سیده مریم طیار
سه بسته خرما و دو قالب پنیر و یک دبه ماست کمچرب برمیدارم و درب یخچال سوپری را میبندم. خانمی که همزمان با من از چند دقیقه قبل وارد مغازه شده، هنوز دارد بین بستههای ماکارونی دنبال بسته مورد نظرش میگردد. از آشناهای همسایه پایینیمان است و چند باری با هم دیدمشان. میدانم که هر از گاهی با هم رفت و آمد میکنند. شاید دوستیشان به خاطر بچههای کوچکشان پا گرفته، شاید هم از قدیمتر آشنا بودهاند. نمیدانم.
پسربچه پنجساله و دختربچه سهساله خانم ماکارونی به دست، از همان اول که پشت سر مادرشان وارد مغازه شدند، رفتهاند سر یخچال مخصوص بستنیها و دو نفری روی پنجه پا بلند شدهاند و دارند آن تو را دید میزنند. گاهی هم بستنی یا شاید هم فالوده و یخمکی را با آن انگشتان لطیفشان نشان همدیگر میدهند و چیزی توی گوش هم پچپچ میکنند که شنیده نمیشود. البته بیشتر پسرک پچپچ میکند و دخترک هاج و واج نگاه میکند.
همانطور دم یخچال لبنیات ایستادهام به تماشایشان. یاد خواهرم شیما میافتم و چشمهایم پر از اشک میشود. هر کدام از جنینهایش که زنده میماندند الان باید همینقدیها میشدند. ولی فقط اگر... اگر... و اگر!
اگر همهشان زنده مانده بودند احتمالا حالا چهار پنج دختر و پسر تپل مپلی دور و برش بود و به جای اینکه مثل چنین روزی غمبرک گرفته باشد و توی کوچه خیابان چشمهایش با حسرت دنبال بچههای مردم بدود، میتوانست توی پارک شادی دنبال بچههای خودش بکند و لقمه نان و پنیر و گردو توی دهانشان بچپاند یا شاید هم نان و پنیر و سبزی! شاید هم میوه یا حتی آجیل! نمیدانم! بچهای ندارد که دیده باشم چهطور بزرگشان میکند و چه روش تربیتی را رویشان پیاده میکند؟!
وسط رویاپردازیهایم صدای سوپری بلند میشود: «بیزحمت اگه اونا رو هم میبرین بیارین براتون حساب کنم.»
سری تکان میدهم و بغضم را میخورم و میروم طرف پیشخوان. خرما و پنیر و ماست را کنار نیم کیلو گردو و دو کیلو لوبیا قرمز و یک کیلو عدسی که فروشنده قبلا برایم کشیده، میگذارم و میگویم: «بستنی هم بردارم دیگه تمومه.» فروشنده با: «خواهش میکنم. بفرمایید» جوابم را میدهد.
بیمعطلی میروم سر وقت بستنیها. بچهها هنوز همانجا ایستادهاند. دلم نمیخواهد خلوتشان را به هم بزنم. ولی چاره چیست؟ باید خریدم را تمام کنم.
میخواهم درب کشویی یخچال را بکشم ولی پسربچه دستش را جای ناجوری گذاشته. دستم را میگذارم روی شانهاش و میگویم: «کوچولو اجازه میدی در یخچالو باز کنم؟»
جوری نگاهم میکند انگار حرف عجیبی شنیده. یک دستم را میبرم طرف دستگیره کشو و دست دیگرم را میگذارم روی دست او و همزمان که دستش را بلند میکنم، دستگیره را هم میکشم. فوری دستش را از لای دستم بیرون میکشد و میبرد پشتش. بعد با دست دیگرش خواهرش را عقب میکشد و نگه میدارد. خواهرش هم نمیداند چه خبر شده؟ زل زده به من. لبخندی تحویل هر دویشان میدهم.
نمیدانم چه بستنیای را بیشتر از همه دوست دارند و آیا مادرشان برایشان خواهد خرید؟ کاش میشد مهمانشان کنم.
چند بستنی مختلف برمیدارم و نشانشان میدهم و میپرسم: «کدومشون رو بیشتر دوست دارین؟» دختربچه میخواهد چیزی بگوید که پسربچه اخمی میکند و بعد هم دست خواهرش را میگیرد و میکشد و میبرد طرف مادرش. دو نفری پشت به من و چسبیده به مادرشان میایستند. دختربچه سرش را برمیگرداند و به من نگاه میکند. نمیفهمم پشت نگاهش چه چیزی نشسته؟
برادرش به محض اینکه متوجه نگاه خواهرش میشود سر او را با دست برمیگرداند به طرف مادرشان. نگاهم به مادرشان میافتد. دو بسته ماکارونی ساده دستش گرفته و دارد سبکسنگینشان میکند و هیچ حواسش به بچهها نیست.
سرم را برمیگردانم طرف یخچال بستنی و محتویاتش را از نظر میگذرانم. میخواهم کل بستنی ماه رمضان را یکجا بخرم. البته اگر بچهها اجازه بدهند و در همین دو سه روز باقیمانده تا شروع ماه مبارک ناخنک نزنند بهشان.
دست میبرم و از هر بستنی تکنفرهای که توی یخچال هست، چهار تا برمیدارم. دستم آنقدر پر میشود که دیگر جا ندارد ولی هنوز خیلی بستنی مانده که چشمم را گرفته. نمیشود از هیچکدامشان گذشت! از بس که خانوادگی بستنیخوریم!
برای اینکه هیچکدام از بستنیهای توی دستم زمین نیفتد و ضربهمغزی نشود، با احتیاط و خیلیآرام میروم طرف پیشخوان و یک کیسه مشمای بزرگ از فروشنده میگیرم.
مادر بچهها بالأخره انتخابش را کرده و یک بسته ماکارونی گذاشته روی پیشخوان و توی کیفش دنبال چیزی میگردد. هر کدام از بچهها یک طرفش چسبیدهاند. پسربچه یکریز چیزی به مادرش میگوید که درست شنیده نمیشود. دختربچه اما ساکت است و به خوراکیهای یک گوشه سوپری زل زده. مادر که انگار چیز مورد نظرش را در کیفش پیدا نکرده، به بچه تشر میزند که: «بسه دیگه...» بچه اینبار مانتوی مادرش را محکمتر چنگ میزند و بر خواستهاش بیشتر اصرار میکند. مادر همزمان که زیپ جیب کوچک و بیرونی کیف دستیاش را باز میکند، میگوید: «نه... نه... نمیشه»
برمیگردم سراغ بستنیها و همانطور که دارم چندتایی هم بستنی کیلویی برمیدارم حواسم به مادر و بچههاست. باز پسربچه دارد درخواستش را تکرار میکند. مادر این بار تشر تندتری میزند و میگوید: «گفتم که اونا بدمزهن... میفهمی یا نمیفهمی؟»
ولی باز بچه چیزی میگوید و من که دارم نصفهنیمه نگاهشان میکنم متوجه میشوم که دارد به طرف من اشاره میکند. مادر نگاهش را چند لحظهای به من میدوزد. از چشمهایش کیلو کیلو غم میبارد و خستگی. بعد چشمش را به مشمای بستنیهای توی دستم میچرخاند. بعد از مکثی مختصر، زود نگاهش را از من و کیسه توی دستم میگیرد و زیر لب چیزی به فروشنده میگوید.
فروشنده با اکراه به سمتی میرود و دفتری میآورد. بازش میکند و میپرسد: «حساب دارین؟» و خیره میشود به مادر بچهها.
زن سری تکان میدهد و اسمی را به زبان میآورد که درست نمیشنوم. فروشنده بلند میگوید: «اقبالی؟»
زن انگار خودش را کمی جمع میکند و سرش را به علامت مثبت تکان میدهد. فروشنده دفتر زیر دستش را تند و تند از اول به آخر و از آخر به اول ورق میزند و ابرو در هم کشیده میگوید: «نیست که؟!»
زن با صدایی که انگار از ته چاه بلند میشود، میگوید: «چرا هست. آرومتر بگردین پیدا میشه...» و بعد از یکی دو ثانیه سکوت ادامه میدهد: «صفحه تموم شده بود، همکارتون ادامهشو زیر یکی از صفحههای نصفه نوشت.»
فروشنده اخمی میکند و زیر لب غر میزند. بعد با دقت بیشتری صفحات نصفه را نگاه میکند و در همان حین میگوید: «اگه صفحهتون پر شده بوده، خب لابد حسابتون زده بالا... باید بیایید تسویهش کنید.» و زیر چشمی به زن و بچهها که حالا در سکوت به فروشنده زل زدهاند، نگاهی میکند و باز به گشتن ادامه میدهد.
زن چیزی نمیگوید و منتظر ایستاده. از قیافه بچهها پیداست خسته شدهاند.
فروشنده لبخندی روی لبانش میآورد و رو به من میگوید: «زودتر بستنیها رو بیارین حساب کنم تا آب نشدن.»
میروم طرف پیشخوان و میگویم: «اول خرید ایشون رو حساب کنید، از من جلوتر اومدن.» فروشنده ماکارونی را برمیدارد و قیمتش را نگاه میکند و همزمان که به من میگوید: «کارشون تمومه.»، چیزی هم پایین یکی از صفحات دفتر مینویسد و دفتر را میبندد. ماکارونی را میگذارد توی کیسه مشمایی و میدهد دست زن و میگوید: «دیگه حسابتون جا نداره، زودتر بیاین تسویه.»
زن کیسه را میگیرد و تشکری میکند و میرود. بچهها هم پشت سرش.
تا فروشنده دارد اجناسم را حساب میکند میروم کنار در و از پشت سر نگاهشان میکنم. پسربچه آستین مادرش را گرفته و میکشد و مادر با حالتی بیتفاوت و در حالی که دست دخترش را در دست گرفته و پشت سر خودش میکشد، به راهش ادامه میدهد.
صدای فروشنده را میشنوم که میپرسد: «کارت میکشین یا نقدی حساب میکنین؟»
***
نشستهام پشت دار قالی کوچکم. نقشهای که جلوی چشمم آویزان شده، میگوید: «دنبال رنگ فیروزهای باش!» ولی من نه به فکر رنگم، نه به فکر نخ. فکرم جای دیگری است. ذهنم مدام به طرف شیما پرت میشود و دوباره برمیگردد سمت قالی. عصر رفته بودم دیدنش. طفلکی نزدیک ظهر زنگ زد و خواست به دیدنش بروم، انگار کمی حالندار بود.
بچهها که از مدرسه و باشگاه آمدند و ناهارشان را دادم، خانه را سپردم به دختر دبیرستانیام سمیرا و خیالم که از بابتشان راحت شد، رفتم خانه شیما.
سه ربعی توی پذیرایی کنار هم نشستیم و زبان به درددل باز کرد. از زندگی سوت و کورش گفت و اینکه خوش به حال من! که دو تا بچه بزرگ دارم و دلم آنقدر خوش است که سرگرمیهایی برای خودم دارم و با همان سرگرمیها درآمد دارم و از این چیزها!
این حرفها را بارها و بارها از او شنیده بودم. تازگی نداشت. هر بار که بچهاش سقط میشود، بلافاصله بعدش به مدت سه چهار ماه افسردگی میگیرد و مرتب با من از همین حرفها میزند و من هم هر بار دلداریاش میدهم.
ولی اینبار نمیدانم چرا دلم به دلداری دادن رضا نمیداد. انگار لبهایم را دوخته بودند! ساکت نشسته بودم و زل زده بودم به گلهای مصنوعی گلدان سفالی روی میز رو به رو.
او هم بعد از چند جمله درددل کردنهای جستهگریخته و شکستهبسته، ساکت شد. انگار ناگهان درکم کرد. شاید اینبار به خواهرش حق میداد. شاید هم خودش از درددلهای تکراری و تمامنشدنیاش که بدجوری بوی ماندگی میداد، خسته شده بود.
داشتم فکر میکردم چطوری بحث را جمع کنم و بیآنکه دوباره بروم سر حرفهای همیشگی، دلش را قرص کنم که خودش سکوت ده دقیقهایمان را با گفتن: «یه تصمیمی گرفتم» شکست.
نگاهش کردم. نه از چشمهایش و نه حتی از لحن جمله کوتاهش نمیشد فهمید چه چیزی در سرش میگذرد و تصمیمش از نوع منفی است یا مثبت؟
داشتم توی چشمهایش نگاه میکردم و منتظر بودم حرفش را بزند ولی انگار که بخواهد عمدا کنجکاوترم کند ده ثانیهای را به سکوت گذراند. بعدش گفت: «دارم یه بار دیگه شانسم رو امتحان میکنم.»
نگاه مستقیمم را از چشمهایش نگرفتم و سعی کردم بفهمم شوخی میکند یا جدی است؟
سر تا پایش را برانداز کوتاهی کردم و بعد از مکثی کوتاهتر گفتم: «فکر میکردم دکتر میگه فایده نداره.»
با بیخیالی گفت: «دکترا به خیلیها میگن نمیتونی هیچوقت بچهدار بشی... ولی یه مدت که بگذره خیلیهاشون بچهدار میشن!»
نمیدانستم چه جوابی بدهم. امیدواریاش بیجهت نبود ولی از طرفی هم اگر آن ماجراهای سابق باز هم تکرار میشد، آیا میتوانست با افسردگیهایش کنار بیاید؟!
قبل از اینکه حرفی بزنم خودش گفت: «این بار قبلش دو سه ماه خودمو تقویت کردم.» و بعد، از ورزش و طب سنتی و اصلاح تغذیه خودش و دامادمان تعریفها کرد.
اینکه همه این کارها را بدون اطلاع ما انجام داده بود، خودش مایه امیدواری بود. معلوم بود که در حرفش جدی است و بیگدار هم به آب نزده.
به نظرم تصمیمش منطقی است. نه اینکه الان به این نتیجه رسیده باشم، نه! همانجا که در خانهاش نشسته بودم و صاف توی چشمهایش نگاه میکردم مطمئن بودم که منطقی میگوید. برای همین هم بود که برای خودش و کوچولوی بندانگشتیاش آرزوی سلامتی و موفقیت کردم و با ذوق و اشک صورتش را بوسیدم.
حالا پشت این قالی، دارم یک تصمیم مهم میگیرم. میخواهم از این سرگرمی درآمدزای خودم، راهی باز کنم برای به سلامت بچهدار شدن شیما.
تصمیمم این است: ده درصد، درست ده درصد، نه یک ریال کمتر و نه حتی یک ریال بیشتر! با خدا عهد میکنم که ده درصد از درآمد هفتگیام را تا وقتی که بچه شیما بماند و از دست نرود، به فقیر بدهم. حالا میخواهد بچهاش یک هفته طاقت بیاورد یا یک ماه یا هفتاد هشتاد سال!
نمیدانم چرا؟ ولی دوست دارم از طرف حضرت خدیجه(س) این پول را بدهم. شاید به برکت اسم مبارک ایشان، خدا کمکمان کند.
***
چیزی تا افطار نمانده. سفره را چیدهایم و همسرم و بچهها این گوشه و آن گوشه منتظر اذان نشستهاند. من هم دارم همزمان که خورشت سحری را بار میگذارم، به شیما و بچهاش فکر میکنم. یک هفته از ماه رمضان گذشته و حال مادر و بچه خوب است. آنطور که شیما میگوید الان باید وارد ماه سوم بارداری شده باشد. خندهام میگیرد از اینکه خواهرم زرنگ شده. نزدیک دو ماه باردار بوده و به کسی چیزی نگفته. البته شاید هم طفلکی میترسیده باز بچهاش بیفتد و نخواسته فامیل را درگیر ماجرا کند. و البته باز هم طاقت نیاورد و خوشحالیاش را با من قسمت کرد. ماه سوم بارداری! تا همینجا رکورد بزرگی زده. تا به حال بچهاش به ماه دوم نرسیده، از دست میرفت.
صدای اذان از تلویزیون بلند میشود و همه اهل خانه از اطراف به سمت سفره افطار حرکت میکنند. من هم در قابلمه را میگذارم و به بقیه ملحق میشوم. سه تا «قبول باشه» میگویم و سه تا «قبول حق» پس میگیرم و این کلمات دلنشین چند ثانیهای بینمان رد و بدل میشود و با خرما دهانمان را شیرین و روزهمان را باز میکنیم.
سر سفره هم فکرم مدام میرود پیش عهدی که بستهام. بعد از اینکه وسطهای هفته دو تا از تابلو فرشهایم را فروختم و پول خوبی دستم آمد، کم مانده بود مستقیم بریزمش به حساب پساندازم که یادم افتاد باید ده درصدش را جدا کنم و به فقیر بدهم. بلافاصله مبلغ دقیق را جدا کردم و گذاشتم لای یک تکه کاغذ و رویش به رمز نوشتم: «از طرف خدیجهبانو» و گذاشتمش توی کیف پولم که همیشه همراهم باشد. البته چیز قابلداری نیست. ولی خب، عهد عهد است و باید عملی شود. الان اولین بسته پولی آماده است ولی حالا کو فقیر؟
یافتن فقیر هم خودش مصیبتی است. نه که نباشد، هست. خیلی هم هست. ولی پیدا کردنش سخت است. خیلیها هستند که فقرشان را به رو نمیآورند و با سیلی صورت خودشان و بچههایشان را سرخ نگه میدارند و هیچکس حتی همسایه دیوار به دیوارشان هم، از بیپولی و سر بیشام زمین گذاشتن دستهجمعیشان خبردار نمیشود.
تازه بر فرض که فقیری هم پیدا شد، بعد از آن هم پول دادن بهشان، خودش مصیبت دومی است. مطمئنم کسی دوست ندارد غرورش جریحهدار شود. من هم نمیخواهم چنین کاری در حق کسی بکنم. و الّا معلوم است که کسی را میشناسم که نیازمند باشد و بتوانم خیلی راحت پولی را که نذر کردهام ماه به ماه بدهم به او و خودم را به زحمت اضافه نیندازم. ولی نگرانم اگر پول را دستی و چشم در چشم به او بدهم، ناراحت بشود. اصلا شاید قبول نکند. نمیدانم.
***
رفتهام همان سوپری همیشگی. اول صبح است و سر سوپری خلوتتر از وقتهای دیگر. یکی دو نفر خرید سبکی میکنند و میروند.
فقط دو بسته قارچ و یک بسته بزرگ زرشک میخواهم که زود برمیدارم و میروم نزدیک پیشخوان. ولی قبل از من یک مشتری سر میرسد و مستقیم میرود سراغ فروشنده. سلام و علیکی میکند و زیر لب چیزی به فروشنده میگوید. فروشنده با خوشرویی جوابش را میدهد و میرود از پشت یکی از قفسهها دفتری میآورد. بازش میکند و ورقش میزند و روی صفحهای متوقف میشود.
مشتری دستش را توی جیب کتش میکند و یک دسته اسکناس تا شده در میآورد و شروع میکند به شمردن و بعدش هم همه را روی پیشخوان میگذارد. فروشنده تعارفی میکند و پول را برمیدارد و میشمارد و بعدش هم با رضایت میگوید: «دست شما درد نکنه. حسابتون صفر شد.» مشتری نفسی بیرون میدهد و تشکر و خداحافظیای میکند و میرود.
با قدمهایی مطمئن میایستم جلوی پیشخوان. زرشک و قارچ را حساب میکنم و بعدش از فروشنده میپرسم: «خانم اقبالی حساب دفتریشونو تسویه کردن؟»
فروشنده نگاهی کنجکاوانه تحویلم میدهد و بیآنکه بپرسد: «چطور مگه؟»، دفترش را برای یافتن نام مشتری زیر و رو میکند. دست من هم میرود طرف همان پول کاغذپیچشدهای که چند روزی است توی کیفم منتظر فرصت مناسبی نشسته و رویش نوشته شده: «از طرف خدیجهبانو».