کد خبر: ۲۱۴۴
تاریخ انتشار: ۱۲ تير ۱۳۹۸ - ۱۲:۲۷
پپ
آش نذری
صفحه نخست » سبک زندگی

آش نذری درهم و برهم

عذرا اشک‌هایش را پاک کرد، شرشر اشک امانش نمی‌داد. با آستین قطرات آب روی چانه را که از توی بینی سرریز شده بود می‌گرفت و چشم‌هایش را محکم به هم فشار می‌داد که مانع ریزش اشک شود مژه‌های بلندش کاملا خیس شده بود. گفت حق با مادر محمود‌آقا بود و از اولش هم این لقمه دهان این‌ها نبود، شاید هم ثریا نازا بوده، کسی چه می‌داند‌!

مریم‌ خانم مُشته سبزی‌‌های پاک‌ نشده جعفری را نگاه کرد، دستش دیگر جا نداشت، با چاقو بند بلند سبز آن ها را کمی بالاتر از محل رویش برگ‌ها برید و بعد سبزی‌های دم‌بریده را گوشه سبد بزرگی رها کرد و در جواب گفت: تا آن‌جا که من می‌دانم خود ثریا هم دل خوشی از محمود نداشت من و ثریا هم‌سن بودیم، من حرف گوش‌کن بودم و توسری‌خور، اما ثریا سرتق بود و زیر کار نمی‌رفت برای همین هم خوب مانده بود و یک خط هم به پیشانی‌اش نداشت!

بی‌بی که نشسته بود پای نخود و لوبیا و عینک ضخیمش را محکم روی بینی، در زاویه درستی نگه داشته بود که نه چشم‌هایش دوربین باشد و نه نزدیک‌بین‌! با انگشت‌های حنا خورده دانه‌های بُنشن را توی سینی بزرگ استیل این طرف و آن طرف می‌کرد و اگر سنگی می‌دید آن را برمی‌داشت و پشت بند پیدا کردن سنگ، یک الهی شکر می‌گفت که خدا کمکش کرده تا سنگ را از زیر دندان بندگان خدا بیرون بکشد!

چشم‌های بی‌بی در حالتی که از پشت عینک نگاه می‌کرد نزدیک‌بین بود و در حالتی‌ که از بالای عینک پلک‌هایش را به هم نزدیک می‌کرد‌، دوربین‌! در حالتی وسط این حالت‌های دور و نزدیک هم می‌توانست به قول خودش‌، آینه ببیند که بهترین حالت دیدن بود. جواب مریم‌ خانم را هم نمی‌خواست بدهد که خودش را فقط به سن و سال ثریا بند می‌کرد تا بگوید کم‌ سن و سال‌تر از همه است! اما از لج سنگ‌ریزه‌ای که دوباره از دستش میان انبوه لوبیا‌ها افتاده بود، گفت: نه مریم‌ خانم‌ جان! ثریا از تو ده دوازده سالی کوچک‌تر است.

مریم‌‌خانم نگاه خیره‌ای به بی‌بی انداخت و گفت‌: ده دوازده سال؟ فوق فوقش چهار یا پنج سال! آن هم به خاطر مشکل شناسنامه من است وگرنه همان هم بعید به نظر می‌رسد و بعد دست برد سمت دسته بزرگی از سبزی‌های پاک نشده.

عذرا گفت: شب عروسی‌شان را من به خاطر دارم. محمود از ذوقش کوچه را چراغانی کرده بود. همه جا پر از گل بود و هیچ‌وقت این کوچه و خیابان تا آن موقع، آن همه چراغ رنگی به خودش ندیده بود... و با دست منطقه چراغانی شده را نشان داد! حتما منطقه بزرگی بوده برای این‌که تمام سبزی‌های آش نذری را پوشش داد‌، چراغ‌های رنگی از دامن گل‌گلی بی‌بی که افتاده بود روی زمین کنار سبد سبزی، شروع می‌شد و تا عذرا‌خانم و مریم‌خانم و زن آقای داوودی و شهره‌خانم و ننه‌ منظر می‌رسید.

ننه ادامه داد: حیف چه فایده داشت؟ این چراغانی‌ ‌و بگیر و ببند و قربانی و چلو و پلو... عکس‌هایش هنوز هم مایه دق است، اصغر به چشم خودش دیده بود در خانه محمود، آن موقع‌ها که عقل داشت و به این حال و روز پریشان نیافتاده بود، هنوز یکی، دو تا از عکس‌های آن شب هست. زن‌ها با این حرف بی‌بی مدتی دست از کار کشیدند و زل زدند به سبزی‌ها.

شهره‌خانم گفت: می‌گویند؛ آن شب هم او بوده است، همان مردکی که زندگی ثریا را نابود کرد. همان پسر خاله‌اش که می‌گفتند ثریا عاشقش بوده! بلند شده آمده عروسی عشقش! خب مردک قدم نحست را از زندگی مردم کنار بگذار اگر تو را می‌خواست که می‌آمد و با تو زندگی می‌کرد!

معصومه‌ خانم در بزرگ نیمه‌باز را با پا هل داد. همسایه‌ها برای افطاری بزرگ مسجد با دهان روزه سبزی پاک می‌کردند هر کس می‌خواست و می‌توانست برای کمک می‌آمد این رسم هر ساله بود! معصومه‌ خانم از زیر چادرش یک چاقو هم درآورد با سر بزرگش که روی تنه لاغر و باریکش سنگینی می‌کرد. با همه سلام و علیک کرد و نشست بالای یکی از بسته‌های سبزی. هر سال اواسط ماه رمضان اهالی محل در مسجد افطاری می‌دادند و هر کس که دلش می‌خواست آش بخورد می‌توانست بیاید. دیگ‌های بزرگ آش از صبح روی اجاق شروع به قل زدن می‌کرد و تا عصر موقع افطار قل و قل می‌جوشید. همه بچه‌های این محل پای این دیگ‌ها بزرگ شده بودند. با آمدن معصومه بساط غیبت ثریا جمع شد و هر کس فرو رفت در کار خودش. بی‌بی که سنگش را پیدا کرده بود‌، خوشحال، شروع کرد به صلوات خواستن از جمعیت و با صدای کهنه و زنگ‌دار قدیمی ‌از زن‌ها صلوات می‌گرفت.

رفیق‌جانِ توی عکس

معصومه‌جان! وقت قهر کردن نیست، بلند شو برو تا آش را خراب نکرده‌اند، بلند شو دوست قدیمی و صمیمی من! هم‌کلاسی دوران بچگی! بلند شو به خدا! به خاطر خودم نمی‌گویم به خاطر یک محل می‌گویم هر کدامشان زبان روزه دارند آسمان جهنم را به ریسمان زمین می‌دوزند‌. من که قابل نیستم‌، برو حرفشان را قطع کن. اصلا تو را که ببینند دیگر حرفشان خود به خود قطع می‌شود، نگاه کن ببین توی این عکس کنار هم نشسته‌ایم، توی این یکی رفته‌ایم اردو، من دارم قرآن می‌خوانم و تو برایم میکرفون سنگین مدرسه را نگه داشته‌ای، از اولش هم با هم بودیم، شب عروسی ساقدوش عروس بودی یادت هست؟ تو که می‌دانی از دست حرف‌های مردم رفتم، از یک طرف مادر محمود و از طرف دیگر هم همسایه‌ها خون به دلم می‌کردند‌. معصومه‌جان باور کن من توی آن تصادف مُردم‌. جنازه‌ام هم نرسید دستتان، تقصیر خودم بود، اولش گوش به حرف محمود دادم، ولی بعد که گلگیر ماشین‌ توی جاده خورد به پیشانی‌ام پشیمان شدم. می‌رفتم که شفا بگیرم، تک و تنها می‌رفتم که با دست پر برگردم، حالا هم جای بدی نیستم، نزدیک همان ده کوچکی که برای گرفتن دعا و نذر می‌روند، دفن شده‌ام‌. پلیس جسد مرا مدتی نگه داشت اما چون قابل شناسایی نبودم و هیچ‌کس دنبالم نبود خودشان در همان روستا دفنم کرد. این روستا چند شهید دارد و یک زیارتگاه کوچک‌، می‌خواستم برای شفا بیایم که حرف و حدیث مردم تمام شود. طاقتم تمام شده بود. تو که این‌طور به عکس‌هایم زل می‌زنی می‌خواهم این چیزها را بلند بلند برایت بگویم، می‌دانم نمی‌شنوی اما یک چیزی تو دلت داستان من را رها نمی‌کند. یک چیزی توی دلت هست که نمی‌گذارد قصه من در میان این آدم‌ها تمام شود، میایی و با سکوتت بقیه قصه را تعریف می‌کنی! بقیه چیزی را که نمی‌دانی چیست اما می‌دانی آن‌طور که مردم تعریف می‌کنند نیست! من از جایی قبل از آن تصادف تمام شدم چون محمود هرگز پیش پلیس نرفت که نبودن من را گزارش کند. خانواده‌ام هم نرفتند. چون محمود گفت که فرار کرده‌ام و دختری که فرار می‌کند دیگر در بین‌شان جایی ندارد، نه در بین خانواده شوهر و نه در بین خانواده خودش، دختری که فرار کند تنها می‌شود، قطع می‌شود از جایی که رفته، تمام می‌شود، انگار که اصلا نبوده است‌. اما من که فرار نکرده بودم‌. من تمام شده بودم در جایی بعد از تمام شدن در قلب محمود. اگر نمی‌رسیدی معصومه‌جان نمی‌دانی چه می‌شد، نمی‌خواهم مرثیه برایت بگویم اما اگر نمی‌رسیدی این‌جا، آش نذری پر می‌شد از تکه‌های من، آن آش دیگر آش نبود! مردم می‌خواستند به هزار امید از آن بخورند و خانه ببرند، من بارها توی چند عکسی که محمود از من نگه داشته بود با او حرف زده‌ام، طوری‌که هول نکند و ناراحت نشود به او گفته‌ام که فرار نکرده‌ام؛ مرده‌ام. اما او بلند شد رفت سراغ ایوب، همان پسر‌خاله بخت برگشته و از همه جا بی‌خبر من! اگر نروی معصومه‌جان با همین زبان نداشته‌ات که حرف‌های مرا با نگاه تکرار کنی برایشان و مشت های خالی‌ات را پر از کلمه کنی و رها کنی میان نگاه‌هایشان اگر نروی آش نذری یک محله پر می‌شود از اشک‌های من...پر می‌شود

همکلاسی

معلم دست تو را گرفت و آورد وسط کلاس و گفت اسمش معصومه است‌. اسمت را خودت هم گفتی. دهانت بی‌صدا مثل یک ماهی باز و بسته شد و لب‌هایت به هم خورد، چند‌بار بلند و محکم، اسمت را پرتاب کردی بین دختر بچه‌های کوچکی که با تعجب مدام گوش‌هایشان را تیز می‌کردند که چیزی بشنوند. معلم گفت او همین‌قدر حرف می‌زند بی‌صدا و اما با اطمینان‌. حرف‌هایتان را می‌شنود و برای این‌که حرف‌هایش را بشنوید فقط باید گوش‌هایتان را روی چشم‌هایتان بگذارید و بهتر ببینیدش، همین! می‌توانید دوستان خوبی با هم باشید و دوستان خوبی با هم شدیم. تو که حرف می‌زدی؛ دست و پا و گوش‌های من چشم می‌شد. تنها محرمم بودی و می‌دانستی محمود بچه‌دار نمی‌شود. می‌دانستی مادرش همه چیز را از چشم من می‌بیند. می‌دانستی ایوب را انداخته‌اند وسط معرکه که من را بی‌آبرو کنند. می‌دانستی که آن روز توی روضه امام حسین به خاطر من محکم لب‌هایت را به هم کوبیدی‌. دنیای من پر از قصه بود، پر از حرف‌های ناتمام، پر از قصه‌های دروغ و تکه‌هایی از من مدام می‌رفت سر سفره مردم و تو آن روز محکم لب‌هایت را به هم کوبیدی و قصه من را تمام کردی. من مثل تو هر بار توی عکس‌ها در سکوت، محکم لب‌هایم را به هم می‌کوبم و به محمود می‌گویم که من مرده‌ام، فرار نکرده‌ام. بی ‌سر افتاده‌ام تو قبرستان یک روستا، اما محمود کر شده کور شده چشم‌ها و گوش‌هایش بسته شده فقط به ایوب نگاه می‌کند که کنج یک عکس کز کرده و نه لب به میوه زده نه به شیرینی.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: