کد خبر: ۲۱۸۴
تاریخ انتشار: ۱۶ تير ۱۳۹۸ - ۱۳:۳۲
پپ
صفحه نخست » داستان

مهناز کرمی

تصویرساز یاسمن امامی

پدر در حال صحبت با تلفن‌، به مادر اشاره می‌کند که زودتر آماده شود‌. مادر رو به عمه می‌کند‌:

ـ ملوک‌خانم‌، بجنب حاضر شو تا علی صداش در‌ نیومده‌.

مادر با دل‌ نگرانی نگاهم می‌کند‌:

ـ نرگس‌، تو حاضر شدی‌؟‌!

کوله‌پشتی‌ام را روی دوشم می‌اندازم‌:

ـ بله مامان‌، من آماده‌ام‌.

مادر لبش را با دندان می‌گزد‌:

ـ این ملوک تا جون آدمو بالا نیاره که حاضر نمی‌شه‌! حالا انقدر فِس فِس می‌کنه تا بابات یه چیزی بهش بگه‌، بعد تا شب قیافشو شبیه ابن ملجم می‌کنه‌!

امروز قرار است با خانواده عمه زری به کوه برویم‌. ساعت 5 صبح است‌. پدر تلفنش تمام می‌شود و رو به مادر می‌کند‌:

ـ نه دیگه‌، خیلی دیر شده‌، به نظرتون الان دیگه موقع کوه رفتنه‌!؟ خوبه بهتون گفتم دیشب کاراتونو انجام بدید که صبح فقط راه بیفتیم‌!

می‌دانستم پدر با گفتن این حرف‌ها می‌خواهد دلشوره به جان عمه بیاندازد که بلکه زودتر آماده شود‌! عمه از هر چه که می‌گذشت از کوهنوردی نمی‌گذشت‌! چند روز بود که در تدارکات آماده کردن وسایل امروزش بود‌! عمه از اتاق بیرون می‌آید‌، با دیدنش چشمانم گرد می‌شود‌. نمی‌دانم او از کجا کوله‌پشتی را که شبیه کوله من بود! عینک دودی‌اش هم که پای ثابت بیرون رفتنش بود‌! خوشم می‌آمد‌، چنان راحت و بی‌دغدغه به کارهایش می‌رسید و به هیچ کاری در خانه به غیر از امورات خودش کاری نداشت‌، که من یک وقت‌هایی سر درِ خانه را نگاهی می‌انداختم‌، بلکه ستاره‌ای ببینم‌!

مادر هم که قربانش بروم‌، همیشه در مواقع ضروری فقط می‌دوید‌! از آشپزخانه به پذیرایی و از آن‌جا به اتاق‌!

فقط هم اسمِ منِ بدشانس لَق لَقه زبانش بود‌. هر طرف که می‌دوید‌، یک نرگس می‌گفت‌. انگار من چوب جادویی داشتم یا جای تمام وسایل را می‌دانستم که می‌گفت:

ـ‌ نرگس زیرانداز کجاست‌؟‌! نرگس پیک‌نیک رو کجا گذاشتم‌؟‌! نرگس‌...

ای وای‌، سرم داشت گیج می‌رفت‌. عمه هم این وسط فقط مسئول کپی‌برداری از وسایل دیگران بود‌، که یک وقت خدای نکرده‌، حسرت به دل نماند‌!

با تمام اخطارهای پدر‌، یک ساعتی طول می‌کشد تا به در خانه عمه زری برسیم‌. عمه زری و همسرش آقا حشمت و محسن و خانمش لیلا‌، جلوی در خانه منتظر ایستاده بودند‌. آقا حشمت با دیدنمان به سمت اتومبیل می‌آید و سرش را داخل اتومبیل می‌کند‌:

ـ به به سلام‌، علی‌آقا حالا می‌ذاشتید فردا صبح این موقع تشریف می‌آوردید‌. ساعت نزدیک شش شده‌! ارادتمند ملوک‌خانم هم هستیم‌!

پدر لبخند می‌زند‌:

ـ آقا حشمت‌، شما که خودت حاضر شدن خانم‌ها رو می‌دونی اگه یک هفته هم فرصت داشته باشن‌، باز همه کارهاشونو می‌ذارن برای لحظه آخر‌!

بعد از حال و احوال همگی راهی کوه می‌شویم‌. هنوز مسافتی نرفته‌، عمه ملوک خودش را بین دو صندلی جلو هل می‌دهد‌:

ـ مینا‌، لیلا را رو دیدی چه جوری قیافه گرفته بود؟‌! دختره انگار از دماغ فیل افتاده‌، شایدم فکر کرده‌، کوه پشت قبالشه که این‌جوری باد کرده بود‌! زری هم که مثل این ندید بدیدها چه عینک دودی زشتی هم زده‌، انگار نه انگار که سنی ازش گذشته‌.

عمه زری فقط 6 سال از عمه ملوک بزرگ‌تر بود و آن وقت عمه زری باید بابت زدن عینک دودی که عمه ملوک چشمش دنبال آن بود و عمه زری هم به او نداده بود‌، خجالت می‌کشید‌!

پدر دستش را روی فرمان کوبد‌:

ـ ای بابا‌، ملوک بذار راه بیفتیم بعد غیبت کردنو شروع کن‌. خدا امروزمونو به خیر کنه‌.

مادر لیوان چای را به دست عمه می‌دهد‌:

ـ حرص نخور ملوک‌، بیا چای بخور‌. اینم شکلات‌...

نمی‌دانم منم که این پشت نشسته بودم‌، حضور فیزیکی داشتم یا نه‌، که مادر حتی تعارف نمی‌کرد‌، نرگس ذلیل مرده تو هم چای می‌خوری یا نه‌! نرگس فقط در مواقع اضطراری حضورش احساس می‌شد‌! بالأخره به مقصد می‌رسیم‌.

همگی از اتومبیل پیاده می‌شویم‌. عمه زری به سمتمان می‌آید و با هیجان رو به مادر می‌کند‌:

ـ به به‌، مینا ببین این‌جا چه هوایی داره‌. آدم سر حال می‌شه‌. اگه گفتی تو این هوا چی می‌چسبه‌؟! آش رشته با کشک فراوان‌. من تمام وسایلشو آوردم‌. برای عصر یه آش حسابی بار می‌ذاریم‌.

خنده‌ام می‌گیرد‌. عمه با چنان آب و تابی از وضعیت آب و هوا می‌گفت‌، که من فکر کردم حتما می‌خواهد پیشنهاد یک پیاده‌روی طولانی را بدهد‌! مادر از خدا خواسته با شنیدن آش رشته‌، سر ذوق می‌آید‌:

ـ دستت درد نکنه زری‌خانم‌، چه کار خوبی کردی‌. منم کلی خوراکی آوردم‌. برای نهارم که قرار شد آقایون جوجه کباب درست کنن‌.

نه‌، مثل این‌که اگر مادر و عمه زری را به حال خودشان رها می‌کردیم‌، می‌خواستند تا شب در مورد غذا و انواع خوراکی‌هایی که آورده بودند جلسه بگذارند‌. همین است که وزن هر کدام برابر بود با وزن دو خانم استاندارد‌!

عمه ملوک بادی به غبغب می‌اندازد و در گوشه‌ای ژست می‌گیرد و از خودش عکس می‌گیرد‌.

عمه ملوک مثل مادر و عمه زری زیاد به فکر خوردن و خوراکی نبود‌، تنها دغدغه‌اش ژست و تیپش بود‌، که آن هم قربانش بروم‌، از نظر خودش بی‌نقص بود‌!

عمه ملوک که حوصله‌اش سر رفته رو به مادر و عمه زری می‌کند‌:

ـ ای بابا‌، بسه دیگه‌. انقدر حرف نهار و عصرونه رو زدید که هنوز هیچی نخورده احساس سیری می‌کنم‌. زری‌خانم عوض این‌که به فکر آش رشته و کشک فراوان با شی‌، به فکر این باش که یه کم پیاده‌روی کنی چربی‌های اضافه‌ات آب شه‌! ماشالله دیگه داری شبیه قرص کامل ماه می‌شی‌!

ریز می‌خندم‌. نمی‌دانم الان عمه ملوک با گفتن قرص کامل ماه داشت از عمه زری تعریف می‌کرد‌، یا او را مثل قرص کامل ماه گرد می‌دید‌! عمه زری که معلوم بود حرف‌های عمه ملوک به او برخورده‌، پشت چشمی نازک می‌کند‌:

ـ ملوک جان تو نگران چربی‌های اضافه من نباش‌، من اگر جای تو بودم‌، یه کم پول‌هامو پس‌انداز می‌کردم دماغمو عمل می‌کردم که کل صورتمو اشغال کرده‌!

عمه ملوک اوفی می‌گوید‌:

ـ الان دماغ پهن مد شده خواهرِ من‌! نمی‌دونستی بدون‌.

اما هیچ‌کس طرفدار چربی و دنبه اضافه نیست‌!

عمه زری تکانی به خود می‌دهد و رو به عمه ملوک می‌کند:

ـ نه ملوک جان‌، شما فکر کردی هر چی تو داری مُدِه و هر چی ما داریم از مُد افتاده‌! تو برو خودتو درمان کن که دو برابر من می‌خوری اما گوشت نمی‌بندی‌؟

ای بابا‌، انگار نه انگار که از این دو خواهر سنی گذشته هنوز هم مثل دوران کودکیشان با هم دعوا و لجبازی می‌کردند‌. دستم را جلوی دهانم می‌گیرم تا خنده‌ام را نبینند‌. چون در مواقعی که عمه ملوک کم می‌آورد‌، نگاهش را به من می‌دوخت تا بلکه ایرادی از من بگیرد و دق و دلی‌اش را سرِ من خالی کند‌!

مادر که می‌بیند‌، دارد جنگ جهانی سوم شروع می‌شود‌، خودش را میانجی می‌کند‌:

ـ بابا‌، ول کنید این حرف‌های پوچ و بیهوده رو‌، کی موافقه یه مسابقه دو بذاریم ببینیم کی اول می‌شه‌؟

لیلا رو به مادر می‌کند‌:

ـ زن دایی‌، موافقی اول صبحانه رو بخوریم بعد‌؟‌!

عمه ملوک نیشخند می‌زند و در گوش مادر زمزمه می‌کند‌:

ـ اینا رو ول کن‌، همشون فقط به فکر خوردن هستن‌‌!

ولشون کنی تا شب کوه رو هم تا تهش می‌خورن‌!

پدر و آقا حشمت به همراه محسن به سمتمان می‌آیند‌:

ـ خانم‌ها شما نمی‌خواهید به ما صبحونه بدید‌؟‌! مثل این‌که قراره تا شب جلسه بذارید و ما هم که هیچی‌!

مادر رو به پدر می‌کند‌:

ـ علی‌آقا تا شما وسایل رو یه جا مستقر کنید ما هم صبحونه رو آماده می‌کنیم‌.

بعد از صبحانه‌، راهی پیاده‌روی می‌شویم‌. عمه ملوک تکه‌ای چوب به عنوان چوب‌دستی به دستش می‌گیرد و می‌شود راهنمای گروه‌! نیست که هفته‌ای چند بار به کوه می‌آید با همه جای آن آشناست و برای ما هم توضیحات لازم را می‌دهد‌! پدر رو به عمه ملوک می‌کند‌:

ـ ملوک جان‌، شما لطفا حواست به خودت باشه که خدای نکرده کار دستِ خودت ندی‌، بقیه حواسشون به خودشون هست‌!

امروز کلا عمه ملوک روی دورِ شانس نبود‌، اون از عمه زری‌، این هم از پدر‌! عمه ملوک بُق می‌کند و سرعتش را بیشتر‌.

عمه زری نگاهی زیر چشمی به عمه ملوک می‌اندازد و رو به مادر می‌کند‌:

ـ این ملوک از بچگی هم یه تخته‌اش کم بود‌! همیشه فکر می‌کرد تو هر کاری استادهِ و از بقیه بیشتر می‌دونه‌! والله‌، ننه و بابام هم خیلی باهاش دعوا می‌کردن که سرش تو کار خودش باشه اما کو گوش شنوا‌! چند بار هم به خاطر کاراش ننه‌ام حسابی زَدش‌،اما چاره‌اش نشد‌!

معلوم بود عمه زری دل پُری از عمه ملوک داشت که این‌جوری پته او را روی آب می‌ریخت‌، وای به حالش اگر عمه ملوک می‌فهمید او درباره‌اش چه می‌گوید‌!

آقایون مشغول صحبت و قدم زدن بودند و بی‌توجه به صحبت‌های خانم‌ها‌، سرشان به کار خودشان گرم بود‌.

عمه ملوک‌، روی دنده سنگین گذاشته بود و سر بالایی را با وجود حرصی که از عمه زری و پدر داشت یه نفس داشت بالا می‌رفت‌!

عمه زری رو به مادر می‌کند‌:

ـ باز این ملوک زده به سرش‌. ببین چه جوری داره یه نفس می‌ره بالا‌؟! حالا یه ساعت دیگه که نفسش بند اومد‌، حالشو می‌پرسم‌. مثلا اومدیم گردش دسته‌جمعی‌.

خدا ننه‌ام رو بیامرزه‌، اگه الان این‌جا بود یه جور گوشش رو می‌پیچوند که بفهمه وقتی با جمع میاد بیرون‌، این‌جوری سرشو نندازه پایین و تخته گاز بره‌!

مادر لبخند می‌زند‌:

ـ ای بابا‌، زری‌خانم چرا انقدر سخت می‌گیری‌، اومدیم بیرون که بهمون خوش بگذره‌، بذار هر جور که راحته همون کارو بکنه‌!

مادر که نفسش به شماره افتاده‌، می‌ایستد و رو به پدر می‌کند‌:

ـ علی‌آقا چطوره یه کم استراحت کنیم‌، بعد دوباره به پیاده‌روی ادامه بدیم‌.

پدر هم با نظر مادر موافق است‌. زیرانداز را در گوشه‌ای می‌اندازیم‌. عمه زری دستش را سایه‌بان چشمانش می‌کند‌:

ـ خدا مرگم بده‌، یکی این ملوک رو از برق بکشه‌، ببین تا کجا رفته‌؟‌! حالا چه جوری صداش کنیم‌؟‌!

پدر در حال جویدن سبیل‌هایش رو به عمه زری می‌کند‌:

ـ مگه کسی حرفی به ملوک زده که این‌جوری غیض کرده‌؟‌!

عمه نوچی می‌گوید و دستش را در هوا تکان می‌دهد‌:

ـ ای بابا‌، این چه حرفیه داداش‌. ملوک به کسی حرفی نزنه مطمئن باش بقیه با اون کاری ندارن‌!

پدر هر چه عمه ملوک را صدا می‌زند‌، صدا به او نمی‌رسد‌.

پدر که سعی می‌کرد عصبانیتش را کنترل کند‌، رو به من می‌گوید:

ـ مینا من برم این ملوک بی‌فکر و صدا کنم بیاد پایین‌.

آقا حشمت با خنده رو به عمه زری می‌کند‌:

ـ ای بابا‌، شما‌هام چقدر سخت می‌گیرین‌، بنده خدا خواسته برای خودش تنهایی بره بالای کوه‌، همه چی هم که برای خودش تو کوله پشتی‌اش داره‌، شاید با ما بهش خوش نمی‌گذره‌، چیکارش داری‌، ملوک کلا اخلاقش خاصه‌! با بقیه فرق داره‌.

عمه زری رو به آقا حشمت می‌کند‌:

ـ وا‌، این چه حرفیه می‌زنی حشمت‌؟‌! مثلا خواهرِ من با بقیه چه فرقی داره‌؟‌! هر چی باشه از خواهرِ افاده‌ای تو که بهتره‌!

خدا به دادمان برسد‌. تشعشعات عمه ملوک‌، داشت به خانواده آقا حشمت هم سرایت می‌کرد‌. حالا باید عمه زری و آقا حشمت را از هم جدا می‌کردیم‌. از دست این عمه ملوک که همیشه با کارهایش دور‌همی‌مان را کوفتمان می‌کرد‌. هنوز عمه زری و شوهرش در حال جر و بحث هستند که از دور صدای جیغ عمه ملوک و فریادهای پدر به گوش می‌رسد‌. نگاه همگی به سمت صدا می‌چرخد‌. عمه می‌دوید و پدر پشت سرش و داد می‌زد‌، یکی ملوک رو بگیره‌، تعادلش بهم خورده نمی‌تونه وایسه‌. محسن تکون بخور‌...

عمه با چنان سرعتی می‌دوید که اگر زمین می‌خورد هر تکه‌اش به یک جا پرت می‌شد‌! بالأخره به هر مکافاتی که بود عمه را نگه می‌دارند‌. قیافه عمه دیدنی بود‌! از ترس چشمانش از حدقه بیرون زده و رنگش مانند گچ سفید شده بود‌.

دستانش می‌لرزید و زبانش بند آمده بود‌.

پدر که رنگ به رو نداشت‌، خودش را به ما می‌رساند‌:

ـ ملوک‌، تو واقعا عقلت سر جاشه‌؟‌! فقط بگو چی پیشِ خودت فکر کردی که سرازیری به این تندی رو به سمت پایین دویدی‌؟‌!

عمه که از ترس نفسش بند آمده‌، بریده بریده می‌گوید‌:

ـ من فقط می‌خواستم باهات مسابقه دو بذارم‌! همین‌.

چه راحت می‌گفت همین‌! عمه کلا عادتش بود‌، اول کار را انجام می‌داد و بعد در موردش فکر می‌کرد‌.

پدر که هنوز نفسش جا نیامده رو به عمه می‌کند‌:

ـ خب همینه دیگه‌، وقتی بهت می‌گم حرف حرف خودته بهت برمی‌خوره‌، تو گفتی مسابقه بذاریم‌، اما نذاشتی من حرف از دهنم بیرون بیاد و جوابتو بدم و بگم هیچ آدم عاقلی تو این سرازیری مسابقه دو نمی‌ذاره‌...

دیگر هر چه بود تمام شده و به خیر گذشته بود‌.

عمه زری که تازه حالش جا آمده‌، رو به عمه می‌کند‌:

ـ ملوک خدا عقلت بده‌، نصف جونم کردی‌، آخه این چه کاریه کردی‌!

مادر صلواتی می‌فرستد‌. پدر و آقا حشمت و محسن می‌روند تدارک نهار را ببینند تا زودتر برگردیم‌.

می‌دانستم با این شیرین کاری عمه ملوک‌، حالا حالاها از گردش دسته‌جمعی خبری نخواهد بود‌!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: