از پشت میلهها
خواب پرچمهای سبز را دیده بود. پشت شیشه ضخیم داشت برای مریم تعریف میکرد. تلفن قطع و وصل میشد. سیم بلند و تاب خورده تلفن از چند جا تا خورده شده بود و از محل تا شدگیها سیم لخت معلوم بود. گوشی روزی سفید بوده شاید، حالا چرک مرده شده بود، هزاران نفر از آن استفاده کرده بودند. آن طرف اصلا آنقدر شلوغ بود که کسی صدای کسی را آن طور که دلش میخواهد که هیچ، آنطور که بفهمد هم، نمیشنید. مریم انگار بخواهد آن یکی گوشش را هم به تلفن بچسباند تا صدای او را بهتر بشنود مدام گوشی را از این دست به آن یکی دست میداد و از این گوش به آن یکی گوش میچسباند و بلند میگفت: بلندتر حرف بزن! داوود میخواست خواب پرچمهای سبز را برایش تعریف کند اما صدا به صدا نمیرسید. میخواست بگوید خواب دیده پشت همین سلولها پرچمهای بزرگ تکان میخورند. جایی پشت همین میلهها که نه بادی می وزد و نه هوای تازه، پرچمهای سبز رنگی آزاد و رها در باد میرقصند و حاشیههای طلایشان به دل آسمان شلاق میزند. صدا به صدا نمی رسید که هیچ مریم هم مریم سابق نبود از چشمان سیاه درشتش شادی پر کشیده بود. حالا چشمهایش شبیه قفس تاریکی بود که پرندهای شبیه مردمک چشم، شبیه یک گنجشک خیس باران خورده کنج آنها، پرهایش را جمع کرده بود توی دلش و بغض کرده و نشسته بود. هاله قهوهای اطراف چشمش را پوشانده بود که زیر پلکها کمرنگ میشدند. هر بار که نگاه میکرد در چشمانش بیصدا چیزی میشکست و انگار صورت رنگ پریدهاش یک کوزه سفالی نازک بود که در میان رفت و آمدهای این سیزده سال به زندان، هزار ضربه را تحمل کرده و شکسته بود. حتی نفسهایش سوز داشت. از درز چشمهایش نوری را میدید، انگار که چشمهایش ضعیف شده باشند برای دیدن کنج آنها را تنگ میکرد. مثل این که در زمستان لای در باز بماند و سوز سرما از لای آن درز باریک تو بریزد چشمهای ساده و درخشان مریم افتاد روی لبهای لرزان مراد، میخواست حالا که نمیشنود، ببیند مراد چه میگوید! مراد میگفت، لبهای خشکیدهاش را به هم میکوبید و مدام خوابش را از اول برای مریم که حواسش اینجا نبود تعریف میکرد. حواس مریم پیش فاطمه بود. فاطمه نیامده داخل زندان رفته بود و ایستاده بود کنار ایستگاه اتوبوس و داشت با سنگ کوچکی زیر کفش کتانیاش بازی میکرد. مراد داشت میگفت: چند روز است که پشت سر هم خواب این پرچمهای سبز را میبیند که این طرف و آن طرف میروند. مراد دستهایش را روی هوا بلند میکرد و آرام زمین میگذاشت. انگار که میخواست چیز مهمی را توضیح بدهد. مهم بود؛ پرچمها هر بار که بالا میرفتند هنگام بازگشت به صورت مراد میخوردند اما هر بار که مراد دستهایش را دراز میکرد که گوشه پرچمها را بگیرد از دستش سر میخوردند، مراد به این سر خوردن که میرسید تمام حسترش را با مشت روی میز میکوبید! برایش مهم بود؛ چند شب پشت سر هم همین خواب را میدید. حتما تعبیری داشت. اینجا زندان است و از این خوابها کسی نمیبیند. از این چیزها وجود ندارد. پرچمها چیزی شبیه پرچمهای بچگی مراد بودند که در روز عاشورا با کلی دعوا و مرافه از بچههای دیگر میگرفت. آنموقعها هم قلدر نبود و زوری نداشت و برای گرفتن پرچمهای کوچک هم باید کلی گریه میکرد و کتک میخورد. مریم حوصله چشم دواندن نداشت. چیزهایی فهمیده بود و مدام میگفت: خیر است. نمیخواست توضیح بدهد وقتیکه سایه مراد بالای سر خانهشان نیست چه اتفاقی افتاده و چه بلایی بر سر خانه آمده. مشکلاتشان همیشگی بود. مراد خیلی از آنها را میدانست از لابه لای هقهق مریم فهمیده بود که صاحبخانه میخواهد بیرونشان کند و خرجیشان را در نمیآورد و فاطمه دیگر بزرگ شده و اصلا حرف گوش نمیکند و بهانهاش هم نبودن پدرش است. اسم فاطمه که آمد شادی پرچمها از چشمهای مراد رفتند پرسید: دخترم کجاست؟ میدانی چند وقت است او را ندیدهام؟ میدانست خیلی وقت بود که فاطمه دیگر نمیخواست پدرش را ببیند.
روایت حال و هوای پرچمها
قرار بود برنامه به دستمان برسد، انگار تغییر کرده بود. قرار بود برویم آسایشگاه معلولین اما زنگ زدند و گفتند: امروز نیایید! انگار حال چند نفر از آنها خراب شده بود و منتقلشان کرده بودند. بیمارستان تخصصی چند نفرشان که حالشان بهتر بود را برای اینکه متوجه حال خرابی دوستانشان نشوند فرستاده بودند خانه. خودشان در خواست داده بودند. مدتها بود نامهنگاری میکردند با آستان که پرچمهای تبرکی را برای شفای بیماران بیاوریم، اینها به گردنمان حق دارند و نامه با دست خط لرزان و خراب خود بیماران را ضمیمه نامه اداری کرده بودند. دست خط شده بود یک کلام؛ دلمان برای امام رضا تنگ شده، ما که پای رفتن نداریم، مرحمت کنید آن پرچم متبرک را برای شفای ما بیاورید. خطوط آنقدر لرزان بود و امضاها آنقدر کج و کوله بودند که معلوم بود دوز داروی این بیماران اعصاب و روان جنگی چقدر است. همان شبی که نامه به پیوست درخواست کتبی رسید کلی گریه کردیم و شفایشان را خواستیم ولی به هر حال برنامه کنسل شده بود حاجی قول داد دفعه بعد که به تهران آمدیم حتما آسایشگاه جانبازان برویم. قولِ قول داد. بعد خودمان خواستیم برنامه را عوض کنیم. یک نامهای هم از سمت زندانها برای آستان رسیده بود. حاجی گفت: حالا که وقت داریم اینجا را برویم. هیچکدام راضی نبودیم. نمیدانستیم که اصلا اهل اینطور چیزها هستند یا نه؟ من که کوچکترین عضو گروه بودم گفتم: اصلا آنها که دزد و قاتل و مال مردم خور هستند پرچم را میخواهند چکار کنند؟ کلی آدم از اینها شاکی هستند. یا خون مردم ریختهاند یا کردهاند توی شیشه! اصلا درست نیست که حتی دستشان به این پرچمها برسد.
حاجی گفت: آقاجان! اصلا دنیا جای همین رفتن و برگشتها تا درِ جهنم و بهشت است. همینجا تکلیف آدم معلوم میشود. اگر آنها با این پرچم بخواهند خودشان را به دروازههای بهشت برسانند ما کی باشیم که نگذاریم. شاید یکیشان توبه کرد و درست شد، مگر ما همین را نمیخواستیم؟
روز موعود هم همه در سکوت پرچم را بردیم زندان شهر. همانطور که فکرش را میکردیم اولش همه جور آدمی به چشم میخوردند، آدمهایی با سبیلهای از بنا گوش در رفته و ظاهر نامناسب، آدمهایی که روی دست و صورتشان پر از جای زخم کهنه و بخیه و حروف رنگی بود و جمع شده بودند در سالن کوچکی و مأمورها دور تا دورشان را گرفته بودند. با سلام و صلوات پرچم را داخل بردیم. جوشان شکست و آدمهایی که فکر میکردی قلدر و زورگو هستند اشک در آستانه چشمهایشان جمع شد. یکی از میانشان لاتی طوری تصنیفی برای امام هشتم خواند و یکی دیگر که جوان سادهای بود پیش آمد، دست دراز کرد سمت پرچم، مأموری که ایستاده بود جلو آمد که نگذارد اما حاجی به مأمور اشاره کرد که ایرادی ندارد. جوان همینطور زیر زمزمهای رضا رضای زندانیان، گوشه پرچم را چسبید و گریه کرد. از مأمور کنار دستیاش پرسیدم: جرمش چیست گفت: قتل! راننده مسافرکش بوده و تصادف کرده و حالا سیزده سال است که در زندان است، اسم و فامیل مقتول را هم گفت که برایمان آشنا بود انگار مقتول از خانواده شهدا بود.
مهمانی شهدا
مادرش عکس هر دوتایشان را گذاشته بود تو طاقچه. هم عکس پسر شهیدش را و هم عکس پسر جوان مرگ شدهاش را! میگفت: کاش این یکی هم مثل برادر و پدرش در جبهه شهید میشد و زیر ماشین نمیرفت. حاجی همینطور دل دل میکرد که چیزی را بگوید. مادران شهدا جمع شده بودند. گفته بود که همگی جمع شوند اینجا خانه این شهید. آخر اینها چند تایی شهید داشتند و مادر گفت: من پسر و داماد و برادرزاده در راه انقلاب هدیه کردهام. این یکی هم که تهتغاری بود تصادف کرد و مرد. پر پر شده آرزویش این بود که شهید شود اما از شانسش سبیلش سبز نشده بود که جنگ تمام شد از طرفی هم پدرش قبل از شهادت ما را به دسشتش سپرده بود، وقتی هنوز خیلی بچه بود و عقلش نمیرسید اما یک تنه تمام مسئولیت خانواده را برعهده داشت. مادر شهید جوری از پسر تصادفیاش حرف میزد که کلامی که میآمد کنج لبهای حاجی جان بگیر همانجا میماند. بالأخره حاجی با یک یا امام رضا، دل را به دریا زد و کبوتر کلامش را از کنج لبها پر داد وسط جمع و گفت: اتفاقا دیروز زندان بودیم. بنده خدایی را که با پسرت تصادف کرده دیدیم. سیزده سال است که کنج زندان بیپر و بیبال، دارد عمر و جوانیاش را سر میبُرد، اگر میشود؟...
مادر شهید نگذاشت که کبوتر برخاسته کلام حاجی، دوباره بنشید. گفت: حلال کردم... حاجی که بغض کرده بود و اشک صورتش را میشست لرزش شانههایش را مهار کرد و ما همگی صلوات خاصه امام رضا را به مادران شهید که حالا آرام آرام زیر چادرهایشان با اشک میباریدند هدیه کردیم. حاجی که با جوان حرف زده بود، گفت: مرد زندانی امام رضا رابه عمه سادات قسم داده بود، به لحظه لحظه اسارتش، که اسارت این بنده خدا را تمام کند.انگار پرچمها از خیلی قبلتر از نامهها میدانستند باید کجا بروند و چه کار کنند. حاجی میگفت: ما خودمان سالهاست حیران همین قصه پرچمها هستیم!