کد خبر: ۲۰۸۰
تاریخ انتشار: ۰۹ تير ۱۳۹۸ - ۱۷:۲۶
پپ
وصله ناجور
صفحه نخست » سبک زندگی

به ننه سکینه‌اش نمی‌آمد، کنار هم که راه می‌رفتند عجیب و غریب به نظر می‌رسید، ننه، جوری‌که ناراحت نشود جلوتر می‌رفت. نمی‌دانست وصله تنش از کی وصله ناجورش شد! چادر را بیشتر روی صورتش می‌کشید و محکم‌تر به دندان می‌گرفت. انگار سعی می‌کرد به جای ثریا هم خودش را بپوشاند! ثریا با این‌که اصلا قیافه‌ای نداشت از جای زخم گوشه بینی و کشیدگی کنار گوش‌ها و ابروهای پهن بالا رفته و سوراخ‌های متعدد روی لاله گوش معلوم بود که تمام تلاش خودش را کرده! هم در زیباسازی و هم در جذب افراد اطراف خودش! هر سال تعدادی به دوستانش اضافه می‌کرد که تا پاسی از شب توی کافه و قهوه‌خانه‌های سنتی یا مدرن بودند و هر سال هم به همان میزان از دوستانش را، ازدست می‌داد. با هم سر مسایلی دعوا می‌کردند و بعد از قاطی کردن آب و روغن و نسبت دادن ترکیبات زایدی از عناصر مختلف گیاهی و جانوری به هم، از هم فاصله می‌گرفتند. او همیشه این وسط بازنده بود. معمولا آخرین نفری بود که در جمع مورد توجه قرار می‌گرفت. هنر خاصی هم نداشت که بتواند روی آن مانور بدهد، مدت‌ها پیش به اصرار ننه سکینه به کلاس‌های هنری رفت، ولی پای چرخ خیاطی و اصول اندازه‌گیری و برش و دوخت ودوز دوام نیاورد و آن را کنار گذاشت. بعد به کلاس‌های آشپزی رفت، حداقل آن را سرگرم‌کننده‌تر می‌دانست. بو و رنگ و عطر و طعم غذاها، اولش، برایش جالب بود، مادرش، هم چیزی برای تعریف جلوی در و همسایه داشت و روی اصل ثابتی پافشاری می‌کرد! که مقبول اکثر مردان بود! بعد پای همان دیگ و دیگ بر هم دوام نیاورد، انگار کسی در گوشش خوانده بود که مگه ما زن‌ها کلفتیم؟ چرا ما باید کار بکنیم و زحمت بکشیم و مردها راحت زندگی کنند؟ چرا ما باید تمام وقتمون رو از صبح تا شب پای قابلمه و اجاق گاز هدر بدیم تا مردها خوشحال و راضی به نظر برسن؟ این حرف‌ها او را از کلاس آشپزی هم بیرون آورد، پدر نداشت آن‌وقت‌ها که هنوز قدش به طاقچه نمی‌رسید پدرش مرد و رفت توی یک قاب عکس، تنهای تنها نشست. ننه سکینه هم آن‌قدر‌ها پول نداشت که صرف کلاس‌های مختلف بیهوده کند. بعد خودش تصمیم گرفت بر ترسش غلبه کند ترس از این‌که وقتی زیبا نیست نباید برود جایی که مخصوصا برای زیبا‌سازی است، کار کند! تصمیمش را گرفت، به یک آرایشگاه رفت همان‌جا مشغول به کار شد. توی آرایشگاه آدم‌های زیادی رفت و آمد می‌کردند، از همان اول طبق چیزی که فکر می‌کرد، به چشم نیامد؛ معمولا گوشه‌ای می‌ایستاد و به دست استاد‌کارها نگاه می‌کرد که رنگ‌ها و ماسک‌ها را روی صورت‌ها می‌کشیدند و موها را کوتاه و درست می‌کردند. جوش‌های بزرگ روی صورتش فرصت هر‌گونه مانوری را می‌گرفت و چشم‌های ریز و گونه‌های پهنش باعث می‌شد بعد از کلی ور رفتن با صورت و چهره‌اش، نا امیدانه‌، مسخره به نظر برسد. آن‌جا پر بود از آینه و از هر طرف که نگاهش را می‌دزدید از طرف دیگر با خودش چشم در چشم می‌شد. به ننه می‌گفت؛ لازم نبوده حتما بچه‌دار شوند وقتی‌که نه او قشنگ بوده و نه پدر! و ننه سکینه موهایش را نوازش می‌کرد که قشنگی به دل آدم‌هاست نه به صورتشان!

این را دوستانش هم می‌گفتند اما به نظرش می‌رسید که فقط ننه از ته دل می‌گوید، چون‌که موقع گفتن چشم‌هایش برق می‌زد و انگشت‌هایش فرو می‌رفت لابه‌لای موهای سر ثریا. اما چشم‌های دوستانش این طرف و آن طرف می‌دویدند و کلمات را همین‌طوری برای دل‌خوشی او به سمتش پرت می‌کردند. هرکاری که می‌کرد، هر چقدر خودش را رنگ می‌کرد، دیده نمی‌شد. انگار که وجود خارجی نداشت. استعداد فوق‌العاده‌ای هم در کار آرایشگری نداشت، یک استعداد معمولی برای در آوردن خرجی معمولی! از مشتری‌ها و کار‌هایش عکس می‌گرفت و در صفحات مجازی می‌گذاشت. از اندک لایک‌هایی که می‌خورد معلوم بود کارش چندان تعریفی هم ندارد.

یک اتفاق ساده

یک روز یکی از مشتری‌ها سگ کوچکی را با خودش به آرایشگاه آورد. مشتری پولداری بود و صاحب آرایشگاه نمی‌خواست از ورود او جلوگیری کند. از طرفی هم ورود حیوانات به داخل آرایشگاه ممنوع بود. چون‌که هم قانون اجازه نمی‌داد و هم صدای بقیه مشتری‌ها در می‌آمد. از بی‌کار‌ترین آدم آرایشگاه که او بود خواستند که سگ را بیرون از آرایشگاه در اتاق انتظار نگه دارد. اولش می‌ترسید اما کم‌کم از سگ خوشش آمد. قلاده چرمی ‌نازکی به دور گردنش داشت و آهسته پارس می‌کرد سگ از او نمی‌ترسید و اولین موجودی بود که به او نگاه می‌کرد. سگ را بغل گرفت و نوازش کرد. سگ آهسته آهسته شروع به بو کردن دست‌های او کرد و به او توجه نشان داد. او شانه‌ای را از جیبش در آورد و موهای سگ را شانه زد و با گل‌سر‌های ریزی که داشت، موهای او را بست و از سگ عکس گرفت. عکس را اول به صاحبش نشان داد و بعد برای دهن‌کجی ، به کسانی‌که هیچ‌گاه لایکش نکرده بودند، روی صفحه شخصی‌اش گذاشت و از زبان سگ از خودش تعریف کرد که خیلی خوشگل شده و خیلی راضی است. سگ مشتری نبود که بگوید نه! و زبان ‌بسته اعتراض و نظری نسبت به خودش نداشت! در مدت کوتاهی با توجه بسیار زیادی مواجه شد. همه از زبان سگ حرف او را تأیید کرده بودند و می‌گفتند که این آرایشگاه کجاست که می‌شد سگ‌ها و حیوانات را آن‌جا برد؟ و می‌پرسیدند هزینه آرایش حیوانات چقدر است؟ یا حیوان دیگری هم قبول می‌شود یا فقط سگ‌ها؟ در مدت کمی ‌او با سؤالات زیادی مواجه بود که هیچ جوابی برای آن‌ها نداشت ولی چیزی که باعث شد جرقه‌ای در ذهن او جان بگیرد این بود که چرا خودش چنین جایی راه نیندازد! اولش فکر کرد مردم مسخره‌اش می‌کنند و کم‌کم شروع کرد به پاسخ دادن؛ که مثلا آرایش و پیرایش حیوانات در محل پذیرفته می‌شود و خدمات حیوانات خانگی و بعد برای تأثیر‌گذاری چند نصیحت هم گذاشت که به سگ‌ها برسید! و سگ فحش نیست! و عکس چند سلبریتی با سگ را هم تگ کرد که جایگاه خودش را در میان ‌آن‌ها هم پیدا کند!

سلمانی سگ

دفعه اولی که آدرس گرفته بود و سراغ یکی از همین سفارش‌دهنده‌ها می‌رفت در بزرگی پیش رویش باز شد و او مثل فیلم‌ها وارد سر سرای بزرگی شد که بیشتر شبیه موزه بود! زن کوتاه قدی به دیدنش آمد و گفت سگ‌ها را با خودش می‌آورد! سگ‌ها بسیار کثیف بودند! اول آن‌ها را به دقت شست، سگ‌ها شپش داشتند! بعد موهایشان را تا آن‌جا که می‌توانست کوتاه کرد. خانمی‌که مربی آرایشگاه بود همیشه می‌گفت: این‌طوری که تو موی طرفو می‌زنی اون بدبخت بیشتر شبیه سگ می‌شه تا آدمیزاد! با خودش فکر کرد شاید این استعدادِ نداشته هم بد نباشد و او با همین‌حد از استعداد بتواند گلیمش را از آب بیرون بکشد! سگ‌ها قیافه‌های مظلومی‌داشتند، بسیار بدبخت به نظر می‌رسیدند! زیر دست بچه‌های خانه بودند و توجه زیادی به آ‌ن‌ها نمی‌شد، بچه‌ها هم بیشتر به چشم وسیله بازی به سگ‌ها نگاه می‌کردند، و این طرف و آن طرف پرتشان می‌کردند، سگ‌های بخت برگشته به غذا و جای خوابی قانع شده بودند! شاید هم اگر جایی داشتند فرار می‌کردند و برای همیشه می‌رفتند یا اگر انجمن و زبانی داشتند شکایت می‌کردند! بعد از شستن و خشک کردن و کوتاه کردن موهای سگ‌ها شروع کرد به بافتن و بستن باقی‌مانده موها و تزئین آن‌ها! خانم صاحب‌خانه از دیدن سگ‌ها اصلا خوشحال نشد یعنی هیچ نگاهی به سگ‌ها نیانداخت که مچاله و مروارید به سر، کنج قفس جمع شده بودند! ولی از او خواست که هفته‌ای یک‌بار به آن‌جا برود! پول خوبی هم به او می‌داد! کم‌کم آپشن‌های دیگری هم اضافه کرد، مثل دوختن لباس برای سگ‌ها و رنگ کردن موهایشان، از تمام استعدادهای نداشته‌اش می‌خواست استفاده کند! برعکس آنچه که انتظار داشت، این قبیل کارها خیلی مورد توجه قرار می‌گرفت و آدم‌های زیادی را غالبا از قشر مرفه به سمتش می‌کشید! برای سگ‌ها فرقی نمی‌کرد که آرایشگر و سلمانی‌شان موهای بلند و پرشت داشته باشد و چشم‌های آبی و پوست فلان! برای آن‌ها همین کافی بود که فردی به آن‌ها توجه کند و تمیزشان کند و به آن‌ها برسد و برای مسابقه چشم و هم‌چشمی ‌بین پول‌دارها آماده‌شان کند! کم‌کم وضعش خوب شد و برای خودش شهرتی به هم زد می‌توانست برای خانه وسیله بخرد و به ننه کمک کند. ننه سکینه لب به چیز‌هایی که ثریا خریده بود و یا غذایی که می‌پخت نمی‌زد! می‌گفت: ننه باور کن دستایم را تمیز شسته‌ام و اصلا کثیف نیست هر چه بلد نباشم این را می‌دانم که باید تمیز باشم چیزی که راه گلوی ننه را می‌بست فکر تمیزی و نجسی نبود! فکر این بود که یکی یکدانه‌اش، شده سلمانی سگ‌ها! هرچه ثریا عکس سگ‌ها را با موهای بسته و روبان‌های رنگی نشانش می‌داد ننه تحت تأثیر قرار نمی‌گرفت! نمی‌گفت خوب است، یا قشنگ است! بغض می‌کرد و خرده شیشه‌های عاقبت به خیر نشدن دخترش، گلویش را پاره می‌کرد و اشک‌هایش دانه دانه روی صورت قل می‌خورد. با خودش فکر می‌کرد آخر شبیه آدمیزاد کردن این زبان‌بسته‌ها هم شد کار؟ و به افق خیره می‌شد، دل شکسته و غمگین!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: