مریم جهانگیری زرگانی
قسمت نهم
خلاصه قسمت قبل:
ماجرای داستان ادامهدار ما در قسمت قبل با مرور خاطرات کودکی ریحانه و آن زمان که تازه عموی شهیدش جای پدرش را گرفته بود، گذشت و به خواب پریشان او ختم شد... خوابی که به پدر شهیدش مربوط میشد و او را حسابی بیتاب کرده بود... خوابی که باعث شد ریحانه دوباره در خلوت خودش با قاب نام امام زمان همصحبت شود و خواسته دلش را اینگونه بیان کند: «نمیگم یه کاری کنین بابای منم برگرده. فقط دعام کنین. دعا کنین صبور بشم. دوباره بشم همون ریحانه قبلی که عموش رو به عنوان پدر قبول کرده بود، بهانه باباش رو نمیگرفت، خواب باباش رو نمیدید»
آخرین روز تعطیلات نوروز بود. ریحانه و خانوادهاش یک روز زودتر سیزده بدرشان را رفته بودند و روز سیزدهم را گذاشته بودند برای خستگی در کردن و آماده شدن برای شروع کار و زندگی. دختر جوان بعد از بیشتر از پانزده روز استراحت و خوشگذرانی چنان افسرده بود که انگار آخرین روز عمرش بود و فردا پیش از طلوع آفتاب به دار آویخته میشد! در چنین وضعی دوستش سمیه هم آمده بود خانهشان و به محض این که دوتایی تنها شدند، زد زیر گریه و شروع کرد به گله و شکایت از شوهرش و خانوادهاش. عاقبت حوصله ریحانه سر رفت. نفسش را تند بیرون داد و گفت:
ـ وای سمیه، جون امواتت بس کن! دلم سیاه شد. چقدر گریه میکنی. خوبه یه ماه بیشتر نیست عروسی کردی.
سمیه دماغش را با صدا بالا کشید و محکم سر تکان داد.
ـ توی این یه ماه اندازه یه عمر عذاب کشیدم. ریحانه شوهر نکنیها! هر کی گفته ازدواج خوبه حرف مفت زده. بشین کنج خونه بابات و عشق دنیا رو بکن. شوهر کردن یه حماقت بزرگه!
ریحانه به خنده افتاد.
ـ باز چی شده گُلم!؟ آقا سعید گفته مرغ رو مثل خواهرم بپز یا مامانش بهت پیشنهاد کرده جای سطل برنج رو عوض کنی که نزدیک سیفون ظرفشویی نباشه؟!
توی یک ماه گذشته، هر وقت سمیه را میدید یا داشت گریه میکرد یا تازه از گریه کردن فارغ شده بود اما اغلب ماجراهایی که باعث دلخوری سمیه از خانواده شوهرش میشد به نظر ریحانه خندهدار می آمد. سمیه اخمی کرد و گفت:
ـ مسخره می کنی؟! حالا سرِ خودتم میاد. ببینم اون وقتم نیشت این طوری تا بناگوش باز میمونه یا نه.
ـ من غلط بکنم! حالا بگو ببینم چی شده؟ مگه امروز قرار نبود با قوم شوهر برین سیزده بدر؟
ـ سیزده بدر سرم رو بخوره. به سعید گفتم تا وقتی خونوادهش بخوان با من این طوری رفتار کنن، باهاشون هیچ جا نمیرم.
ـ مگه چکار کردن؟
ـ دیروز مادرش ناهار دعوتمون کرد خونهشون. رفتم توی آشپزخونه تعارف کردم که اگه کاری هست انجام بدم. من رو نشوندن پای دیگ پلو که شما برنج رو بکش توی دیسها. غذا رو که کشیدیم و تموم، رفتم سر سفره، دیدم خواهر کوچیک سعید نشسته کنارش. اصلا هم به روی خودش نیاورد که جا برای من باز کنه تا بتونم پیش سعید بشینم. خود سعیدم هیچی نگفت. مجبور شدم پایین سفره پیش مادرشوهرم بشینم. خیلی بهم برخورد. بعد ناهار گفتم برم یه تعارفی بکنم واسه ظرف شستن که یه وقت نگن خورد و رفت اما مادرشوهرم نذاشت. گفت عروسا دیگه برن استراحت کنن. جاری بزرگه یواش بهم رسوند که اینا همهشون بددل و وسواسیان، نمیذارن عروس توی خونهشون ظرف بشوره. دیگه هیچی، رفتم توی اتاقی که قبلا مال سعید بود استراحت کنم. هر چی منتظر شدم که سعید بیاد پیشم، آقا اصلا به روی خودش نیاورد. با داداشهاش رفتن توی حیاط گل کوچیک بازی کردن...
سمیه باز زد زیر گریه. میان گریه گفت:
ـ من نمیدونم چه هیزم تری به این خونواده فروختم که این طوری بهم بیمحلی میکنن و سعید رو هم تحریک میکنن به من توجه نکنه.
ریحانه دستش را زده بود زیر چانهاش و مات و مبهوت دوستش را تماشا میکرد. فکری کرد و گفت:
ـ ببینم، آقا سعید وقتی توی خونه خودتون هستین رفتارش باهات چطوره؟
ـ خوب... عالی. ولی وقتی میریم خونه مامانش اینا انگار جادوش میکنن.
ـ تو خودت خوشت میاد وقتی میرین خونه بابات اینا، آقا سعید بچسبه بهت و نذاره یه ثانیه با خواهر و برادرهات تنها باشی یا با مامانت درددل کنی؟
ـ نه، سعید اصلا این طور آدمی نیست.
ـ خب گلم تو هم این طور آدمی نباش! چه اشکالی داره سر سفره، خواهرش کنارش بشینه یا بعدازظهر بره با برادراش بازی کنه؟! زن و شوهر برده همدیگه که نیستن. در مورد جاریت هم بذار یه نصیحت دوستانه بهت بکنم. خیلی به حرفای این و اون گوش نکن. بعضیها از تفرقهافکنی خوششون میاد. شاید منظور مادرشوهرت این بوده که عروسهاش رو به زحمت نندازه. اگه واقعا وسواسی بودن عمرا میذاشتن تو بری پای دیگ غذا و برنج بکشی.
سمیه لحظهای فکر کرد.
ـ یعنی واقعا همچین منظوری داشته؟!
ـ آره، چرا که نه. ببین، من مجردم، خیلی از این مسائل سر در نمیارم. اما همه میگن چند ماه اول ازدواج به زن و شوهر سخت میگذره. چون هر کدوم هنوز فرهنگ خونواده خودشون رو دارن و اختلاف سلیقهها زیاده. این روزای سخت رو با صبوری و خوش اخلاقی و مهربونی بگذرون نه با قهر و دعوا و بداخلاقی. چون ممکنه اثرات بدی روی همدیگه بذارین که تا عمر دارین یادتون نره. بذار شش هفت ماه بگذره کمکم قلق همدیگه دست تون میاد. الان با آقا سعید قهری؟
سمیه سرش را پایین انداخته بود.
ـ قهر که نه ولی خب دعوامون شد. یعنی اون که چیزی نگفت. من داد و بیداد کردم و بعدشم گفتم میخوام برم خونه دوستم. گفت بعد از نماز میام دنبالت.
مکثی کرد و بعد گفت:
ـ راست میگی... جاری بزرگه یه کمی خرده شیشه داره! سعید یه بار بهم گفته بود حواسم به زن داداش بزرگهش باشه. پاک یادم رفته بود.
ریحانه نفس راحتی کشید.
ـ خب... شکرخدا این دفعه هم بخیر گذشت!
سمیه خندید. یکدفعه بیمقدمه گفت:
ـ تو چقدر شبیه عَموت هستی!
با دست به عکسی که به دیوار پایین اتاق آویزان بود اشاره کرد.
ـ تا حالا کسی این رو بهت گفته؟ بیشتر از این که شبیه بابات باشی، شکل عموت شدی.
ریحانه نیم نگاهی به عکس پدرش انداخت. به سمیه گفته بود عکس متعلق به عموی شهیدش است. ابرو بالا انداخت.
ـ نه... اتفاقا همه میگن من حتی بیشتر از برادرهام، شبیه بابام شدهام!
این را گفت و خندید. سمیه متعجب نگاهش کرد.
ـ چه می دونم والله! یا چشمای من باقالی میچینه یا تو داری الکی میگی که ایشون عموت هستن!
ریحانه این بار بلندتر خندید.
ـ حالا اینا رو ولش کن. بگو فردا چه کنیم؟! من که عین این بچه مردهها، عزا گرفتهام.
سمیه سر تکان داد.
ـ وای وای... نگو تو رو خدا. دوباره از فردا، صبح زود بیدار شدن و مدرسه رفتن و با دانش آموز سر و کله زدن!
مکثی کرد و ادامه داد:
ـ البته واسه تو که سخت نیست. هم شاگردات عاقلترن، هم خودت سرت درد میکنه واسه دردسر. شرط میبندم دلت هم برای بچههات تنگ شده!
ـ آره... خیلی. خیلی زیاد. اما دلم واسه صبح زود سر کار رفتن تنگ نشده!
ـ مخصوصا حالا که ساعتها رو کشیدن جلو، بدنهای بیچارهمون هنوز بهش عادت نکردن.
ریحانه دستش را در هوا تکان داد.
ـ دیگه نگو... الانِ که راست راستی گریهم بگیره.
هر دو خندیدند. یکدفعه چشم سمیه به کاغذهای رنگی یادداشتی افتاد که بالای میزتحریر چسبیده بود. لحظهای کاغذها را نگاه کرد. متعجب پرسید:
ـ اینایی که اینجا نوشتی به چه زبونی هست؟!
ریحانه ابرو بالا انداخت.
ـ عربی! معلوم نیست؟!
سمیه سرش را جلوتر برد.
ـ بازار به عربی میشه سوگ!؟ مگه عرب زبونا «گ» دارن؟!
ـ این زبون محاوره عراقی هستش. عربهای عراق از «گ» و «چ» هم استفاده میکنن.
ـ عجب... نمیدونستم. چه جالب. فکر کنم سوگ همون سوق باشه که قدیما ایرانیا به بازار میگفتن، نه؟
ـ احتمالا آره.
سمیه دوباره یادداشتها را نگاه کرد.
ـ چه بامزه... سیگار رو میگن جیگارَه! هه! احوالپرسی واسه خانوما میشه اِشلونچ!
رویش را به طرف ریحانه چرخاند.
ـ کلاس میری؟
ـ آره!
ـ چند وقته؟
ـ حدود یه سال.
ـ بارکالله... انگلیسی رو تموم کردی، رفتی سراغ عربی. حالا چرا لهجه عراقی؟ به خاطر پیادهروی اربعین؟
ریحانه شانه بالا انداخت.
ـ هدف کوتاهمدتم پیادهروی اربعین بود اما بیشتر به فکر وقتی بودم که امام زمان ظهور میکنن. بالأخره ایشون قراره ساکن عراق بشن. ماها باید بلد باشیم به زبون مردم اونجا حرف بزنیم یا نه؟!
سمیه مکث کرد.
ـ آفرین... چه آیندهنگر! اینطوری که تو با اطمینان حرف میزنی آدم فکر میکنه هفته دیگه امام زمان میان.
ـ چرا که نه! توی دعای عهد هم نوشته «انهم یرونه بعیدا و نراه قریبا» دیگران ظهورش را دور میبینند و ما نزدیک میبینیم. ما که مثل فرد مورد نظر نیستیم که بگیم اگه یه وقتی امام زمان ظهور کرد!
سمیه توی صورت ریحانه دقیق شد.
ـ عقربههای ساعت تو هم فقط حول امام زمان میچرخهها!
ـ چه کنم دیگه، منم و همین یه امام زمان!
سمیه نفسش را بیرون داد. پرسید:
ـ راستی فرد مورد نظر دیگه کیه؟!
ریحانه به خنده افتاد
ـ هیچی بابا، ولش کن!
ـ نه جدی... کلک، خواستگار تازه داشتی و به من هیچی نگفتی؟!
صدای خنده ریحانه بالا گرفت. سمیه متعجب نگاهش میکرد.
***
توی دفتر مدرسه تا ریحانه گفت قصد دارد روز پنجشنبه دانشآموزانش را ببرد گلزار شهدا همه ساکت شدند. اولین کسی که صدایش درآمد معلم کلاس اول بود. عینکش را روی دماغش جا به جا کرد و گفت:
ـ مگه قحطی جا هست خانوم غفاری؟! قبرستونم شد اردو؟ بچههای مردم افسرده میشن.
و معلم کلاس سوم اضافه کرد.
ـ فکر نکنم اداره موافقت کنه. مثل این که توی سند ۲۰۳۰ هم نوشته بچهها رو نباید برد آرامستان.
ریحانه عمیق نفس کشید. از قبل خودش را برای همه مخالفتها آماده کرده بود. در حالی که سعی میکرد لحنش آرام و شیرین باشد گفت:
ـ خب البته آرامستان یا همون قبرستان خودمون، با گلزار شهدا فرق داره. من که نمیخوام بچه ها رو ببرم تشییع جنازه. میخوام ببرمشون پیش شهدا. اگه زیارت قبور شهدا رفته باشین حتما دیدین که فضای گلزار شهدا خیلی آروم و باصفا و پر از گل و درخت هست. مخصوصا الان که توی فصل بهار هستیم، گلزار شهدا غرق گل و عطر شکوفهس. فکر میکنم به بچهها خیلی خوش بگذره.
بعد رو کرد به معلم کلاس سوم.
ـ اتفاقا به خاطر همین سند هست که اصرار دارم بچهها رو ببرم گلزار. چند ماه پیش این بند سند ۲۰۳۰ خیلی سروصدا کرد و گفتن حذفش میکنیم و چنین و چنان. اگه دقت کنیم میبینیم اونایی که این سند رو تدوین کردن دست روی نقطههای خیلی حساسی گذاشتن. ما نمیتونیم در حالی که هنوز کشور پر از یتیمهای قد و نیم قد شهداس، اونا رو فراموش کنیم.
معلم کلاس دوم پوزخند زد.
ـ خب مجبور نبودن برن سوریه. تاوان حرص پول اونا رو بقیه باید بدن؟
ریحانه خندید.
ـ ای بابا، همکار محترم! این تهمتها دیگه بدجوری نخ نما و کلیشهای شده. توی این دور زمونه واسه رسیدن به پولهای نجومی نیاز نیست بری یه کشور دیگه، جونت رو بدی. کافیه خودت رو وصل کنی به یه «ژن خوب»! مگه به مدافعان حرم حقوقهای نجومی میدن؟! همش مال کله گندههاس.
معلم کلاس پنجم آه کشید.
ـ آره والله... اگه کسی پول میخواد باید با یکی مث خاوری یا بابک زنجانی رفیق بشه!
بعد رو کرد به معلمهای کلاس اول و دوم.
ـ شماها قربون شکل ماهتون، بهتره کمتر اخبار ماهواره ببینین!
خانم بذرافشان از ریحانه پرسید:
ـ اردوی نصف روز میخواین برین دیگه؟
ـ بله، به بچهها میگم صبحانه بیارن با خودشون. توی پارک نزدیک بهشت زهرا غذاشون رو میخورن. بعد میریم گلزار شهدا. یه برنامه غافلگیرکننده هم میخوام براشون ترتیب بدم که خصوصی براتون توضیح میدم.
خانم بذرافشان سر تکان داد.
ـ پس منم همراهتون میام. دو تا مربی باشیم بهتره. هم زیارت میکنیم هم گردش.
ریحانه لبخند زد.
ـ عالی میشه!
ادامه دارد...