بغض یک مرد
بغضی ایستاده بود بیخ گلویش و پایین نمیرفت و صدایش را میخراشید. آب دهانش را جمع کرد. دهانش خشک بود. از صبح که از خانه خالی با دلخوری و قهر بیرون آمده بود چیزی نخورده بود. حالش خوب نبود که بخورد. دل و دماغ باز کردن یخچال و برداشتن بطری آب را نداشت. کسی هم نبود که بگوید سر بکشد یا توی لیوان بریزد. خودش بود و خودش! اما دلش نمیرفت سمت سر کشیدن آب و همانطور تشنه راه افتاده بود، با یک شلوار چروکخورده و کهنه که تمیز هم نبود اما بهتر از لباسهای نشسته و تل انبار شدهاش بود و با یک پیراهن گشاد سیاه. این پیراهن را تازه خریده بود اما موقع خریدن این همه گشاد نبود! حسابی لاغر شده بود. داشت توی لباسهایش گم میشد. کمربند شلوار را کشید و میخ را درون آخرین سوراخ انداخت. خودش از این همه لاغری تعجب کرد. تا به حال خودش را این همه لاغر ندیده بود. این لباسها را همین چند ماهه پیش قبل از شروع بهانهگیریهای نرگس خریده بود اما به تنش اندازه بود، نگاهی به مرد لاغر و تکیده توی آینه انداخت و خودش را به جا نیاورد. مدتی به خودش خیره شد؛ با تهریش سفید و سیاه صورتش پر شده بود از موهایی که هر کدام از جایی زیر چانه و بیخ گوش بیرون زده بودند. قد بلندی نداشت. به زور با یک کفش پاشنه بلند مردانه قدش به متوسط میرسید. از اول هم قدش بین خواهرها وبرادرهایش کوتاه بود. مادربزرگ میگفت: بچه آخر بوده و مادرش دیگر قوت نداشته که شیر بدهد. نمیداند مگر مجبور بوده آن همه بچه بیاورد که قوای جسمیاش ته بکشد و شیرش خشک شود؟و قاسم کوتاهقد بماند؟ گردنش را تا حفره گرد دیواره شیشهای پایین آورده بود و لبهایش را چسبانده بود به شیشه کثیفی که مابین اربابرجوعها و کارشناسها کشیده بودند! و سعی میکرد، خردههای صدایش را از توی سوراخها تو بفرستد اما صدایش در نمیآمد، صدای مردانه خیلی بمی نداشت که شش دانگ باشد و آماده، صدا را طبق دستورالعمل استاد از شکم میگرفت. استاد میگفت: نفس عمیقی بکشید از پایین دیافراگم، دیافراگم همانجاست که همه امحا و احشا بدن را یک کیسه بزرگ فرا گرفته است.یک کیسه هم کشید و معده و روده و دو تا کلیه هم گذاشت، کیسه به شکل یک دایره بزرگ بود که دور همه اینها کشیده میشد یک دایره نازک دیگر هم کشید که بالای آن بود و گفت: این دیافراگم است. مجتبی شیش دانگ با آن صدای بم و ضخیمش گفت: ما که نفس بکشیم این سوراخ میشود! خنده دوید روی صورت پسرهایی که سر کلاس آواز نشسته بودند. استاد نگاهی به مجتبی انداخت و گفت: نترس! تو عمیق نفس بکش! این کیسه اگر سوراخ شد خودم برایت میچسبانم. قاسم اما صدای بمی نداشت کلا صدایش معمولی بود. حتی بلد نبود آواز بخواند یک شعر را به زور میخواند و سعی میکرد آقابزرگش را بیاد بیاورد که تعزیهخان بود و برای امام حسینعلیهالسلام میخواند. خدا بیامرز صدای خوبی داشت اما از آن صدا هیچ چیز برای قاسم به ارث نگذاشته بود. در ذهنش این چیزها میدوید و سعی میکرد صدایش را صاف کند و بگوید که برای... برای قرار طلاق آمده است، نرگس را دوست داشت طلاق به زبانش جاری نمیشد. میگفت برای قرار چیز آمده چیز... و سعی میکرد طلاق را نگوید که آن مرد پشت شیشه که اصلا سرش پایین بود و توجهی نداشت خسته بشود و سرش را بالا بگیرد و بپرسد برای قرار طلاق آمدهاید؟ و قاسم فقط سر تکان بدهد، صدایش سر جایش بماند و تکههای بغضش را قورت بدهد و بگوید: آره. اما مرد انگار نه انگار! مشغول یک بازی توی گوشیاش بود. تکه مربع سیاهی را میخواست از روی برجی پرتاپ کند روی برج دیگر با فشار دکمه آن را پرتاب میکرد و برج بعدی و همینطور برج بعدی! ناگهان تکه مربع روی برج نمینشست و پایین میافتاد و مرد در هم میریخت، آهی میکشید و دوباره امیدوار و خوشحال شروع میکرد، اصلا حواسش به قاسم نبود که داشت پشت شیشه ذوب میشد. چندبار گفت: بله!... بله؟ یکبار هم گفت: جانم!... اما ادامه نداد و سرش را فرو برد میان برجهایش.
ساراجان
سارا جان زنگ زد و دوباره گفت: مگر تو چی کم داری که نمیتوانی مثل زنهای دیگر باشی؟یک نگاهی به خودت بیانداز با شب اول عروسیات هیچ فرقی نکردهای که هیچ، بهتر و جا افتادهتر هم شدهای. قد و قواره خوبی هم که داری. صدایت هم که خوب است و مخمل موهایت را که مثل آبشار است، روی شانه که میریزی میشوی یک عروسک! قبول نداری بیا پیغام بچهها را بخوان که دیشب تو را توی مهمانی دیدند و تند و تند توی تلگرام پیغامها پشت سر هم آمد. همه از ظاهر و باطن نرگس تعریف کرده بودند. گفته بودند: چقدر قشنگ و بانمک است. اصلا دو تا بچه مدرسهای به او نمیآید. اصلا به او نمیخورد ازدواج کرده باشد. اصلا چاق یا لاغر نیست. قد خوبی هم دارد. دندانهای سالمی دارد و کلی تعریف کرده بودند. انگار بخواهند جنسی بخرند خوب براندازش کرده بودند. نرگس خودش را اینطور که آنها در پیغامهایشان توصیف کرده بودند ندیده بود. توی یک آرایشگاه با ساراجان آشنا شد، حوصلهاش سر میرفت، بچهها که میرفتند مدرسه، تنها میشد. کار خانه را تند و تند میکرد و مینشست تا بچهها بیایند. بچهها میآمدند و غذایی میخوردند و میخوابیدند. از قاسمجان اجازه گرفت برود آرایشگاه نزدیک خانه و آنجا سرگرم شود. بوی رنگ مو مواد شیمیایی که روی سر مشتریها میگذاشت و آدمهای مختلف که میآمدند و میرفتند حالش را خوب میکرد و بیکار که میشد، مینشست پای صحبت و درد دل مردم زنهایی که میآمدند آنجا که چهرههایشان را بهتر کنند تا مقبول و مورد توجه همسرهایشان قرار بگیرند و از مسابقه زیبایی کم نیاورند. نرگس اما خودش اصلا اهل آرایش نبود، انبوه موهایش را میریخت روی شانه و به کارش میرسید. مشتریها میگفتند چقدر زیباست، چقدر قشنگ و معصوم است.
ساراجان هم مشتری بود، آدمهای زیادی را میشناخت. میگفت: تو شبیه فلان هنرپیشه و بازیگر معروف هستی و چیزی کم نداری نرگس! فقط خودت خبر نداری، افتادهای گوشه خانه و یک چیزی بگو! یک کاری بکن! وگرنه جوانیات میرود و پیر میشوی و این فرصت را از دست میدهی. چندبار هم با سارا رفته بود به مهمانیهای مختلف. همه میگفتند: شبیه فلان بازیگر است. خانه و زندگی و شوهر آن بازیگر با خانه و زندگی و شوهر نرگس خیلی فرق داشت، خانه زندگیاش را همه میدیدند. عکسهایش همه جا بود، توی تلگرام، اینستاگرام و جاهای دیگر چقدر خوشرنگ بود و چقدر خوب لباس می پوشید.
نرگس و قاسم
عکسشان را دوباره نگاه کرد. عکس دونفریشان. شب عروسی از قاسم بلندتر بود ولی تا آن موقع اصلا به چشمش نمیآمد که قاسم کوتاه است. توی عکسها چیزی معلوم نبود، فقط خنده و شادی و شرم دخترانه نرگس و خجالت پسرانه قاسم معلوم بود که همه را میخنداند. قد و بالا و پول و صدا معلوم نبود. نرگس میگفت: خب تو که قد کوتاهی داشتی میرفتی میگشتی یکی به قد خودت پیدا میکردی. اصلا یادش نبود، قاسم را که دیده بود، هم زبان او بند آمده بود و هم زبان قاسم! حالا زبان در آورده بود یک وجب برای قاسم. کفش پاشنه بلند خریده بود که بپوشد و هم قد شوند و موقع بیرون رفتن خجالت نکشد، قاسم مهندس شرکت بود و درآمد خوبی داشت اما صدای خوبی نداشت. وقتی صدای نرگس خوب بود دلیلی نداشت صدای قاسم خوب نباشد. به زور و اصرار نرگس رفت کلاس آواز تا صدایش بهتر شود اما هر کاری میکرد از پس این یکی کار برنمیآمد. میگفت: ما هم برویم خارج مثل مردم دوری بزنیم دلمان توی این چهار دیواری گرفت. به خانه و روستا و شهر نمیگفت چهار دیواری، به کشور میگفت.
قاسم گفت: نرگسجان چقدر چهار دیواریات بزرگه! آدم گم میشود، چهار دیواری باید چهار تا دیوار کوچک خودمانی داشته باشد که آدم آدم را ببیند چشم چشم را ببیند!
عوض شده بود، شده بود شبیه عکسهایی که روی دیوار میزد. شبیه آدمهایی که توی گوشیاش میآمدند و میرفتند و زنگ میزدند، نرگسجانِ سادهاش شده بود شبیه یکی از این هنرپیشههایی که تازه از شوهرش طلاق گرفته بود و خبرهایش دهان به دهان میگشت. دیگر خودش نبود، پوست انداخته بود و آدم دیگری شده بود. قبلا میشد در خانه پیدایش کنی. کنار اجاق گاز، کنار تابلوهای نقاشی کنار پنجره، زن سادهای که آواز میخواند برای شوهرش و صدایش را در چهار دیواری کوچکش به در و دیوار خانه خودش آویزان میکرد. اما حالا پوست انداخته بود، آنقدر ساکت امد و رفت و بهانه گرفت که یک روز چمدان به دست بیخداحافظی شبیه همان هنرپیشه در چهار دیواری شهر گم شد.