کد خبر: ۲۱۹۳
تاریخ انتشار: ۱۶ تير ۱۳۹۸ - ۱۳:۴۵
پپ
صفحه نخست » شما و ما

یکی از شاگردان حضرت آیت‌الله کوهستانی‌مازندرانی نقل می‌کند: روزی شخصی در روستای مجاور کوهستان فوت شده و یکی از اهالی، خدمت معظم‌ له رسید تا ایشان را برای اقامه نماز میت به آن روستا ببرد و از نفس گرم آن استاد بزرگ استفاده کنند. او با خود اسبی داش که برای آقا آورده بود تا ایشان سوارش شوند، آیت‌الله کوهستانی قبل از این‌که سوار اسب شوند از وی پرسیدند: این اسب مال کیست؟ او گفت: مال فلان شخص است. فرمودند: زنده است یا مرده؟ شخص جواب داد: فوت کرده. ایشان پرسید: بچه صغیر هم دارد؟ گفت: بله آقا جان یک بچه صغیر هم دارد. ایشان وقتی متوجه شدند صغیر هم در آن اسب سهم دارد،‌ فرمود: من نمی‌ توانم سوار این اسب شوم، بهتر است با پای پیاده به طرف آن روستا برویم و ترجبح دادند پیاده مسیر را طی کنند، اما از مال یتیم استفاده نکنند. آن مرجع سالک همیشه سفارش می‌کردند که هرگز زیر بار سه چیز نروید: مال یتیم، مال میت و مال وقف.

با اقتباس و ویراست از کتاب بر قله پارسایی

.............................................................................................

مرجع تقلیدی که قاتل پسرش را بخشید!

مرحوم آقا سید حسن، پسر آیت‌الله سید ابوالحسن اصفهانی‌ره، واسطه رساندن نامه‌های درخواست کمک مالی مردم به پدرش بود، ‌ایشان غالبا در صف آخر نماز جماعت می‌ایستاد تا مراجعات مردم، برای سایر نمازگزاران مزاحمتی ایجاد نکند. در شب 16 صفر سال 1349 قمری، شخصی به خاطر شدت فقر و تصور اشتباهی که داشت و فکر می‌کرد سید حسن در کمک رساندن به او کوتاهی کرده است، بین نماز مغرب و عشاء با چاقو او را به شدت زخمی کرد، اما مرحوم سید ابوالاحسن اصفهانی با سعه‌صدر بالایی که داشتند نماز عشاء را هم در صحن حرم حضرت علی‌علیه‌السلام به همان حال خواندند و وقتی بعد از نماز، از پسرشان خبر گرفتند متوجه شهادت ایشان شدند. مدت زیادی نگذشت که قاتل، خود را به پلیس معرفی کرد ولی آن عالم فرزانه با وجود غم و اندوه زیادی که داشتند، قاتل پسرشان را بخشیدند و مدتی بعد هم عفو پلیس شامل حال او گردید و آزاد شد. آن شخص پس از آزادی از زندان طی نامه‌ای از سید ابوالحسن اجازه خواست تا به نجف آمده و به تحصیل بپردازد، آن مرجع عالی‌مقام جهان تشیع به واسطه‌ای که نامه را برایش آورده بود گفتند: از نظر من مانعی ندارد، اما ایشان در این‌‌جا امنیت ندارد و بهتر است برود ایران در جایی گمنام زندگی کند، در ضمن پولی هم به واسطه دادند تا برای تأمین مخارج زندگی به قاتل بدهد. بعضی از اهالی نجف گفته‌اند رفتار بزرگوارانه این استاد بزرگ اخلاق باعث شد تعدادی از اهل سنت پس از اطلاع از ماجرا شیعه شوند.

اقتباس و ویراست از کتاب حیات جاودانی

................................................................

امین در امانت‌داری

شیخ مرتضی انصاری، مرجع تقلید شیعیان بود. وی روزی که از دنیا رفت با آن ساعتی که به صورت یک طلبه فقیر دزفولی، وارد نجف شد، فرقی نکرد. وقتی مردم خانه او را دیدند، متوجه شدند که او مانند فقیرترین مردم زندگی می‌کند. روزی شخصی به ایشان گفت: آقا! خیلی هنر می‌کنید که این همه وجوهات به دست شما می‌رسد و از آن‌ها هیچ‌گونه استفاده شخصی نمی‌کنید. شیخ مرتضی گفت: چه هنری کرده‌ام! مرد سؤال‌کننده گفت: چه هنری از این بالاتر! شیخ مرتضی گفت: حداکثر، کار من، مثل کار خرک‌چی‌های کاشان است که می‌روند اصفهان و برمی‌گردند. خرک‌چی‌های کاشان پول می‌گیرند که بروند از اصفهان کالا بخرند و بیاورند. آیا شما دیده‌اید که این‌ها به مال مردم خیانت کنند!‌ این مسئله، مسئله مهمی نیست که به نظر شما مهم آمده است.

داستان‌های معنوی، ص 265ـ264

......................................

شهیدی که تماشاچی در تشییع‌اش را شفاعت کرد

27 سال از شهادت و مفقودی حمیدرضا گذشته بود. خواهرش دیگر طاقت دوری نداشت؛ رفت کنار مزار شهید پلارک، همرزم برادرش،‌ او را به حضرت زهرا‌سلام‌الله‌علیها قسم داد که خبری از برادرش حمیدرضا به او بدهد. گفت: «به حمبد بگو به خواب خواهرت بیا و خبری از خودت بده!» خواهرش با گریه تعریف می‌کرد:‌ فردای آن روز خواب دیدم جمعیت زیادی در بلوار سردار جنگل در منطقه پونک تهران در حرکت هستند. صدای حمیدرضا را شنیدم؛ گفت: خواهر این‌ها همه برای تشییع پیکر من آمده‌اند و به اذن خدا همه آن‌ها را شفاعت خواهم کرد. بعد اشاره به عابری کرد که در کنار جمعیت بود اما توجهی به آن‌ها و شهدا نداشت، گفت: حتی او را هم شفاعت خواهم کرد... از خواب که بلند شدم فهمیدم در بوستان نهج‌البلاغه تهران شهید گمنام تشییع و دفن کرده‌اند. بعدها با پیگیری خانواده شهید و آزمایشات DNA هویت این شهید اثبات شد.

شهید حمیدرضا ملاحسنی، کتاب راز رجعت، نشر حریر

.......................................................................

حافظه مردی به تدریج از کار می‌افتاد. پزشکی پس از معاینه دقیق، گفت که می‌تواند با عمل جراحی حافظه مرد را برگرداند اما این کار یک خطر بزرگ دارد و آن این‌که ممکن است مرد، بینایی هر دو چشم‌اش را از دست بدهد. پزشک گفت: کدام یک را انتخاب می‌‌کنید؟ بینایی یا حافظه‌تان را؟ بیمار کمی فکر کرد و گفت: ‌بینایی‌ایی را ترجیح می‌دهم که ببینم به کجا خواهم رفت تا این‌که به خاطر بیاورم به کجا رفته رفته‌ام.

...............................................................

صدای خروس، سگ، الاغ...

شلمچه بودیم! شیخ‌اکبر گفت: «امشب نمی‌شه کار کرد. می‌ترسم بچه‌ها شهید بشن.»

تو تاریکی دورِ هم ایستاده بودیم و فکر می‌کردیم که صالح گفت: یه فکری! همه سرامونو بردیم توی هم. حرف صالح که تموم شد، زدیم زیر خنده و راه افتادیم. حدود یه کیلومتر از بلدوزرها دور شدیم. رفتیم جایی که پر از آب و باتلاق بود. موشی هم پیدا نمی‌شد. انگار بیابون ارواح بود. فاصله‌مون با عراقیا خیلی کم بود؛ اما هیچ سروصدایی نمی‌اومد. دور هم جمع شدیم. شیخ‌اکبر که فرماندمون بود، گفت: یک، دو، سه.

هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای دوازده نفرمون زلزله‌ای بپا کرد. هرکس صدایی از خودش درآورد. صدای خروس، سگ، بز، الاغ و... چیزی نگذشته بود که تیربارا و تفنگای عراقیا به کار افتاد. جیغ و دادمون که تموم شد؛ پوتینارو گذاشتیم زیر بَغلمون و دویدیم طرف بلدوزرها. ما می‌دویدیم و عراقیا آتش می‌ریختند. تا کنار بلدوزرا یه نفس دویدیم. عراقیا اونشب انگار بلدوزرا رو نمی‌‌دیدند. تا صبح گلوله‌هاشونو تو باتلاق حروم کردند و ما به کِیف و خیال آسوده تا صبح خاکریز زدیم.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: