کد خبر: ۲۰۹۷
تاریخ انتشار: ۱۱ تير ۱۳۹۸ - ۱۷:۴۱
پپ
صفحه نخست » شما و ما

پیرزنی نابینا جلوی حضرت موسی‌علیه‌السلام را گرفت. گفت: دعا کن خدا چشمانم را برگرداند. حضرت موسی‌علیه‌السلام گفت: باشد. پیرزن گفت: دعا کن جمالم را هم برگرداند. حضرت یک مکثی کرد با خود گفت: چشمانش را که خدا داد، حالا دیگر... وحی آمد که موسی چرا فکر می‌کنی؟ مگر از تو می‌خواهد؟!

.................................................................

حیله عبید زاکانی

گویند عبید در زمان پیری با این‌که چهار پسر داشت تنها بود و فرزندانش هزینه زندگی او را تأمین نمی‌کردند، لذا او چاره‌ای اندیشید و هر یک از پسران را جداگانه فراخوانده و به او می‌گفت: من علاقه خاصی به تو دارم و فقط به تو می‌گویم حاصل یک عمر تلاش من ثروتی است در خمره‌ای گذاشته و در جایی دفن کرده‌ام. پس از مرگم از فلان دوست مکان آن را پرسید و آن ثروت را برای خود بردار. این و صیت‌ جداگانه باعث شد که پسرها به پدر رسیدگی و محبت کنند و عبید نیز آخر عمرش با آسایش زندگی کرد تا از دنیا رفت. پسرانش بعد از دفن پدر نشانی دفینه را از دوست وی گرفته آن‌جا را حفر کردند تا سر و کله خمره پیدا شد. اما وقتی خمره را باز کردند، داخلش را از سکه‌های طلا خالی و تنها ورقی یافتند که بیت شعری در آن نوشته بود:

خدای داند و من دانم و تو هم دانی

که یک فُلوس ندارد

.............................................

نفرین انگلیسی

تاجری انگلیسی هر روز اشیا تاریخی مصر را بار شتر می‌کرد تا به کشتی برساند و به انگیس ببرد. افسار شتر را هم مرد عربی می‌کشید که از این‌که تاریخش به تاراج می‌رفت ناراحت بود و مدام به زمزمه به تاجر انگلیسی فحش می‌داد ولی برای مزد هنگفتی که می‌گرفت راهنمای کاروان هم بود! تاجر از مترجمش پرسید مرد عرب چه می‌گوید؟ مترجم گفت: به شما فحش می‌دهد و نفرین می‌کند. تاجر گفت: این فحش و نفرین بر کارش هم خللی وارد می‌کند؟ مترجم پاسخ داد: نه کارش را به خوبی انجام می‌دهد. تاجر لبخندی زد و گفت: بگذار هر چه می‌تواند نفرین کند و چند نفرین انگلیسی هم یادش بده!

وقتی داعشی عراقی کپ می‌کند

بیسیم رو برداشت داد و بی داد راه انداخت...

حاجی... حاجی... حاجی...

حاجی جواب بده...

بیسیم‌چی عراقی گوشی رو بردلاشت و با لهجه عربیش گفت:

حاجیتونو گرفتیم... سرشو بریدیم.

اونم گفت: خاکمونو که نگرفتید... از این حاجی‌ها زیاد داریم... عراقی کپ کرد!

گفت: اینا دیگه کی هستند؟!

«عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است

دادن سر نه عجب داشتن سر عجب است

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یک روز ابراهیم را در بازار دیدم که دو کارتون بزرگ روی دوشش بود. گفتم: آقا ابراهیم برای شما زشته! این کار باربرهاست نه شما! نگاهی کرد و گفت: نه! این برای خودم خوبه، مطمئن می‌شوم که هیچی نیستم! گفتم: کسی شما رو این‌طوری ببینه خوب نیست؛ تو ورزشکاری و... . ابراهیم خندید و گفت: ای بابا همیشه کاری کن که اگر خدا تو رو دید خوشش بیاد نه مردم.

کتاب سلام بر ابراهیم، ص 43

شرابی حلال در بهشتی کوچک

روزهای اول ازدواجشان بود. یک روز همسرش به او گفت:

«پسرعمو! من در کشوری بزرگ شده‌ام که مردمش دوست دارند خانه‌هایشان از سبزه و گیاه خالی نباشد و به درختکاری علاقه دارند. حالا دلم برای آن گل‌ها و شکوفه‌ها و گیاهان خوشبویی که نگه می‌داشتم تنگ شده. چه خوب می‌شد اگر تعدادی نهال و ظرفی که بتوانم آن‌ها را در آن بکارم تهیه می‌شد» شهید صدر قول داد این باغچه کوچک را فراهم کند. ‌ام‌‌جعفر نهال‌‌ها و بذر‌ها را در آن جعبه‌‌ها کاشت و آن‌ها را در اطراف حیاط خانه چید و این‌گونه، خانه سید‌محمدباقر و همسرش به‌رغم امکانات ناچیز و توان محدود، به باغی کوچک تبدیل شد. شهید صدر شیفته این کار همسرش شده بود. بیشتر عصرها آنجا می‌نشست و در کنار آن گل‌ها و گیاهان حال‌ و هوایی تازه می‌کرد و از دیدنشان لذت می‌برد. عصر یکی از‌‌‌ همان روز‌ها ‌ام‌جعفر با یک قوری چای به حیاط آمد و کنار سیدمحمدباقر که مثل هر روز در حیاط نشسته بود، نشست و دو استکان چای ریخت. شهید صدر استکان چای را به دهانش نزدیک کرد و چشید. سپس غرق در لذت و عشق، نفس عمیقی کشید و در حالی که با لبخندی شوخ‌طبعانه به ‌ام جعفر خیره شده بود، گفت: «به‌به! نوشیدن این چای حرام است؛ چون با این وضعیت و در این باغچه دیگر شبیه شراب مست‌کننده است، نه چای».

انس و محبت میان شهید صدر و همسرش فاطمه زبانزد بود و شهید صدر ابایی از اظهارکردنش نداشت.

همسرش را عاشقانه و با نام‌های بهشت صدا می‌زد و به او حوریه من، نعیم من، جنت من، فردوس من و کلماتی زیبا از این دست می‌گفت. وقتی ام‌‌جعفر همراه بچه‌ها به قم رفته بود شهید صدر در نامه‌اش به آقا رضا صدر (برادر همسرش) نوشت: «به هر چیزی که آنجاست غبطه می‌خورم. چون همه چیز آنجا به فاطمه و بچه‌ها از من نزدیک‌تر است.»

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: