مریم جهانگیری زرگانی
قسمت هشتم
در قسمت قبل خواندیم که رضا بعد از دیدن ریحانه و حال عجیب او در مراسم پدر زهرا حسابی فکرش مشغول او شده بود و حتی از خواهر و خواهرزادهاش هم درباره او پرس و جو کرد، از طرف دیگر ریحانه هم بالأخره عکس قاب شده پدرش را به خانه آورد تا در اتاقش نصب کند اما مادر که رازی در دل داشت به این کار واکنش منفی نشان داد...
ریحانه میخ و چکش به دست وسط اتاق ایستاده بود. داشت تصمیم میگرفت تابلوی عکس پدرش را کجا بزند. روی دیوار بالای اتاق، قاب نام امام زمان و زیر آن عکسی از امام خامنهای چسبانده بود. قابها درست بالای میز تحریرش بودند. موقع کار میتوانست آنها را ببیند. دیوار سمت راست را با پوستر سه بعدی بزرگی از حرم امام حسینعلیهالسلام پوشانده بود. همیشه بعد از نمازهایش رو میکرد طرف راست قبله و همانطور که به پوستر نگاه میکرد به امام حسینعلیهالسلام سلام میداد. دیوار سمت چپ هم پر بود از قابهای کوچک عکسهایی که با خانواده و فامیل و دوستانش در مهمانیها و سفرها و مناسبتهای مختلف گرفته بود. هر دوست و آشنایی که برای اولینبار پا به اتاقش میگذاشت، نیم ساعتی محو تماشای آن عکسها میشد. چرخید و دیوار پایین اتاق را نگاه کرد. به دیواری که درست کنار در ورودی اتاقش بود هیچ تابلو یا قاب عکسی نچسبانده بود. فکری کرد و ابرو بالا انداخت. زیر لب گفت:
ـ بهترین جا همینجاست. هر روز که از خواب پا میشم اولین چیزی که میبینم عکس باباست.
صندلیاش را تکیه داد به دیوار و رفت بالا. تا آمد میخ را بکوبد حواسش رفت پیش صدای مادرش. داشت آرام با حمید حرف میزد. معلوم نبود چه میگوید اما لحنش غمگین بود. نفسش را تند بیرون داد و از صندلی پایین آمد. میخ و چکش را پرت کرد روی تخت خواب. نشست و قاب عکس پدرش را دو دستی گرفت. زیر لب غرغر کرد:
ـ فقط میخوام عکس بابام رو بزنم به دیوار اتاقم، انگار دارم جنایت میکنم!
تا هفت هشت سالگی اصلا نمیدانست حمید، بابایش نیست. اینطور که شنیده بود مادربزرگش اصرار داشت واقعیت را برای همیشه از او پنهان کنند. میخواستند این طور وانمود کنند که علی و امید پسرهای عموی شهیدش هستند و تنها او بچه واقعی حمید است. اما عموحمید با این تصمیم مخالفت کرده بود. اولینبار از خود عموحمید ماجرا را شنید. عکسی که پدر و مادرش کنار دریا گرفته بودند را نشانش داد و به شکم برآمده مادرش توی عکس اشاره کرد و گفت: «تو اینجایی، توی شکم مامان. این آقا هم داداش بزرگتر منه، بابای واقعی تو و داداش علی و داداش امید. باباتون شهید شده، رفته پیش خدا. بعدش من با مامانتون عروسی کردم که به جای باباتون، مواظب شماها باشم.» تا جاییکه یادش میآمد آنموقع واکنش خاصی به حرفهای عمویش نشان نداد. چون اصلا منظورش را متوجه نشد. چند سال طول کشید تا به قدر کافی عاقل شد و فهمید قضیه از چه قرار است، درست توی اوج بحرانهای عاطفی و افسردگی دوران نوجوانی. نوجوانی خیلی تلخی داشت. پر از دلتنگی و اشک و گریه. پر از بهانهگیری از مادرش که چرا ازدواج کرده و منتظر برگشتن پدرش نشده و بداخلاقی با عموحمید که به چه جرأتی به خودش حق داده با مادر آنها ازدواج کند. آه کشید. نامهای که زهرا برای امام زمان نوشته بود و بعد هم برگشتن جنازه پدرش به کشور، دوباره هواییاش کرده بود. همین دو ماه پیش بود که داشت به عمویش میگفت بیشتر وقتها یادش میرود پدرش کس دیگری است. به هر حال دلش نمیخواست توی سی و دو سالگی، دوباره همان دختربچه بدخلق و ناسازگار بشود. از جا بلند شد. قاب عکس پدرش را گذاشت روی زمین. باید دوباره روزنامه پیچش میکرد و میگذاشتش یک جای امن تا خراب نشود. آرام گفت:
ـ باباجان فعلا صلاح نیست عکست رو بزنم به دیوار اتاقم. باشه ایشالا واسه وقتی که رفتم سر خونه و زندگی خودم.
از اتاق بیرون رفت تا از مادر و پدرش دلجویی کند.
***
نیمه شب، صدای جیغی توی خانه پیچید. حمید تکان محکمیخورد و از مریم که هراسان از خواب پریده بود پرسید:
ـ صدای چی بود؟
ـ یکی جیغ زد. ریحانه بود؟
اتاق خوابهاشان دیوار به دیوار بود. مریم توی رختخواب نشست. سرش را به دیوار چسباند و گوش سپرد. زیر لب گفت:
ـ آره، ریحانه بود. صدای نفس نفس زدنش رو میشنوم.
پتو را کنار زد و بلند شد.
ـ برم ببینم چشه.
از اتاق بیرون رفت. حمید هم درحالیکه خمیازه میکشید دنبالش راه افتاد. مریم ضربه نرمی به در اتاق ریحانه زد.
ـ ریحانه... مامان... بیداری؟
ریحانه بیرمق جواب داد:
ـ آره!
مریم فوری در اتاق را باز کرد و رفت داخل. ریحانه را دید که رنگ پریده و بیحال توی خودش مچاله شده بود. نشست لبه تخت.
ـ چته مامان؟ حالت خوب نیست؟
ریحانه نفس نفس میزد.
ـ چرا، خوبم. خواب بد دیدم. قفسه سینهام تیر میکشه.
حمید جلو آمد.
ـ میخوای ببرمت دکتر؟
ریحانه سر بالا انداخت.
ـ نه، خوبم. فقط یه خرده ترسیدم.
ـ پس بذار برات یک لیوان آب بیارم.
حمید این را گفت و از اتاق بیرون رفت. مریم مشغول مالیدن شانه دخترش شد.
ـ چه خوابی دیدی عزیزم؟ بازم خواب جن و زامبی و این چیزا!؟ آخه دختر چقدر بهت بگم فیلمهای ترسناک نگاه نکن. آخرش سکته میکنی.
ریحانه سر بالا انداخت.
ـ نه، یه خواب عجیب دیدم. درباره بابام بود.
حمید که تازه برگشته بود فوری پرسید:
ـ درباره من!؟ اگه خواب دیدی مردهام، لازم نیست نگران باشی. عمرم دراز میشه!
مریم پوزخند زد.
ـ کاش خواب دیده باشه مُردی! مطمئنم خواب دیده تبدیل شدی به زامبی و میخواستی بخوریش!
حمید درحالیکه میخندید لیوان آب را دست ریحانه داد.
ـ میبینی که الان زندهام. اصلا هم قصد ندارم بخورمت!
ریحانه سعی کرد بخندد. لیوان آب را یک نفس سرکشید. گلویش خشک شده بود. خیلی تشنهاش بود. لیوان را روی میز کنار تخت گذاشت.
ـ خب دیگه برین بخوابین. حالم خوبه. ببخشید که بیدارتون کردم.
مریم دستی به صورت دخترش کشید.
ـ مطمئنی حالت خوبه مامان؟ رنگ به روت نیست آخه.
ریحانه محکم سر تکان داد.
ـ یه کم بگذره خوب میشم.
حمید جلو آمد و سرش را بوسید. آرام گفت:
ـ نمیخواد عزیزم نگران من باشی و به خاطرم کابوس ببینی. راحت بگیر بخواب.
ریحانه توی صورت حمید لبخند زد و دستش را فشار داد. حمید آمد برود بیرون که چشمش به تابلوی عکس برادرش افتاد که هنوز روی زمین بود.
ـ عه... این تابلو که هنوز روی زمینه!
فوری خم شد و میخ و چکش را از روی زمین برداشت. نگاهی به دیوار انداخت.
ـ همینجا میخوای آویزونش کنی؟
ریحانه بیصدا سر تکان داد. مریم گفت:
ـ وای حمید... نصف شبی میخواهی میخ بکوبی به دیوار!؟
حمید میخ را گذاشت روی دیوار.
ـ نصف شب کدومه!؟ نزدیک اذان صبحه!
میخ را کوبید و تابلو را به آن آویزان کرد. بعد از اتاق بیرون رفت. مریم هم نچ نچی کرد و درحالیکه داشت میگفت «از دست این مرد!» دنبالش رفت. ریحانه بالشتش را تکیه داد به دیوار و روی آن لم داد. خجالت کشیده بود بهشان بگوید خوابی که دیده بود درباره پدر واقعیاش بود نه عموحمید. چشمهایش را بست و صحنهای که در خواب دیده بود را در ذهنش مجسم کرد. توی دشت صاف و وسیعی بود. دور و برش تا چشم کار میکرد قبر بود. قبرهای باز که مَردهایی با لباس رزمندهها داخلش خوابیده بودند. بین قبرها راه میرفت و به آدمهای توی آنها نگاه میکرد. همهشان چشمهاشان باز بود. اما تکان نمیخوردند. نمیشد فهمید زندهاند یا مُرده. دور و برش ساکت بود. پرنده پر نمیرد. سکوت به وحشت انداخته بودش. اما دست از گشتن و نگاه کردن به آدمهای توی قبرها هم برنمیداشت. دنبال کسی میگشت. یکدفعه کسی صدایش زد «ریحانه! بابا من اینجام. بیا دخترم.» توی خواب با اینکه ترسیده بود اما دلش میخواست صاحب صدا را پیدا کند. هر چه توی قبرها را نگاه میکرد، او را نمیدید. فقط صدایش را میشنید که مدام تکرار میکرد «ریحانه! بیا بابا... ریحانه! من اینجام» تنش لرزید. فوری چشمهایش را باز کرد. نفسش را که بیاختیار حبس کرده بود، بیرون داد. زل زد به عکس پدرش. آرام زمزمه کرد:
ـ اِی پیش پرواز کبوترهای زخمی، بابای مفقودالاثر، بابای زخمی، تا یاد دارم برگی از تاریخ بودی، یک قاب چوبی روی دست میخ بودی...
آهی از ته دل کشید. توی دوران نوجوانی خیلی با این نوحه گریه کرده بود. زیر لب گفت:
ـ کجایی بابا؟ کجا دنبالت بگردم؟ توی قطعه شهدای گمنام کدوم شهر؟ بالای کدوم تپه؟ وسط کدوم دانشگاه؟ کجا گیر کردی که نمیتونی برگردی پیش دخترت؟ باهام حرف بزن بابا! بگو کی شهیدت کرد؟ بگو چطوری شهیدت کردن؟ گلوله خورد بهت یا خمپاره یا ترکش؟
مکث کرد. اشکهایش جوشید.
ـ نکنه توی زندانهای صدام، زیر شکنجه شهید شهید شدی و توی غریبی خاکت کردن؟ یا زبونم لال نکنه با دستای بسته زنده به گور شده باشی؟
قلبش تیر کشید. چشمهایش را روی هم گذاشت. فاتحهای برای پدرش خواند تا دلش آرام بگیرد. سر برگرداند و قاب نام امام زمان را نگاه کرد. زیر لب سلام و صلواتی به ایشان هدیه داد. بعد گفت:
ـ آقا! این چند روزه حالم خوب نبود. وقت نشد مفصل باهاتون حرف بزنم. وقت نشد تشکر کنم. ممنون که خواسته زهرا رو برآورده کردین. اگه بخوام خیلی صادق باشم باهاتون باید بگم توی خواب هم نمیدیدم بعد از اون نامهای که زهرا براتون نوشت راست راستی جنازه باباش برگرده. نه اینکه خدایی نکرده به شما شک داشته باشم، نه. فقط پیش خودم میگفتم مگه جنازه بابای من برگشت که مال او برگرده!
نگاهش را پایین انداخت.
ـ راستش قبل از اینکه نامه زهرا رو بندازم توی آب، میخواستم خودمم پایینش یه چیزی براتون بنویسم، درباره بابای خودم. اما خجالت کشیدم. فکر کردم اگه این کار رو بکنم از اون طفل معصوم و صفای باطنش سوء استفاده کردم. تا آخرین لحظهای که میخواستم نامه را بدم دست آب دودل بودم. آخرش هم چیزی ننوشتم. نمیخواستم فرصتطلبی کنم. آقا! شما یه عمره که سنگ صبور من هستین، محرم اسرارم هستین. هیچ رازی پیش شما ندارم. هر وقت حالم خوب نبوده، هر وقت ناراحت بودم جز شما احدی نتونسته آرومم کنه. اغراق نکنم واسه من پدری کردین. خودتون میدونین منم هجده نوزده ساله که چشم به راه بابام هستم. زهرا براتون نوشته بود مادربزرگش توی تنهایی خیلی برای پسرش گریه میکنه.
اشکهایش تند تند از چشمهایش میریخت. عمیق نفس کشید.
ـ مامان بزرگ منم همینطور بود آقا... پارسال که مریض بود اسم بابام از دهنش نمیافتاد. حافظهشو از دست داده بود، مدام سراغشو از ماها میگرفت، میگفت محمد رو بگین بیاد میخوام ببینمش.
سر تکان داد.
ـ آخرشم با چشمای باز مُرد آقا. تا آخرین لحظه منتظر بود پسر ارشدش برگرده.
بالشتش را روی صورتش فشار داد تا صدای گریهاش بیرون نرود.
ـ دیگه خسته شدم آقا... همش سرگردونم. یه قبر ندارم برم کنارش بشینم واسه بابام فاتحه بخونم.
دوباره زل زد به قاب نام امام زمان.
ـ نمیگم یه کاری کنین بابای منم برگرده. فقط دعام کنین. دعا کنین صبور بشم. دوباره بشم همون ریحانه قبلی که عموش رو به عنوان پدر قبول کرده بود، بهانه باباش رو نمیگرفت، خواب باباش رو نمیدید. همین.
با صدای اذان به خودش آمد. از جا بلند شد تا برای وضو گرفتن از اتاق بیرون برود.
پایان قسمت هشتم