کد خبر: ۱۹۹۷
تاریخ انتشار: ۰۴ تير ۱۳۹۸ - ۱۳:۱۶
پپ
صفحه نخست » داستانک

معصومه تاوان

بابا تا وارد خانه شد رفت سراغ زیرزمین. توی زیرزمین همه چیز پیدا میشد از لباسهای کهنه گرفته تا ظرف و ظروف روحی و لاکی جهیزیه مادر. ملیحه هیچوقت سر از کار بابا در نیاورد که چه چیزی میخواهد لابه لای آن آهن پارهها و خرت و پرتها که آن طور ساعتها آن تو با آنها ور میرود و دست آخر هم ماتمزده و غضبناک میزند بیرون و هوار میکشد و هرچه را که دم دستش میرسد میشکند و له و لورده میکند.

ملیحه هیچ کدام از این چیزها را نمیفهمید. او فقط میفهمید که آرزو دارد برای یک بار هم که شده سوار آن اسب بشود. تعریفش را بارها و بارها از دهان سمانه همکلاسیاش شنیده بود.

میشینی روش محکمها... بعد سکه تو میندازی توش اونم راه میافته... یه مزهای داره که باورت نمیشه. ولی باید محکم بگیری‌‌ها وگرنه میافتی زمین و...

بهترین لباسش را پوشیده بود. همانی را که خانجان از سفر کربلا برایش آورده بود و پر بود از تورهای سفید و صورتی و آبی. وقتی لباس را میپوشید مادر میگفت شبیه فرشتهها میشود. از فرشتهها خوشش میآمد مهربان بودند و همیشه میخندیدند عکسشان را توی مغازه سوریخانم دیده بود زده بود به دیوار به روی آدم میخندیدند میدانست نمیتواند مثل آنها شود ولی تمام آرزویش این بود که یکی از آن عروسکهای فرشته را داشته باشد که دو بال روی شانههایشان داشتند هم قد خودش بودند خندان و مهربان.

اسم اسب آرزوها را سمانه یادش داد او بود که گفت وقتی روی آن اسب نشسته بود آرزو کرد که پدرش از زندان آزاد شود و چند وقت بعد او آزاد شد سمانه عاشق پدرش بود همیشه هر وقت از او حرف میزد طوری به آسمان خیره میشد که انگار پدرش یکی از اهالی آسمان است که آمده روی زمین و شده پدر او.

نشسته بود لبه حوض و با ماهیهای توی حوض حرف میزد دیگر کمکم داشت عصر میشد و حالا حالاها بود که مادر سر و کلهاش پیدا میشد مادر توی یک آرایشگاه کار میکرد همیشه تنش بوی رنگ میداد چند باری هم ملیحه را با خودش برده بود آرایشگاه آنجا هم زنهایی بودند که وقتی مینشستند زیر دست منیرهخانم صاحب آرایشگاه شبیه فرشته میشدند عروسهایی که میخندیدند و با همه شوخی میکردند وقتی هم که داماد میآمد دنبالشان با عجله دسته گلشان را که شبیه چوب جادویی فرشته بود دست میگرفتند و میدویدند سمت او.

ولی بودند عروسهایی هم که گریه میکردند با اینکه زیبا شده بودند و قشنگ اما اشک میریختند و دوست نداشتند با داماد بروند از همان گریههایی که مادر وقتی مادربزرگ را میدید میکرد. منیرخانم با مهربانی لباسهایشان را تنشان میکرد و برایشان حرف میزد و بعد یواش یواش میفرستادشان جلو که بروند.

قرار بود مادر ببردش، برود که سوار اسب آرزوها شود اسب توی پارک بود بزرگ بود خوش رنگ چندباری از دور دیده بودش میخواست وقتی که سوارش شد آرزو کند که خدا آنقدر به مادرش پول بدهد که یکی از آن فرشتههای مغازه سوریخانم را بخرد با خودش میگفت اگر یکی از آنها را داشته باشد دیگر هیچ آرزویی ندارد.

مادر از راه رسید خسته بود و دوباره تنش بوی رنگ مو میداد. دوید طرفش.

ـ کی بریم مامان من آمادهام؟

ـ صبر کن یکم خستگی بگیرم بعدا میریم.

ـ ولی دیر میشه آقاهه میبنده.

ـ نه مادر جون نمیبنده اون تا دیر وقت هست.

مادر نشست روی دالان کیف و چادرش را پرت کرد یک گوشه و پاهایش را چهار طاق باز کرد.

ـ وای امروز خیلی خسته شدم ملیحه زیر پاهام داره درد میکنه.

ـ تو دوباره برای چی رفتی سروقت زیرزمین؟ مگه به تو نگفتم با کارای من کار نداشته باش؟

و لگد محکمی به پلوی مادر زد. مادر از درد رنگش پرید و توی خودش مچاله شد.

ـ حرف تو گوش تو نمیره نه؟ کجا گذاشتی اون لامصبا رو؟

مادر به لکنت افتاده بود لبهایش میلرزید و اشک از گوشه چشمهایش راه باز کرده بود ملیحه دوید سمت اتاق و خودش را گوشه پستو پنهان کرد.

ـ چندبار بهت گفتم با کار من کار نداشته باشها چندبار بهت گفتم؟

ـ من...‌‌‌‌‌‌‌من دست نزدم بهشون من اصلا کلید زیرزمینو ندارم.

ـ آره تو گفتی و منم باورر کردم گفتم کجا گجا گذاشتیشون زن از بدن درد دارم میمیرم.

ملیحه آرام بلند شد و از پنجره بیرون را نگاه کرد.

ـ بگو عزیزم کجا گذاشتی؟

بابا یکباره مهربان شده بود و داشت سر مادر را که از درد به خودش میپیچید نوازش میکرد.

ـ بگو قربونت برم من، حالم اصلا خوش نیست.

ـ من نمیدونم.

به یکباره بابا موهای مادر را دور دستهایش پیچاند و مادر را روی زمین کشید. بعد دوید توی خانه و همه جا را گشت روی طاقچهها توی کمدها و همه چیز را ریخت بهم ملیحه فقط جیغ میکشید و گریه میکرد.

***

آسمان تاریک شده بود که ملیحه دست در دست مادرش رفت سمت پارک مادر میلنگید و آرام آرام قدم بر میداشت به پارک که رسیدند پول را داد به مردی که صاحب اسب بود و خودش رفت گوشهای و نشست.

ملیحه سوار شد نگاهش ولی روی مادرش بود. اسب که راه افتاد چشمهایش را بست دلش خواست آرزو کند یک عروسک فرشته داشته باشد اما چهره مادرش مدام پشت پلکهایش بود. نفس عمیقی کشید و محکم یالهای اسب را گرفت و زیر لب گفت:

ـ خدایا بابای منو خوب خوب کن مثل بابای سمانه مهربون مادرم شبیه فرشتهها بشه زیبا و قشنگ شبیه اون فرشته توی مغازه سوریخانم همیشه بخنده و خوشگل باشه.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: