد‌:

ـ پاشو، پاشو برو خونه‌، نمی‌خوام واسه من کار انجام بدی‌. حوصله ندارم تا شب بشینی این‌جا یه ریز غر بزنی از اون وقتی‌که اومدی یه دونه هویجم خرد نکردی اما مغز منو خوردی از بس غر زدی‌. پاشو!

ای وای خدا، باز مادر رفته بود روی اون یکی فازش با این پاشو پاشو گفتنش داشت کلافه‌ام می‌کرد.

اصلا مثل‌ این‌که حرف حساب براشون تلخ بود!

بغض می‌کنم و با چشمانی نمدار به مادر نگاه می‌کنم‌:

ـ چی می‌گی مامان همش می‌گی پاشو پاشو. به خاطر خودتون دارم می‌گم.

نگاهم خیره عمه مانده بود که در این یک ساعتی که من پیششان بودم نزدیک به یک کیلو خیار و هیج و یک گل‌کلم کامل‌ خورده بود! ماشاءالله مثل این‌که د‌خترای قدیم علاوه بر کار زیاد، موقع کار عادت به خوردن تنقلات هم داشتند! با یک حساب سرانگشتی فکر کنم به جای آن چهار دبه بزرگی که مادر برای ترشی آماده کرده بود! باید یک دبه می‌گذاشت!

مادر مشتی به کله گل‌کلم کوبید:

ـ تو اگه خاطر منو می‌خوای یا بدون غر زدن بشین کارتو انجام بده یا پاشو برو داخل بذار ما کارمونو بکنیم.

دست و پایم را دراز می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم:

ـ باشه، من دیگه دهنمو می‌بندم، حالا خیالت راحت شد مادر با دقت مشغول آماده کردن ترشی بود که صدای زنگ تلفن بلند می‌شود. مادر نگاهش را به من می‌دوزد:

ـ نرگس مگه صدای زنگ تلفنو نمی‌شنوی؟ پاشو برو ببین کیه.

از جایم بلند می‌شوم و به داخل حیاط می‌روم. گوشی را از روی میز غذا‌خوری بر می‌دارم:

ـ بله‌، بفرمایید.

صدای عمه زری از آن طرف خط به گوشم می‌رسید:

ـ سلام نرگس جون‌؟ چطوری‌؟! مامان و بابات خوبن! عمه ملوک چطوره؟

گلویی صاف می‌کنم‌:

ـ خدا‌رو‌شکر همه خوبن، سلام می‌رسونن.

ـ نرگس جون به مامانت بگو اگه امشب کسی‌ خونتون نمیاد ما یه سر میایم اونجا. محسن و خانمش هم هستن آب دهانم را به سختی قورت می‌دهم:

‌ـ بله‌، بله هستیم. برای شام تشریف بیارید. منتظریم‌.

عمه چشمی می‌گوید و گوشی را قطع می‌کند.

صدای بوق بوق قطع شدن مکالمه مرا به خود می‌آورد گوشی را قطع می‌کنم. حالا من بدبخت این خبرو چه جوری به مامان بدم. با پاهایی لرزان خودم را به حیاط می‌رسانم. مادر که همچنان مشغول بود با دیدنم نگاهش را خیره صورتم می‌کند‌:

ـ چی شد نرگس‌؟! کی بود؟

رو به مادر می‌کنم و با لکنت می‌گویم:

ـ عمه زری بود، سلام رسوند.

عمه ملوک گل‌کلم را به سمت مادر نشانه می‌گیرد و پرت می‌کند‌:

ـ خب، چی گفت؟!

رو به عمه می‌کنم:

ـ گفت امشب شام با محسن و خانمش میان این‌جا عمه مانند لبو سرخ می‌شود:

ـ‌ تو چی گفتی؟

مِن و مِنی می‌کنم:

ـ خب چی می‌گفتم‌؟! گفتم تشریف بیارید.

هم‌زمان مادر و عمه فریاد کشیدند:

ـ چی؟! گفتی تشریف بیارید؟! آخه دختر دیوونه مگه نمی‌بینی این‌جا چه وضعیه؟!

مادر محکم دستش را روی آن یکی دستش می‌کوبد:

ـ آخه دختره بی‌عقل نمی‌گی با این همه ریخت و پاش زشت نیست عمه زریت وعروسش بیان این‌جا؟! عمه نوچ نوچی می‌کند و انگار که محکوم حبس ابد را نگاه می‌کند‌، با اخم‌های آویزان خیره‌ام می‌شود:

ـ بیا مینا‌خانم، من می‌گم این دختر فقط بلده دردسر درست کنه، می‌گی نه، آخه بچه نباید بیای با مادرت صلاح مشورت کنی که شام بیان یا نه؟!

مادر مانند ماتم‌زده‌ها دستش را به هم می‌کوبید و چیکار کنیم می‌گفت:

عمه رو به مادر می‌کند‌:

ـ این زری بی‌فکر بگو که وسط این معرکه هوس مهمونی کرده حالا خودت میومدی دیگه چرا دست عروستو گرفتی داری با خودت میاری‌. حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم مینا؟!

مادر که تقریبا نیاز به آی‌سی‌یو پیدا کرده‌، نفس عمیقی می‌کشد و چشمانش را خیره نگاهم می‌کند‌:

ـ آخر از دست این دختر دق می‌کنم، با این بی‌فکری‌هاش آخه نرگس من از دست تو چیکار کنم سر به کدوم بیابون بذارم.

عمه که اوضاع را وخیم می‌بیند به حالت دو خودش را به آشپزخانه می‌رساند و با لیوانی آب پیش مادر بر می‌گردد:

ـ بیا تا پس نیفتادی یه کم آب بخور‌. الان فشارت می‌ره بالا بدبخت می‌شیم.

مادر که انگار عزیزترین کسش را از دست دا‌ده با دست روی پایش می‌کوبد:

ـ ملوک جان با این بازار مکاره‌ای که راه انداختیم آبرومون جلوی عروس زری می‌ره...

عمه شانه‌های مادر را می‌مالد و به او دلداری می‌د‌هد:

ـ می‌خوای بهش زنگ بزنم بگم نیان؟! می‌گم بذارن واسه یه وقت دیگه، چطوره‌؟!

مادر چشمانش گرد می‌شود و با دست روی گونه‌اش می‌کوبد:

ـ خدا مرگم بده‌، یه وقت این‌کارو نکنی‌ها، آبرومون می‌ره.

من مانند برق گرفته‌ها ایستاده و نگاهشان می‌کردم. مگه من چه گناهی کرده بودم که رگباری در حال توبیخم بودند. با عصبانیت پایم را روی زمین می‌کوبم:

ـ پس چی باید می‌گفتم‌؟ ها؟! می‌گفتم لازم نکرده تشریف بیارید چون ما سرمون شلوغه؟! قدیم به شما رسم مهمون‌نوازی رو یاد ندادن؟!

عمه و مادر نگاهی به هم می‌اندازند. عمه با دست سرم را به طرف صورتش می‌برد و به گونه‌ام بوسه‌ای می‌زند:

ـ الهی من قربون اون دل مهربونت برم. ما که از مهمون فرار نمی‌کنیم. با این همه ریخت و پاش زشته که عمه زریت با عروسش بیان این‌جا.

نفس عمیقی می‌کشم:

ـ حالا کو تا شب‌، با هم کمک می‌کنیم و بساط ترشی را جمع می‌کنیم.

سه نفری تا عصر با سرعت غیر‌قابل تصور وسایل ترشی را داخل دبه‌ها می‌ریزیم وحیاط را می‌شوییم.

مادر به آشپزخانه می‌رود و تا آمدن میهمان‌ها شام مفصلی آماده می‌کند.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: