کد خبر: ۲۲۰۲
تاریخ انتشار: ۱۶ تير ۱۳۹۸ - ۱۴:۱۹
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی

گلاب بانو

مستأجر جدید

صنم چادر گل گلی‌اش را کشید جلوی دهانش یک مشت گل صورتی افتاد روی گونه‌های لاغر و لب‌ها، صداش از پشت پرچین همین باغ گل پارچه‌ای به گوش می‌رسید. گفت: ماه بی‌بی‌ یک زمانی برای خودش کسی بود‌! یک زمان دور، و بعد خیره شد به ماهی تنهای توی حوض که بی‌قرار این طرف و آن طرف می‌دوید و با سایه آفتاب توی حوض بازی‌اش گرفته بود! ماه آن موقع‌ها برو و بیایی داشت و دور و برش شلوغ بود، آن موقع که مهمان از در می‌رفت و از پنجره داخل می‌آمد، نمی‌دانم، صنم کی و چه زمانی را می‌گوید؟ ماه‌ بی‌بی اصلا اهل این‌جا نبوده! اگرچه که این خاطرات مربوط به دوره‌های کوتاه زندگی من به عنوان بچه محل ماه بی‌بی، نمی‌رسد، اما متعلق به صنم هم نیست! طبق شواهدی که من جمع کرده‌ام ماه بی‌بی با یک چمدان تک و تنها آمده این‌جا و رفته کار کرده، مدتی در رستوران‌ها کارگری کرده و ظرف شسته و بعد اتفاقی از دست‌پختش صاحب رستوران خورده و رفته رفته شده آشپز، از همان پول هم این خانه را خریده است و بعد انگار بیماری امانش نداده که همان‌جا بماند، قلبش درد می‌گیرد و یک تیر نامرئی از بالای قفسه سمت چپ در پشتش فرو می‌رود و از زیر قفسه سمت راستش بیرون می‌آید.

ماه اهل کرمان بود قبل از زلزله تنها بوده و بعد از آن تنها‌ترشده، همه اقوامش را از دست داده بود ته لهجه‌ شیرین بامزه‌ای داشت که گاه گاهی که حرف می‌زد، آدم را مشتاق می‌کرد پای حرف‌هایش بنشیند و تکان نخورد، الان سر پیری تنها مانده بود و تنهایی‌اش قسمت اهالی این محله شده بود، آن‌ها که می‌شناختندش هوای دل نخ‌نما شده‌اش را داشتند، دیگر به‌ آدم‌های محل عادت کرده بود همه را جای بچه خودش می‌دید. در خانه کوچکش دو اتاق اضافه داشت که برای گذران امور زندگی‌اش اجاره می‌داد، اغلب کسانی که می‌توانستند آن‌جا را اجاره کنند زن و شوهر‌های فقیر یا تازه عروس و داماد‌هایی بودند که در شروع زندگی زورشان به گرانی خانه نمی‌رسید، می‌آمدند مبلغی پول می‌دادند و قرار دادی می‌بستند و مدتی را پیش ماه بی‌بی زندگی می‌کردند و بعد موقع رفتن انگار که بخواهند از مادرشان جدا بشوند با آه و گریه جدا می‌شدند. این‌ها را صنم تعریف می‌کرد و از اجاق خاموش خانه می‌گفت که روزی روشن بوده تا هفت محل بوی غذایش می‌رفته! مستأجر آخری دختر زبر و زرنگی بود که از همان اول سر جایش نمی‌نشست می‌پرسید خب مگر شما از پول بدتان می‌آید؟ مثلا دیگر هیچ چیز لازم ندارید؟یا نمی‌خواهید مکه یا کربلا بروید؟

ماه بی‌بی کم حرف می‌زد‌! جواب سؤال‌های بی‌شمار دختر را با نگاه می‌داد، مدتی طول می‌کشید تا این مستأجر هم مثل آن یکی‌ها به سکوت‌های طولانی ماه عادت کند.

دختر انگار جواب خودش را گرفته باشد کوتاه نمی‌آمد! می‌گفت: معلوم نیست عاقبت چیزی که می‌گویم چه بشود؟ به پول برسیم یا نه؟! بار سفر ببندید و حاج خانم بشوید یا نه؟ انگار این چیزها ترجمه نگاه‌های ماه بود! و بعد جواب می‌داد‌: می‌رسیم و دوباره شروع می‌کرد باید این‌قدر از چی بخریم و چه کار کنیم و بعد چطور درست کنیم و کجا بفروشیم و چقدر سود کنیم، این‌ها را می‌گفت و شوهر مظلومش یا جرأت نمی‌کرد یا دلش نمی‌آمد سرش را بالا بگیر و مخالفت کند به نشانه تسلیم مطلق، با چوب کبریت سوخته‌ای بازی می‌کرد چوب کبریت را با یک انگشت بلند می‌کرد و این طرف آن طرف می‌انداخت. گاهی دورتر پرتش می‌کرد و بعد دوباره برش می‌داشت و به بازی ادامه می‌داد.

آرزوهای بزرگ

هردو بیکار بودند، دختر و شوهرش، پول کرایه خانه را هم از پدر و مادرشان گرفته بودند و در نهایت بعد از کلی گشتن آمده بودند این‌جا! دختر آرزوهای بزرگی داشت مثل همه دختر‌ها بود اما مانند مستأجرهای قبلی نبود، دلش می‌خواست بعد از این‌جا برای خودش خانه بخرد و از این‌جا برود، دنبال پول و کار حسابی بود. هر دو مهندس نمی‌دانم چی بودند از این مهندسی‌ها که از روی کاغذ و کتاب جلو‌تر نمی‌روند و دست آخر هم همان‌جا توی دانشگاه می‌مانند. آدم‌ها لابلای آرزوهایشان قد می‌کشند و بزرگ می‌شوند، اولش هم قد هستند وقتی که آرزو‌ها در حد اسباب‌بازی و عروسک و ماشین‌اند ولی بعد یک‌دفعه آرزوها قد می‌کشند و آدم‌ها جا می‌مانند و کارشان می‌شود دویدن دنبال نخ بادبادک آروزهایشان، مدام بالا و بالاتر می‌رود و گم می‌شود. دختر می‌گفت و ماه گوش می‌کرد، صنم می‌گفت که با همین زبان پسرک را پای سفره عقد نشانده!... ای سیاه سوخته، دختر کمی ‌سیاه بود با چشمانی درشت و سیاه‌تر از پوستش که انگار دنبال هر چیزی می‌دوید، ماه خوشش می‌آمد از دختر نه این‌که چیزی بگوید نه‌ اما اگر از کسی خوشش نمی‌آمد سرش را می‌گرفت آن طرف‌تر و گوش‌هایش را می‌سپرد به صدای پرنده‌های توی باغچه، دختر می‌گفت: وقتی هم که آدم پیر می‌شود آرزو‌ها مثل کوه‌های بلند می‌آیند می‌نشینند روی سینه‌اش! این‌ها را که‌ می‌گفت تیر توی قلب ماه تکان می‌خورد و جابجا می‌شد آرزوهایش را رج می‌زد یادش نمی‌آمد کی و کجا جایشان گذاشته بود لب کدام طاقچه پای کدام سفره کنار کدام خاطره‌! حرف‌هایش ماه را تکان داده بود از لبه ایوان جای همیشگی‌اش که می‌نشست سر خرده بود و آمده بود کنار حوض و به بی‌قراری ماهی توی حوض خیره شده بود.

آشپزخانه ماه

صنم مسئول شمردن پول‌ها بود اولش جعبه کوچکی آورده بود و پول‌ها را توی آن می‌ریخت و حساب و کتاب‌ها را به حافظه‌اش می‌سپرد که شب به شب به آن‌ها رسیدگی کند و بعد دفتر کوچکی برداشته بود که حساب‌ها به هم نریزد و مدیون شود. دختر ظرف‌های غذا را کنار هم می‌گذاشت روی زمین و داخل هر کدام از آن‌ها غذا می‌ریخت و مرد در غذا‌ها را می‌پوشاند. بعد آدرس را از صنم می‌گرفت و راه می‌افتاد توانسته بودند موتوری بخرند و با آن سفارش‌ها را جابجا کنند، مشتری‌هایشان روز به روز بیشتر می‌شدند و گاهی صنم اعصابش به هم می‌ریخت، بعد صنم نشست پای حساب و کتاب و من را گذاشت پای گرفت سفارشاتشان. ماه فقط غذا‌ها را می‌چشید و سر هر غذا نظار می‌کرد اولش دختر با شوهرش دوتایی هر چه ماه می‌گفت انجام می‌دادند و غذا می‌پختند هر دو فرز و چابک بودند بعد کم کم اهالی محل هم آمدند بیشتر خانم‌هایی که بیکار مانده بودند توی خانه و هر کداشان می‌رفتند پای یک دیگ و جمع کردن سفارش، بعد از آن مرد را گذاشتند که فقط سفارش‌ها را برساند. ماه هر هنری که در آشپزی و غذا‌های محلی داشت به کار می‌گرفت کارشان حسابی رونق گرفته بود. دختر راست می‌گفت آدم اگر از آرزوهایش جا بماند بعدها حسرتش به سراغش می‌آید، حالا خانه ماه تبدیل شده بود به یک آشپزخانه بزرگ که مدام عطر غذا توی آن می‌پیچید. رستوران‌ها هم انگار فهمیده باشند که کار آشپزخانه ماه گرفته است سفارش‌هایشان را به ماه می‌دادند، اما ماه راضی نبود، می‌گفت: غذا‌ها را گران می‌فروشند! مردم نمی‌توانند بخرند! ما خودمان بدهیم دست مردم بهتر است ارزان‌تر می‌فروشیم تا همه بتوانند از این غذا‌ها بخوردند. با دختر شرط کرده بود.‌ بعد از کلی سکوت دهانش را باز کرده بود و گفته بود؛ قبول! با هم این خانه را آشپزخانه می‌کنیم اما آرزوهایت ما را نکشاند جایی که یک محل بی‌غذایی را تحمل کند و توان خریدنش را نداشته باشد، به سود کم قانع هستید و می‌خواهید نان حلال در بیاورید، بسم الله! وگرنه من را سر پیری دنبال آرزوهایتان نفرستید، نشود که پول مکه و کربلا جور بشود اما یک الهی‌العفو و لا اله الا الله تأثیر نداشته باشد! دختر قبول کرده بود و گفته بود: بسم الله.

ماه بی‌بی

من خواب می‌دیدم که مکه می‌روم این خواب‌ها غریبه نیستند، خیلی قبل‌تر‌ها هم این خواب را می‌دیدم اما یادم رفته بود یعنی به خواب دیدن و بیدار شدن از خواب عادت کرده بودم اولش این‌طوری بود که بعد از هر بلند شدن، به خواب‌هایم فکر می‌کردم و می‌گفتم؛ شاید می‌خواهد بشود که می‌بینم! اما بعد‌ها این‌طوری شد که دیگر حتی به آن‌ها فکر هم نکردم. بعد‌ها وقتی یک‌بار تا پای خرید فیش حج رفتم و به خاطر هزار و یک مشکل دیگر برگشتم و نشستم سر جایم، در‌آمد ناچیز و قلب مریض، آن‌قدر‌ها برایم نمی‌گذاشت، بعد دیگر حتی فکر هم نکردم، گفتم شاید حج ما همین امام‌زاده کوچکی باشد که می‌شود با یک اتوبوس به آن‌جا رسید و دلی سبک کرد و با همان اتوبوس باز‌گشت، الان که چمدانم را برای سفر حج می‌بندم انگار آن خواب‌ها را ورق می‌زنم، بلند سرفه می‌کنم، محکم پشت دستم می‌کوبم و صورتم را می‌شویم که اگر خواب است بیدار بشوم، نه نیست خواب نیست این چمدان کوچک کنار اتاق و آن یک دست لباس احرام سپید تو‌یش شاهد است و گواهی می‌دهد که من مسافر خانه خدا هستم.


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: