به حضرت موسیعلیهالسلام وحی رسید که آیا میدانی چرا احمق را روزی میدهم؟ عرض کرد نه پروردگار من. خطاب آمد: برای آنکه عاقل بداند طلب روزی به حیله و تدبیر نیست.
......................................................................
شاگردی از حکیمی پرسید: تقوا را برایم توصیف کنید؟ حکیم گفت: اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک بود، مجبور به گذر شدی،چه میکنی؟ شاگرد گفت: پیوسته مواظب هستم و با احتیاط راه میروم تا خود را حفظ کنم. حکیم گفت: در دنیا نیز چنان کن، تقوا همین است! از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کن و هیچ گناهی را کوچک مشمار، زیرا کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای کوچک درست شدهاند.
...........................................................
در میان بنیاسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: «فلان جا درختی است و قومی آن را میپرستند.» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهرالصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت: «ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت: «نه، بریدن درخت اولویت دارد.» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و ویرا بر زمین کوفت و بر سینهاش نشست. ابلیس در این میان گفت: دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیغمبر نیستی و خدا بر این کار تو را مأمور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خودت گفت: «راست میگوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت. بامداد دیگر روز، دو دینار دید و برگرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شدو تبر برگرفت. باز در همان نقطه ابلیس پیش آمد و گفت: «کجا؟» عابد گفت: «تا آن درخت برکنم»؛ گفت: «دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند.» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: «دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟ ابلیس گفت: «آنوقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هر کس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی اینبار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی.»
......................................................
گدایی به در خانه یک خسیس رفت و چیزی خواست. صاحبخانه به غلامش گفت: مبارک به قنبر بگو که به یاقوت بگوید که به بلال بگوید که به گدا بگوید که چیزی نداریم. گدا شنید و گفت: خدایا به جبرئیل بگو به میکائیل بگوید که به اسرافیل بگوید که به عزرائیل بگوید که انشاءالله جان صاحبخانه را بگیرد.
............................
از بایزید بسطامی پرسیدند: علامت محبت خدا چیست؟ بایزید گفت: آن کسی که خدا او را دوست دارد سه خصلت بدو دهد: سخاوتی چون سخاوت دریا، محبتی چون محبت آفتاب و تواضعی چون تواضع زمین.
...................................................................................
عنایت امام صاحبالزمانعجلاللهتعالیفرجه
میرزای قمی میفرمود: من با علامه بحرالعلوم به درس آقا باقر بهبهانی میرفتیم. غالبا من درسها را تقریر میکردم. تا اینکه من به ایران آمدم. بعد از مدتی ایشان معروف شد، من تعجب کردم! و با خود گفتم: او که این استعداد را نداشت، چطور به این عظمت رسید؟! تا اینکه موفق شده به نجف رسیده و سید بحرالعلوم را دیدم، مسئلهای مطرح کرده، دیدم که جدا دریایی از علم است که باید حقیقتا به او بحرالعلوم گفت! روزی که در خلوت از او سؤال کردم: وقتیکه با هم مباحثه میکردیم، شما استعداد چندانی نداشتید، بلکه در درسها از من استفاده میکردید، حالا میبینم در علم و دانش فوقالعاده هستید! ایشان در پاسخ میفرمود: جواب سؤال شما از اسرار است، ولی تا زندهام برای کسی نقل مکن... من قبول کردم، بعد فرمود: چطور اینگونه نباشد که حضرت ولی عصرسلاماللهعلیه مرا شبی در مسجد کوفه به سینه خود چسبانیده... زیرا شبی در مسجد آن حضرت را دیدم که مشغول عبادت است. سلام کردم، جوابم را دادند و فرمودند که: پیش بروم... من مقداری جلو رفتم، ولی ادب کردم زیاد جلو نرفتم. فرموند: جلوتر بیا! تا اینکه نزدیک شدم، مرا در بغل گرفت و آنچه خداوند خواست به این قلب و سینه من سرازیر شد.
منبع: مردان علم در میدان عمل، ج3، ص 111