کد خبر: ۲۰۹۵
تاریخ انتشار: ۱۱ تير ۱۳۹۸ - ۱۷:۳۶
پپ
صفحه نخست » گزارش

فاطمه اقوامی

ماه‌ها بود که دردی بزرگ چون خوره به جان اهالی افتاده بود و روح‌شان را چنگ می‌زد... ساعت‌ها و لحظات شوم و پر استرس که از سر گذرانده بودند هر لحظه جلوی چشمان‌شان رژه می‌رفت و آرامش و قرار را از آن‌ها گرفته بود... به چشم خود لحظات جانکاه اسارت پاره‌تن‌شان را دیده بودند و این رگ غیرت‌شان حسابی به جوش آورده بود... بیش از این نمی‌توانستند دندان سر جگر بگذارند و خبر نابودی‌اش را بشنوند.. کاسه صبرشان را لبریز شده بود... پس دست به دست هم دادند و یک یا علی گفتند و با دست خالی اما با دلی سرشار از عطر خوش ایمان به قلب دشمن تا بن دندان مسلح زدند و خبری خوش را به ارمغان آوردند... خبر کوتاه بود اما ولوله‌ای به پا کرد... بوی خوش اسپند در فضا پیچید و اشک شادی از چشم‌ها جاری شد... کالبد شهر جانی دوباره گرفت... و آن خبر کوتاه شیرین و پر غرور این بود: «شنوندگان عزیز، توجه فرمایید، خونین شهر، شهر خون آزاد شد» و هر سال با فرا رسیدن سوم خرداد، این صدا دوباره از عمق تاریخ به گوش می‌رسد، صدایی که یادآور رشادت‌ها و مجاهدت‌های مردان و زنان غیور سرزمین‌مان است، آن‌ها که غیرت علوی و فاطمی‌شان اجازه نداد بگذارند خاک پاک میهن‌شان به یغما رود...آن‌ها که ایستادند تا امروز ما در هوای پاک امنیت نفس بکشیم... و برماست که هر سال به صفحات پر افتخار آن روزها سری بزنیم و خاطراتش را با خودمان مرور کنیم تا برای همیشه بر لوح دلمان حک شود و یادمان نرود چه بر سر سرزمین‌مان گذشته است... پس با ما همراه باشید که امسال هم در کنار هم نگاهی به آن روزها بیندازیم.

توهم دیکتاتور!

انقلاب اسلامی نوپای ایران که تمام معادلات جهانی را به هم ریخته بود به مذاق آمریکا و دوستان مستکبرش خوش نمی‌آمد و دنبال راهی بودن تا آن را بر زمین بزنند و در این میان آدم نااهل‌تری از صدام حسین جنایتکار پیدا نکرده بودند. او در سال 59 جنگی تمام عیار علیه جمهوری اسلامی به راه انداخت. صدام به پشتوانه رفقای غربی خود، دچار توهمی زودهنگام شد و در آغازین ساعات تهاجم به ایران مقابل دوربین‌های تلویزیونی ادعا کرد یک روزه خرمشهر و سه روزه خوزستان را خواهد گرفت و یک هفته بعد در میدان آزادی تهران پیام فتح ایران را به دنیا مخابره خواهد کرد! ادعایی که فقط در خرمشهر به خاطر مقاومت مردمی و گروه‌های انقلابی ارتش و سپاه 34 روز به تأخیر افتاد و دست آخر هم مجبور شد دو دستی آن را به ایران بازگرداند.

چرا خرمشهر؟!

اما برای اینکه بفهمیم رویای فتح خرمشهر دقیقا از کجا آب می‌خورد بهتر است سری بزنیم به خاطرات سرهنگ دوم ستاد «ثامر احمد الفلوجی» و ببینیم قبل از آغاز حمله به خرمشهر در اتاق جنگ قرارگاه سپاه سوم عراق چه تصمیماتی گرفته شده است: سرلشکر ستاد اسماعیل تایه النعیمی درباره آینده و آنچه در دل رهبری می‌گذشت سخن می‌گفت: برادران عزیز! امروز در ایران انقلابی واقع شده است، این انقلاب به کشور ما هم سرایت کرده؛ شما می‌دانید که 70 درصد از جمعیت عراق را شیعیانی تشکیل می‌دهند و آن‌ها بدون شک و به شکل واقعی به این انقلاب علاقه‌مند هستند....حضرت رئیس‌جمهور رهیر (حفظه‌الله) فرمودند: ما باید شر فارس‌ها را از خود دور کنیم... رهبری تصمیم گرفته خرمشهر را اشغال کند؛ زیرا ممکن است این شهر در آینده پایگاه و نقطه حرکت نیروهای ایرانی به سوی خاک ما باشد... تعداد زیادی از ساکنین این شهر عرب هستند؛ بنابراین ما باید در پی شیوه‌هایی باشیم تا این عرب‌ها با ما نظر موافق پیدا کنند... نسبت به قومیت عربی تأکید می‌کنیم و به اختلافات قومی و طایفه‌ای دامن می‌زنیم و با طرح این شعار که ما «برای آزادسازی آمده‌ایم نه برای کشورگشایی» آتش این گونه مسائل را شعله‌ور می‌سازیم... ما دوست نداریم هیچ فردی تحت ولایت (امام) خمینی به سر برد. ما در روز روشن سر آن‌ها را از تن جدا خواهیم کرد... ما نظر مساعد غرب به ویژه آمریکا را درباره ضرورت اقدام و سرنگون کردن نظام جدید (امام) خمینی جلب کرده‌ایم...

خرمشهر در چنگال دژخیمان:

همانطور که خواندید از همان ابتدایی‌ترین روزهای جنگ نیروهای عراقی در پی اشغال‌سازی خرمشهر بودند در این سوی میدان مردم و نیروهای نظامی که با دست‌ خالی حضور داشتند و آن سو یک لشکر کاملا مجهز با پشتیبانی چندین کشور پا در میدان رزم گذاشته بود اما غیرت و مقاومت همان مردم باعث شد نیروهای عراقی 34 روز نتوانند به خیال خام خود جامه عمل بپوشانند. مقاومت‎هایی که در کتاب خاطرات افسران عراقی به خوبی منکعس شده است و تعجب و خشم آن‌ها را بازگو می‌کند:

ـ یک زن جوان آبادانی با حمله به یک سرباز، چاقویی در پشت او فرو برد.

ـ تعدادی از دانش‌اموزان آبادانی با کوکتل مولوتف به تانک‌های ما حمله کردند و توانستند سه دستگاه از آن‌ها را در کوچه 22 به آتش بکشند...

این صحنه‌ها هر روز برای لشکر ما تکرار می‌شد، تا جایی که سرهنک ستاد حمد الحمود گفت: «ما را خوار کردند، فکر می‌کردیم آنان با ما خواهند بود اما اکنون با همه امکانات علیه ما اقدام می‌کنند.»

با تمام مقاومت‌ها هر روز حلقه محاصره تنگ‌تر و اوضاع وخیم‌تر می‌شد و به جنگ تن به تن رسیده بود. روز 24 مهر آنقدر شهید در راه دفاع از خرمشهر تقدیم شد که نام خرمشهر را به خونین شهر تغییر دادند. اما در نهایت، آن حادثه شوم در 4 آبان ماه اتفاق افتاد و خرمشهر به صورت کامل در چنگال بعثی‌ها اسیر شد. علاوه بر خرمشهر شهرهای قصر شیرین، نفت‌شهر، سومار، حمیدیه، بستان، سوسنگرد، هویزه هم در طول زمان به دست نیروهای بعثی افتاد و آبادان هم محاصره شد.

دشمنی در لباس دوست:

نمی‌شود از خرمشهر و مردان همیشه مردش سخن گفت ولی از نامردی که در لباس دوست دست در دست دشمن گذاشت و راه را برای اشغال خرمشهر باز کرد، حرفی به میان نیاورد. ابوالحسن بنی‌صدر که آن روزها بر مسند ریاست‌جمهوری تکیه زده بود و فرماندهی کل قوا در دست داشت نامی آشنا برای رزمندگان آن روزهاست و خاطرات تلخی را برایشان زنده می‌کند. بنی‌صدر اعتقادی به مقاومت در خرمشهر نداشت و تشخیص نظامی‌اش این بود که باید این قسمت از خاک کشور را داد تا فرصت دفاع از باقی جغرافیای ایران مهیا شود! او در تمام مدت مقاومت 34 روزه رزمندگان را تنها گذاشت و جلوی ارسال کمک به آن‌ها را می‌گرفت. آیت‌الله خلخالی در این باره می‌گوید: «بنی‌صدر مستقیما در سقوط قصر شیرین و خرمشهر دست داشت. حدود چهل روز پاسداران و مردم در خرمشهر استقامت کردند ولی او حتی یک قبضه اسلحه سنگین به خرمشهر نفرستاد؛ بلکه دستور داد همه اسلحه‌های سنگین از جزیره آبادان نیز خارج شود»

روزهای سیاه خونین شهر:

گفتن و شنیدن از روزهای تلخ اشغال خرمشهر و حوادثی که بر سر آن آوار شده، کار آسانی نیست؛ روزهایی سیاه با حوادثی تلخ و جانکاه. همیشه راوی این اتفاقات افرادی از این سوی میدان بودند، آن‌ها که به چشم خود سبوعیت و ددمنشی بعثی‌ها را دیده و تلخی آن اتفاقات را با پوست و گوشت چشیده‌اند، اما بگذارید این بار از آن سوی میدان به وقایع و جنایات آن روزها نگاهی بیندازیم؛ آن هم به روایت سرهنگ «صبار فلاح اللامی» که بعد از بازگشت به عراق به خاطر اقداماتش از دست صدام مدال شجاعت هم دریافت کرده است!

ـ مردم منطقه وقتی فهمیدند که ما به طرف خرمشهر پیشروی می‌کنیم به پناهگاه‌های خود در خانه‌ها روی آوردند. زنان وحشت‌زده و ضجه‌کنان از جلوی چشم ما فرار می‌کردند. صدای ناله و فریاد زنان و کودکان حتی در میان غرش تانک‌ها، کاملا روشن و آشکار به گوش می‌رسید...

ـ ما پس از اشغال خرمشهر، به مهمات و تحکیم مواضع یگان‌ها پرداختیم، به طوری که برای ایجاد مواضع دفاعی، خانه‌ها را منهدم و جادههای زیادی احداث و آسفالت کردیم؛ تا جایی که خودمان هم دچار شگفتی شدیم چرا که شهر پس از یک ماه به یک ویرانه تبدیل شده بود...

ـ تمام خانه‌های خرمشهر مورد سرقت و غارت و چپاول قرار گرفت. اکنون که این خاطرات را می‌نویسم احساس پستی و رذالت می‌کنم. زیرا که خود یکی از جنایتکاران مجرم در خرمشهر بودم. من شخصا ده تلویزیون، پنج یخچال و چهار فرش دستباف و مقداری اثاث منزل و در و پنجره خانه‌ها را به غارت بردم. مشوق اصلی ما در این زمینه، فرماندهی نظامی بود که طی نامه‌ای رسمی (به کلی سری) اجازه داده بود اجناس و وسایل و اثاث موجود در خرمشهر را با خود ببریم...

ـ من قلبا اعتقاد دارم که مردم خرمشهر مورد آن چنان تجاوزی قرار گرفته‌اند که در طول تاریخ نظیر آن وجود ندارد. ما وارد شهر شدیم و مردم را بدون علت کشتیم، خانه‌ها و وسایل‌شان را غارت کردیم و شب‌نشینی‌های آن‌چنانی با دختران که با تجاوز همراه بود، برپا کردیم.

ریحانه‌ها در میان آتش:

خیلی از صفحات پر افتخار تاریخ بدون حضور و وجودشان رقم نمی‌خورد... انگار اگر نباشد جایی از ماجرا لنگ می‌زند... حتی اگر وضعیت با لطافت طبع‌شان همخوانی نداشته و پای توپ و خمپاره و آتش در میان باشد، نمی‌شود که نباشند... حتی اگر دل مردان غیرتمند شهر چون سیر و سرکه بجوشد و بخواهند آن‌ها را از صحنه دور نگه دارند اما ندایی فاطمی و زینبی از عمق تاریخ به آن‌ها فرمان می‌دهد که استوار و مقاوم بایستید و پشتیبان و قوت دهنده قلب مردان‌تان باشید... ماجرایی که در روزهای خونین نبرد برای رهایی خرمشهر همیشه قهرمان از چنگال بعثی‌های از خدا بی‌خبر اتفاق افتاد... زنانی که اغلب سن‌شان کم بود و تازه داشتند طعم شیرین روزهای نوجوانی و جوانی را می‌چشیدند یکباره ابر سیاه جنگ بر سر خانه و کاشانه‌شان سایه افکند و روزگارشان را تلخ کرد... خیلی از آن‌ها علی‌رغم مخالفت خانواده‌ها حاضر نشدند از خرمشهر خارج شوند و ماندند و در کارهایی چون امدادگری، پخت و پز غذا ، شستن لباس رزمندگان و... کمک و یار بسیجیان غیوری شدند که جان‌شان را کف دست گرفته بودند برای حفظ خاک پاک میهن‌شان... برخی ا‌ز آن‌ها داغ پدر و برادر و اقوام نزدیک دلشان را خون کرد اما هم‌چنان مقاوم و استوار ایستادند و خم به ابرو نیاورند... سال‌ها بعد، بسیاری از زنانی که تلخی و سختی آن روزها را با پوست و گوشت‌شان لمس کرده بودند، برآن شدند که خاطرات‌شان را به حافظه تاریخی میهن‌شان به امانت بسپرند تا آیندگان بدانند این مرز و بوم چه روزهای پشت سر گذاشته است...

التهاب و ترس مردم به ویژه زنان از هجوم نیروهای ددمنش بعثی به خاک خرمشهر و آبادان در خاطرات معصومه رامهرمزی که به همراه خواهران خود در آبادان و خرمشهر به امدادگری و کمک مشغول بودند، به خوبی به نگارش درآمده است: «... به یاد دارم که نیمه اول مهرماه یکی از شب‌ها چند نفر در کوچه و خیابان فریاد می‌زدند که عراقی‌ها از ذوالفقاری گذشتند و وارد آبادان شدند، امشب همه آماده‌باش هستید! برق قطع شده بود و ما با شمع و فانوس و با استتار کامل در سنگر می‌خوابیدیم، صدای فریاد اعلام ورود عراقی‌ها و صدای خمپاره‌ها و تاریکی شب همه را به وحشت انداخته بود. مادرم به قدری ترسیده بود که مقنعه‌اش را درآورد و می‌خواست من و صدیقه را خفه کند. او می‌گفت حالا که عراقی‌ها وارد آبادان شده‌اند من برای حفظ ناموسم هر دوی شما را می‌کشم... او ترسیده بود. مقنعه‌اش را از سرش درآورده بود و دور دستانش می‌پیچید. گاهی آن را مثل لنگ داش مشدی‌ها باز و بسته می‌کرد و با چهره‌‌ای پر از خشم به من و صدیقه نگاه می‌کرد و می‌گفت: می‌خواستید در آبادان بمانید؟! خیلی خوب ماندید. امشب خودم شما را شهید می‌کنم. نمی‌گذارم به دست عراقی‌ها بیفتید...»

مژده‌ ام‌باشی بانوی دیگری است که آن روزها در قامت یک امدادگر در خرمشهر حضور داشته، او در بخشی از خاطرات اینگونه روایت می‌کند: «...من و خواهرم تصميم گرفتيم به مراكز درماني برويم... آنقدر در بيمارستان كشته و مجروح زياد بود كه من حتي در فيلم‌ها هم چنين صحنه‌هايي را نديده بودم و به ذهنم خطور نمي‌كرد روزي در واقعيت چنين صحنه‌هايي را ببينم. يكي دست نداشت، يكي پا نداشت، يكي دل و روده‌اش بيرون ريخته بود، ديگري تركش در شكمش خورده بود. از روستاهاي اطراف هم مجروحان زيادي به بيمارستان مي‌آوردند. روزي مجروحي را آوردند كه تير به صورتش اصابت كرده بود. اين صحنه آنقدر وحشتناك بود كه هنوز پس از گذشت سال‌ها در خاطرم مانده است.

زني كودكش را در آغوش گرفته بود و نمي‌دانست به كجا برود هراسان به اين طرف و آن طرف مي‌دويد. پاي كودك قطع شده بود و به شدت بي‌تابي مي‌كرد...»

و اما سیده زهرا حسینی که با کتابش به نام «دا» مشهور شده، بانوی خرمشهری دیگری است که خاطرات زیادی از آن روزها دارد. او خرمشهر بعد از آزادسازی را اینگونه توصیف می‌کند:«...روزی که حبیب گفت: برویم خرمشهر را ببینیم، سر از پا نمی‌شناختم. حال و هوای خاصی داشتم. خوشحال بودم که بعد از حدود دو سال ‌می‌خواهم شهرم را ببینم. فکر ‌می‌کردم خرمشهر همان خرمشهر سابق است. نمی‌دانستم چه بر سرش آمده. وقتی وارد شهر شدیم، همان اول جا خوردم. پلی که روی شط بود و شهر را به قسمت جنوبی‌اش ـ کوت شیخ و محرزی و نهایتا جاده آبادان ـ وصل ‌می‌کرد، تخریب شده بود. از روی پل شناوری که به نام آزادی کار گذاشته بودند، رد شدیم و رفتیم آن طرف.
آنچه به چشمم ‌می‌خورد غیر قابل باور بود. من شهری نمی‌دیدم. همه جا صاف شده بود. سر در نمی‌آوردم کجا هستیم. هر جا ‌می‌رفتیم حبیب توضیح ‌می‌داد اینجا قبلا چه بوده است. هر جا را نگاه ‌می‌کردم، نمی‌توانستم تشخیص بدهم کجاست، نه خیابانی بود نه فلکه‌ای و نه خانه‌ای. همه جا را تخریب و صاف کرده بودند. همه جا بیابان شده بود و از خانه‌ها جز تلی از خاک و آهن پاره چیزی به چشم نمی‌خورد...»

بازگشت خرمشهر به دامان فرزندانش:

به فاصله کوتاهی از عملیات فتح‌المبین، نیروهای ارتش و سپاه با همکاری و هم‌فکری هم عملیات بیت‌المقدس را برای آزادسازی خرمشهر طراحی کردند. عملیاتی که یکی از بزرگترین و استراتژیک‌ترین عملیات‌های هشت سال دفاع مقدس به شمار می‌رود. این عملیات از دهم اردیبهشت سال 61 آغاز شد و یک ماه به طول انجامید و طی چهار مرحله منجر به آزادسازی خرمشهر شد. منطقه‌ای که عملیات در آن انجام شد در میان چهار مانع طبیعی محصور است، از طرفی به جز جاده مرتفع اهواز ـ خرمشهر، این منطقه عارضه‌ای نداشت و به دلیل مسطح بودن زمین فضای مناسبی برای مانور زرهی هم در اختیار نیروها قرار نمی‌داد و نیروهای پیاده هم در تیررس دشمن بودند و همه این‌ها کار عملیات را سخت می‌کرد. در بخشی از طراحی این عملیات بر خلاف خیلی از قواعد نظامی قرار شد که نیروها از رودخانه کارون عبور کرده و او را غافلکیر کنند. خلاصه آن‌که مرحله چهارم عملیات بیت‌المقدس در روز یکم خرداد آغاز و منجر به آزادسازی خرمشهر شد. در این عملیات 19 هزار نیروی عراقی به دست رزمندگان اسیر شدند که البته خیلی از آن‌ها به اراده خود تسلیم نیروهای ایرانی می‌شدند.

فاتح گمنام

گاهی در برخی از صفحات تاریخ، نام‌های پرآوازه‌ای گمنام می‌مانند و آنطور که باید شناخته نمی‌شوند، شاید مهم‌ترین دلیلش دوری صاحبان آن از هیاهوی دنیا و کسب نام و نشان است. در دفتر خاطرات روزهای پرافتخار فتح خرمشهر هم صاحب‌نامان گمنام بسیاری وجود دارند که یکی از آن‌ها «شهید احمد کاظمی» است. کسی که سردار قاسم سلیمانی درباره او می‌گوید: من تصورم این بود که وقتی خبر شهادت حاج احمد گفته شد، حداقل تیتر همه روزنامه‌ها این جمله باشد که «فاتح خرمشهر شهید شد»

حال و هوای آن ساعات و روزها در قالب کلمات نمی‌گنجد اما شاید بد نباشد برای درک حس و حال لحظات پیروزی بخشی از مکالمه بی‌سیم سردار حاج احمد کاظمی و سردار رشید را در لحظه آزادی خرمشهر با هم بخوانیم:

احمد احمد رشید: قابل فهم نبود! شما کجائید احمد؟!! ببین اگه یه پستی در مسیر راه صدای شمارو رله کنه من صداتونو متوجه می‌شم و به محسن پیامتونو می‌گم، به محسن پیامتونو می‌گم...

رشید رشید احمد: رشید جان می‌گم من تو شهرم و همه نیروها تو شهر اومدن اسیر و پناهنده شدن مفهوم شد؟

احمد جان! بله بله من فهمیدم چی گفتید، می‌گید من تو شهرم و کلیه نیروها پناهنده شدن‌!! ببین برادر احمد مراعاتم کنید چوبی، چیزی نخوریدا.

رشید رشید: بابا نترس، نترس الان بیش از شش هزار نفر به ما پناهنده شدن، بیش ازشش هزار نفر، مفهوم شد رشید جان؟

احمد جان: چقد؟ نفهمیدم دوباره بگو چند هزار نفر؟

رشید: بابا گفتم بیش از شش هزار نفر، شش هزار نفر، مفهوم شد؟ و دارن هی زیاد می‌شن. مفهوم شد؟

احمد احمد رشید: بیش از شش هزار نفر؟ بله ؟ خدا اجرت بده مفهوم شد بله فهمیدم.

رشید رشید احمد: رشید جان، بله بله تو شهر خرمشهر تا چند لحظه پیش تظاهرات بود، وکلیه اسرا یا حسین می‌گفتند و الله اکبر و تسلیم می‌شدن. خوب مفهوم شد؟

احمد جان: این یه قسمت حرفت نا مفهوم بود دوباره تکرار کن؟

رشید رشید احمد: می‌گم تو شهر خرمشهر تا چند لحظه پیش تظاهرات بود وکلیه اسرای عراقی الله اکبر و یا حسین می‌گفتن و تسلیم می‌شدن.

احمد احمد رشید: بله بله، مام اینجا فهمیدیم، تشکر آقا، الله اکبر،الله اکبر، الله اکبر همه چیو فهمیدیم.

رشید رشید احمد: رشید جان خداوند خرمشهر و آزادش کرد. آزادش کرد...

احمد احمد رشید: احمد پیامت کاملا دریافت شد به امید پیروزی واقعی بر استکبار جهانی.

خرمشهرهای پیش رو:

قصه خرمشهر، ماجرای دشمن در کمین نشسته و روایت مقاومت‌ها و ایستادگی‌ها مربوط به گذشته نیست. شاید در فکر ما دشمن سر و کله‌اش فقط در میدان رزم پیدا می‌شود و بر همین اساس نفس راحتی بکشیم و بگوییم خدا را شکر که امروز راحتیم و نبرد و خرمشهری در میان نیست اما آن‌که راهبر این مسیر پر نشیب است افقی دورتر را نظاره می‌کند و به اصطلاح ما مو می‌بینیم و او پیچش مو... او می‌داند که دشمن یک لحظه هم در خواب غفلت به سر نمی‌برد و هر لحظه به فکر آن است که از طرفی به سمت ما هجوم آورد. او می‌داند که قاعده بازی این روزها عوض شده و فقط نباید در جنگ و نبرد نظامی دنبال دشمن بگردیم. پدر پیر ما و رهبر فرزانه‌مان این چیزها را می‌داند که خطاب به جوانان فرمود: «جوان‌های عزیز! بچه‌های عزیز من! فردا مال شما است، آینده مالِ شما است؛ شما هستید که باید این تاریخ را با عزتش محفوظ نگه دارید؛ شما هستید که این بارِ مسئولیت را بردوش دارید؛ خرمشهرها در پیش است؛ نه در میدان جنگ نظامی، [بلکه‌] در یک میدانی که از جنگ نظامی سخت‌تر است. البته ویرانی‌های جنگ نظامی را ندارد؛ بعکس، آبادانی به دنبال دارد، امّا سختی‌اش بیشتر است.»

و حال این بار سنگین مسئولیت بر دوش جوانان این مرز و بوم است که باید بگردند و عرصه‌های حضور مختلف را پیدا کنند و خرمشهرهای پیش روی خود را آزاد سازند... باید وظیفه خود را دریابند و مقابل تمام کجی‌ها و ناراستی‌ها قد علم کنند و نگذارند خیانت بنی‌صدرها خرمشهرها را به اشغال دشمن درآورد... پس با عزمی استوار به سوی آینده‌ای روشن قدم بردارند... به سوی خرمشهرهای پیش‌رو...


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: