گلاب بانو
هنوز پانزده سالش تمام نشده بوده که رفته جبهه، به حرف هیچکس هم گوش نداده که گفتهاند؛ تو ضعیفی و جان نداری و نمیتوانی، قد کوتاهی داشت و بسیار بد غذا بود، با اینکه دستپخت مادر حرف نداشت اما او زیاد اهل خوردن غذا نبود. پانزده ساله بود اما به نظر نمیرسید، انگار در حوالی همان دوازده سیزده سالگی جا مانده بود و قد نمیکشید. اولش مادر با او قهر کرد ولی بعد که دید پسر کوچکش واقعا بزرگ شده و برای خودش مردی شده، سرش را به علامت رضایت انداخته بود پایین، علی امتحان مرد شدن را پس داده بود، نرفته بود پز بدهد که بزرگ شده، واقعا بزرگ شده بود! امتحان مرد شدن هم اینطوربود که روزها به مدرسه میرفت و بعدازظهرها تا شب کار میکرد، نه اینکه آقا جانش از او پول خواسته باشد یا هشتشان گرو نهشان باشد! نه! علی فکر میکرد مرد شدن یعنی دست به زانوی خود گرفتن، امتحان میکرد ببیند میتواند خستگی را از پا در بیاورد تا دشمن را هم همینطور از پا در بیاورد؟
گاهی نوجوان کوچک اندام لاغر پای دفتر و کتاب خوابش میبرد درحالیکه برای خودش لیوان چای ریخته بود که خستگی در کند... بهادر خان دستمالی را که اشکهایش را با آن پاک کرده بود، از جلوی چشمهای خیسش میکشد روی دهانش و با قهقهای آن را پر از خنده میکند. میگوید اگر برای مرد شدن لازم بود توی همان سن و سال زن بگیرد هم میگرفت! و ادامه داد: بچه بودیم هنوز علی سبیلش سبز نشده بود. با اینکه همسن بودیم، من ریش و سبیل تازهای داشتم اما صورت او یکدست صاف بود، هنوز بالغ نشده بود، عقلش به این چیزها نمیرسید! اما فکرش خیلی بزرگ بود، بعد دوباره بهادر خان دستمال پر از قهقهه را کشید جلوی چشمهایش که راه اشکها را ببندد و شانههایش زیر بارش خاطرات علی لرزید و چشمهایش شروع به باریدن کرد!
بهادر خان دو حالت ساده بیشتر نداشت یا میخندید و یا گریه میکرد و مدام دستمالی از جلوی چشمهایش به جلوی دهان منتقل میشد و برعکس! صدای سوت خمپاره را که شنیده دستهایش را گذاشته روی گوشهایش و انگشت سبابه را فرو برده در گوش که چیزی زیادی نشنود، صدایی که شنیده، زیاد بوده انگار! آنقدر زیاد بوده که فرو بردن انگشت در گوشها تأثیر زیادی نداشته و از گوشها همینطوری خون میریخته. با اینکه پرده گوشش ترمیم شد اما زیاد نمیشنید. میگفت که صدای باد نمیگذارد که بشنوم چه میگویی! صدای باد که نمیگذاشت بشنود و سرفه هم امانش نمیداد بگوید! میگفت صدای باد بدی نیست. انگار لابهلای هزار هزار شاخه بید مجنون میچرخد و خسته نمیشود از وقتی اینطوری شده بود مدام خواب بیدهای مجنون را میدید، بیدهای خواب علی از هر بید مجنونی مجنونتر بودند زیرا نه شب آرام میگرفتند نه روز، نه زمستان میشناختند نه تابستان، بهار! همیشه خدا بودند و علی در سایهشان لم میداد با ریههای نصفه و نیمهاش سرفه میکرد و هوا را به سختی میبلعید. بهادر خان گفت: روی همین تخت مینشستیم زیر سایه بیدهای مجنون نامرییِ علی، چای میخوردیم. او آنقدر بلند میشنید که من هم میشنیدم! همه جا با هم بودیم حتی در عملیاتها هم جدا نمیشدیم! از اولش با هم پشت یک نیمکت مینشستیم و خاطرات مشترکمان آنقدر زیاد بود که من میتوانستم تمام مدت حرف بزنم و علی از لابهلای صدای باد گوش بخواباند و بشنود!
قلب و بید
عباس گوشها و چشمها و دست و پاهای سالمی داشت، با یک قلب ضعیف که عاشق دختر آقای موسوی بود. عباس که دانشگاه میرفت، دخترک با یک جفت چشم شیشهای از لای پنجره رفتن عباس را تماشا میکرد، عباس سنگینی آن چشمهای شیشهای را حس میکرد انگار آن چشمها هزار تکه میشدند و در قلبش فرو میرفتند، قلب عباس همینطوری هم جان نداشت و به زور قرص و دوا و دعای ننجان سرپا بود! طاقت دویدن در دالان شیشهای سبز چشمهای دخترک را اصلا نداشت! ننهجان برای نجات همان رگ و پی ضعیف قلب، یک روز آستین بالا زده بود و با یک جعبه شیرینی رفته بود خانه آقای موسوی! آقای موسوی فهمید کار از کار گذشته و دخترش راضی است، عباس هم پسر خوبی بود، دانشجوی سال آخر مهندسی و پسر یکی یکدانه و چشم پاک خانه روبرویی! آقای موسوی شرط کرده بود باید قلبش را درست کند که دختر بدهد و او هم رفته بود که قلبش را درست کند، اسمش را داده بود در لیست متقاضیان پیوند قلب نوشته بودند، بعد از چند ماه، یک قلب پیوندی شده بود مهمان تنه لاغر و استخوانیاش، خوب بود، قلب مهربانی به نظر میرسید، عباس را اذیت نمیکرد، مهربانتر هم شده بود و آرامتر! اما بعد از پیوند قلب، صدای بادهایی را میشنید که عجیب و غریب بود. میگفت سابقه نداشت این صداها را بشنود. به دکتر گوش و حلق و بینی میگفت: صداها از توی قلبم شروع میشوند نه از توی سرم! انگار هزار باد و طوفان در قلب من برپاست و مدام سر شاخه پر برگ درختان را به هم میکوبد. دکتر میگفت: گوش چه ربطی به قلب دارد و نسخه میکرد که چکاپ بدهد، عباس پیش بهترین دکتر گوش و حلق و بینی رفته بود نشسته بود روبرویش، میگفت: صدای بادها و درختها اصلا بد نیست، اذیتم نمیکند، یعنی اولش میکرد اما الان نمیکند. فکر میکنم نوع خاصی از یک درخت باشد. خیلی دلم میخواهد بدانم چه نوع درختی است؟ برگهایش جوری به هم میخورند انگار بالههای یک ماهی در آب حرکت میکند! دکتر نفهمیده بود عباس چه میگوید! نسخه کرده بود برود پیش یک دکتر اعصاب و روان! و دکتر اعصاب و روان هم از قصه برگها و بادها و ماهیها چیز زیادی نفهمیده بود، آخرش رسیدند به نسخه ننهجان عباس و اینطوری شد که دختر آقای را عقد کنند شاید صدای بادها از سر عباس بیافتد. آقای موسوی حرفی نداشت! شرطش قلب سالم بود که مثل ساعت کار میکرد. صدای بادها نیفتاده بودند، اما عباس کشف کرده بود که اینها صدای درختان بید هستند آن هم از نوع مجنونش!
بید فرهاد
فرهاد را آورد کاشت در باغچه کنار شمعدانیها، فرهاد همانجا قد کشید و رشد کرد، علی، فرهاد را آورده بود! رفته بود که خبر شهادت فرهاد را به مادرش بدهد ،خودش را آماده کرده بود که مادر فرهاد گریه کند بر سرش بکوبد و شیون به راه بیاندازد، آنوقتها تازه مجروح شده بود، به یکدیگر قول داده بودند هر کدامشان زودتر شهید شده، خبر شهادت را آن یکی ببرد برای خانوادهاش! علی با همان سر باندپیچی شده و گوشهای سنگین و چشمهای مجروح کمبینا رفته بود برای خبر دادن! پیرزنی در را باز کرده بود انگار که بداند چه کسی و برای چه پشت در ایستاده است نگذاشته بود علی حرفی بزند، خانهشان پر از درختان بید بود، باد لابهلای بیدها میپیچید و گیسوان سبزشان را در هوا معلق نگه میداشت، مادرفرهاد، مژدگانی این خبر، بوته درخت بیدی را به علی داده بود. علی میگفت: فرهاد بید دوست داشت، میگفت: اینطوری که بید روی شانههای زمین سر خم میکند باید سر خم کرد در برابر خدا! علی بوته را آورد و کاشت توی باغچه کنار مابقی گلها و اسمش را هم گذاشت فرهاد! فرهاد در تمام سالهایی که علی نه گوشی برای شنیدن داشت و نه چشمی برای دیدن، دوست و همصحبت علی بود! توی قلبش انگار هزار هزار فرهاد روییده باشد و ریشه گرفته باشد! فرهاد آنقدر بزرگ شده بود که سایهاش افتاده بود روی دیوار و و برگهای ریز سبزش، مثل یک سبد بزرگ ریخته بود روی لبه بام، هر کس میآمد و میرفت نگاهی به فرهاد میانداخت و میرفت، نوه یکی یکدانه بیبی هر روز صبح بساطش را جمع میکرد وتا غروب مینشست زیر سایه فرهاد و خالهبازی میکرد. علی دیگر نفس نداشت، دکترها هم گفته بودند ریههایش تمام شده اما قلبش سالم است، بیدها نمیگذاشتند قلبش از کار بیفتد، هزاران هزار بید مجنون شاخه کشیده بودند توی یک وجب قلب. برای همین هم علی وصیت کرد بعد از مرگ قلبش را هدیه بدهند، نمیخواست آن باغ بزرگ بیدهای مجنون زیر خاک مدفون شود.