سیده مریم طیار
هنوز درست و حسابی به جلوی میز شربت نرسیده بودیم که سینا انگار که چیز نایابی دیده باشد، مثل برق و باد از آن پشت پشتها پیدایش شد و بقیه آن یک مشت آبنباتی را که از میز قبلی برداشته بود و تا همین نیم ثانیه پیش تند و تند در حال پوست کندن و توی دهان چپاندن بود، در جیبش ریخت و با قدمهای بلند از من و مادر جلو زد و راهش را کج کرد طرف میز.
با همین جفت چشمهایم دیدم که سه سوته با هر کدام از دستهای گوشتالویش دو تا شربت آلبالوییرنگ برداشت و خیز برداشت طرف ما.
آقای شربتی که کل بساط شربتش را به زحمت روی یک میز عسلی فسقلی جمع کرده بود که آن را هم توی پیادهرو با دو متر فاصله و درست جلوی مغازه ابزار و یراقآلاتش و چسبیده به مینیباغچه گلکاریشده لب جوب گذاشته بود، سریع جای خالی شربتها را با چهارتا لیوان یکبار مصرف خالی پر کرد و رفت پارچی را از مغازهاش آورد و شربت ریخت تویشان.
نمیدانم از وقتی که از خانه بیرون آمده بودیم این چندمین شربتی بود که سینا برمیداشت؟ عجیب شکمش را برای امشب صابون زده بود! اگر نمیشناختمش و ندیده بودم که عصرانه را با چه اشتهای سیریناپذیری پایین فرستاده، حتما میگفتم لابد از صبح چیزی نخورده و نیاشامیده بلکه از برکات شیرینی و شربت شبانه عیدمان بهره کافی را ببرد. ولی آن عصرانه دوبله سوبله را با این رفتارش هیچ جوری نمیشد توجیه کرد! کاش حداقل معده یدکی همراهش آورده بود که هیچ تکیه و میز بزرگ و کوچکی را ناخکنزده رد نمیکرد! ولی نه، نه کولهای، نه کیفی! خودش بود و خودش. خالی خالی با آن یک لا تیشرت آبی نفتی و شلوار اسپرت طوسی.
دو ساعتی میشد که توی خیابان پلاس بودیم و از این خیابان افقی به آن خیابان عمودی میرفتیم و برعکس. بعد از آن نورافشانی محشر که توی میدان اصلی شهر برپا شد و ما هم سر موقع برای دیدنش حاضر بودیم، دوره افتاده بودیم توی شهر به تماشا.
شهر از سیزدهم ماه رجب به این طرف یکسره چراغانی بود. مثل هر سال، سوم شعبان به تعداد ریسهها اضافه شده بود و شب نیمهشعبان هم که دیگر غوغا به پا بود. شهر مثل روز روشن بود و دل توی دل مردم نبود. پس تعجبی نداشت که راه به راه، به شربتی و شکلاتی برمیخوردیم. بعضی از شربتیها فشفشه هم داشتند که دو طرف میز کوچک یا بزرگشان روشن کرده بودند تا هم به جذابیت شب میلاد اضافه کنند و هم بازارگرمی کنند برای شربتشان!
نشمرده بودم ولی تا جایی که یادم میآمد تا آن موقع از شب که تازه اول شب به حساب میآمد، دو تا شربت پرتقال، یک شربت بهلیمو، یک شربت گلابزعفران و هفت هشتتایی هم شکلات خورده بودم. پس وقتی سینا یکی از آن شربتهای آلبالوی خوش آب و رنگ را طرفم گرفت، با شجاعت تمام و اعتماد به نفس بالا دست رد به سینهاش زدم و گفتم: «ترکیدیم بچه... مگه شیکم ما دریاست که هی فرت و فرت میپری شربت برمیداری؟!»
سینا ابرویی بالا داد و گفت: «خیلی هم دلت بخواد... به دریای خودم اضافه میکنمش...» و آن یکی شربت را گرفت طرف مادر. مادر بیتعارف شربت را گرفت و قربانصدقه پسرش رفت و بعد هم نمنمک شروع کرد به مکیدن.
هنوز از جایمان تکان نخورده بودیم که سینا دو نفسه دو تا شربت خودش را هورت کشید و بعدش هم آن یکی را که قرار بود مال من باشد. توی دلم گفتم: «هی بترکی بچه! کجا جا میدیشون؟!»
سه چهار ماهی میشد که دیگر از آن داداش کوچولوی ریزه میزه که میشد گوشش را پیچاند و دعوایش کرد خبری نبود و سینا به شکلی ناگهانی مثل یک غول بیابانی بیشاخ و دم همینطور بیوقفه قد میکشید و بالا میرفت. گاهی حتی هر روز صبح فکر میکردم نسبت به شب قبل، بزرگتر شده!
چشمم به سینا بود که دیدم خیز برداشت تا لیوانها را بیندازد توی جوب ولی منصرف شد. رفتم توی فکر که یعنی چه کلکی میخواهد سوار کند؟ ولی برای احتیاط چشم چرخاندم به اطراف ببینم شاید هم کسی را دیده که حیا کرده؟ در همان نگاه اول، چشمم به عذرا خانم افتاد که داشت با دخترش الناز از رو به رو میآمد و لبخند گشادی هم روی صورتش نشسته بود.
سینا وانمود کرد که دارد دستش را توی هوا تاب میدهد و بازیبازی میکند. بعدش هم لیوانها را کرد توی هم و با آن هیکل درشت و سنگینش لیلیکنان رفت طرف سطل زباله شهری و شوتشان کرد آن تو. همین رفتارهایش را که میبینم باورم میشود که هنوز چهاردهسالش بیشتر نیست و گول هیکلش را نباید بخورم.
عذرا خانم هنوز به ما نرسیده شروع کرد به حال و احوال با مادر و وقتی هم که رسید از زندگی عمهها و خالهها و بچههایشان پرس و جو کرد. بالاخره هر چه که باشد با عمهها و خالهها و مادر همکلاسی و هممحلی بوده و او نپرسد پس چه کسی بپرسد؟
من و الناز هم دست دادیم و ایستادیم به تماشای احوالپرسیها مادرها. عذرا خانم انگار که ناگهان چیزی یادش آمده باشد گفت: «راستی عیدتون مبارک!» و بعدش هم ماچ و بوسه با من و مادر. دستی هم روی سر سینا کشید و گفت که او را مثل پسرش دوست دارد. وقتی این حرف از دهان عذرا خانم درآمد، دیدم که سینا چشمش رفت طرف همان میز شربتی که یکی دو دقیقه قبل شربتهایش را غارت کرده بود و وقتی دید بهش چشمغره رفتم، رو به عذرا خانم کرد و با خجالتی که ازش انتظار نداشتم، گفت: «عذرا خانم شربت میخورین براتون بگیرم؟» عذرا خانم گفت: «نه قربونت برم... توی این یکی دو ساعت، دو سه تا چای عراقی و شیرکاکائو و شربت آناناس خوردیم.» بعدش هم از مادر پرسید: «جایی مولودی سراغ نداری بریم؟» مادر گفت: «نه والله...» و بعدش ادامه داد: «ولی شاید همینجور که داریم راه میریم پیدا کنیم.»
چشمهای عذرا خانم برقی زد و گفت: «یا نصیب و یا قسمت.»
حس کردم از همان لحظه شاخکهای سینا شروع به حرکت کرد، چون همین که عذرا خانم و الناز به گروه سه نفره ما اضافه شدند و جمعمان جمع شد، سینا از گروه فاصله گرفت و شروع کرد به حرکات زیگزاگی توی خیابان. میرفت آن سر خیابان و توی کوچه بنبستی که کمی جلوتر بود سرک میکشید و بعدش هم میآمد این سر خیابان و توی این یکی کوچه بنبستی که کمی جلوتر بود را نگاه میکرد و بعدش هم دست از پا درازتر دوباره میرفت آن طرف خیابان.
مادر و عذرا خانم که پشت سر من و الناز حرکت میکردند و سرشان به حرف گرم بود، حواسشان به حرکات جانفشانانه سینا نبود، ولی من میدانستم چی توی سرش میگذرد؟ آنقدر توی کارش مصمم بود که حتی از دو سه تا شربتی گذشت و بیخیال برداشتن شد. ولی البته وقتی یک جعبه شیرینی جلویش سبز شد، نتوانست مقاومت کند. توقف کرد و بعد از اینکه برگشت و با نگاه ما را پیدا کرد و نشان آقای جعبه به دست دارد، دیدم که هفت هشت ده تا شیرینی کشمشی توی دستش جمع کرد و آمد طرفمان.
نفری یک دانه شیرینی به من و مادر داد و نفری دو تا به عذرا خانم و الناز. بقیه را هم برای خودش نگه داشت. وقتی زیر لب گفتم: «شیکمو!»، نگاهی به من و شیرینیهای توی دستش انداخت و جویدهجویده گفت: «ببین سمانه! گیر نده... دارم میمیرم از گشنگی.» بعدش هم در حالی که دو تا از شیرینیها را همزمان میچپاند توی دهانش، گفت: «اصلا اگه بیشتر میخوای برو خودت بگیر.» نگاهم چرخید طرف آقایی که شیرینی پخش میکرد. جعبه را گرفته بود طرف یک پسربچه چهار پنج ساله و انگار آخرین شیرینی هم توسط آن بچه بر فنا رفت، چون بعدش جعبه در دستان مرد جمع شد و انداخته شد توی سطل زباله.
خواستم از خود سینا دوتا برای خودم و مادر بیرون بکشم ولی دلم سوخت. با خودم گفتم: «اون هیکل گنده که نمیتونه فقط با مایعات سر کنه. مخصوصا که ده دقیقهای هم میشه که تحرکش بیشتر شده و معلومه که سوخت و سوزشم بالاتر رفته.» و با این حرف خندهام گرفت. سینا شیرینیهایش را در جا لمباند و دوباره راه افتاد به زیگزاگبازی.
نیمساعتی که از قدم زدن دو به دومان گذشت، از الناز پرسیدم: «از کنکور چه خبر؟» خندید و گفت: «دارم برای بار آخر دوره میکنم.» و پرسید: «تو چی؟» خندیدم و گفتم: «برای بار آخر تست و مرور.» خندید و یک سر هدفونش را داد دستم و گفت: «فعلا اینو داشته باش.» و دوتایی شروع کردیم به گوش دادن یکی از موسیقیهای بیکلامی که خیلی با رفتار آرام و چهره ملوس الناز همخوانی داشت. یک گوشم داشت موسیقی بیکلام میشنید و گوش دیگرم مداحیهایی را که از تکیهها و ضبط ماشینهای عبوری پخش میشد.
هنوز تا پیچ خیابان صد متری فاصله داشتیم که سر و کله سینا پیدا شد. آمد جلویمان و شروع کرد به ادا اطوار درآوردن. انگار از خوشحالی زبانش بند آمده بود! سعی میکرد با هیجان چیزی را تعریف کند ولی نمیتوانست. مدام دهانش را باز میکرد و به جایی در آن جلوترها اشاره میکرد ولی کلمهای از دهانش در نمیآمد. تا اینکه بالاخره با هزار جان کندن گفت: «مولودی!»
خروج این کلمه از دهان سینا مساوی شد با گل از گل مادر و عذرا خانم باز شدن. عذرا خانم چنان خوشحال شد که اشکش درآمد و بعدش هم گفت: «الهی من فدات شم... دومادیتو ببینم پسرم...»
لپهای سینا گل انداخت و چیزی نگفت. رفتم نزدیکتر و سیخونکی بهش زدم: «مطمئنی که مولودیه؟» اخمی کرد و گفت: «بعله که مطمئنم. خودم دیدم اون آقا معروفه که تو تلویزیونم نشون میده از ماشین پیاده شد و رفت تو کوچه.» بعدش هم تندی راه افتاد و ما هم پشت سرش رفتیم. و البته مادر و عذرا خانم تند پا تر از من و الناز.
کوچه مولودی، یکی از همان کوچه بنبستهای توی خیابان بود و تنها فرقی که با بقیه کوچهها داشت آن ماشینهای زیادی بود که توی کوچه و خیابان پارک شده بود. پس معلوم بود آنجا خبری هست که آن همه ماشین رنگ به رنگ دور و برش جمع شده.
درست وسط کوچه به خانهای رسیدیم که درش نیمهباز بود و آقای شیکپوش جوانی جلویش ایستاده بود. خواستیم برویم تو ولی مادر گفت: «بهتره اول بپرسیم یه وقت اشتباهی نرفته باشیم توی خونهزندگی مردم.» آقای شیکپوش در جواب سوال مادر گفت: «بله مولودی داریم. ولی بدون دعوت نمیشه.»
اینجا بود که عذرا خانم درآمد که: «ای بابا! شب میلاده، مولودی که با دعوت و بیدعوت نداره.»
آقای شیکپوش گفت: «آخه مجلسمون خصوصیه مادر جان.»
باز عذرا خانم درآمد که: «مولودی مگه خصوصی و غیر خصوصی داره؟!» و وقتی دید مرد جوان از جلوی در کنار نمیرود تا داخل برویم، بغض کرد و گوشه چادرش را برد طرف چشمهایش.
مرد جوان انگار تکانی خورد. چون کتش را مرتب کرد و گوشی موبایلش را از جیبش درآورد و صحبت کوتاهی کرد و بعدش هم به ما گفت: «بفرمایید. مشکلی نیست. تشریف ببرین داخل.» و راه را باز کرد تا برویم تو. همه داشتیم میرفتیم داخل که مرد جوان دست سینا را گرفت و گفت: «آقا پسر اینجا مجلس زنونهست. مردونهمون اونورتره.» و دو تا خانه آنطرفتر را نشان داد. سینا که انگار احساس مرد شدن حسابی به جانش چسبیده بود، با خوشحالی و قدمهای محکم مثل پهلوانها و بدون اینکه به من یا مادر چیزی بگوید، راه افتاد و رفت طرف آن یکی خانه.
از در که گذشتیم وارد حیاط بزرگی شدیم با خانهای در یک طبقه. هر چه به خانه نزدیکتر میشدیم صدای مولودیخوانی بلندتر میشد. توی حیاط را هم ریسه بسته بودند، درست مثل توی کوچه و در ورودی.
جلوی در ساختمان، کفشهای مهمانها خیلی مرتب جفت شده بود و خبری از کیسه مشمایی نبود. عذرا خانم یک کیسه از کیفش درآورد و کفشهایش را گذاشت داخلش. مادر هم کفشهای خودش را داد به عذرا خانم تا داخل همان یک کیسهاش بگذارد. بعدش هم هر کدام یک طرف کیسه را دست گرفتند و دوتایی رفتند داخل. خندهام گرفته بود. به الناز نگاهی کردم. داشت کفشش را کنار کفشی کرمرنگ، خیلی شیک و با کلاس جفت میکرد. من هم کفشم را کنار کفش زنانه سفیدی جفت کردم و پشت سرش رفتم تو.
همان دم در، نفری یک بسته میوهشیرینی دادند دستمان که سیب و پرتقال و خیار و موز و دو تا شکلات و سه تا شیرینی مشهدی تویش بود.
انتظار نداشتم صندلی ببینم ولی دیدم. کل خانه، دور تا دور دیوارها و بعدش هم ردیفهای منظمی در وسط هال و پذیرایی و لابد راهروها و اتاقها که از دم در دیده نمیشدند، صندلی چیده شده بود. تقریبا همه هم پر. آن همه کفش جفتشده دم در، صاحب داشت دیگر. نمیشد که هر کسی با چند جفت کفش آمده باشد!
به الناز گفتم: «چه کلاسی دارن؟! نه!؟» هدفون را که از ده دقیقه قبل باز تنهایی به گوشش زده بود، درآورد و گفت: «چی؟» گفتم: «دیگه اینجا اونو از تو گوشت درآر... اینجا مثل مهمونی میمونه.» لبخندی زد و گفت: «عه! راست میگی.» و هدفون و گوشی را چپاند توی کیفش.
سی ثانیه بعد عذرا خانم همان نزدیکِ در، ردیف دوم سمت چپ، دوتا صندلی خالی و البته با فاصله از هم پیدا کرد و دو به دو، یعنی من و مامان روی یکی و عذرا خانم و الناز روی آن یکی دیگر، مشترکا نشستیم. البته درستش این است که بگویم مامان و عذرا خانم نشستند و من و الناز هم ادای نشستن را درآوردیم!
تا آخر مولودی مادر و عذرا خانم پنجاه شصت تا دوست و آشنای جدید پیدا کردند و نگاههای مشکوکی هم به من و الناز حواله شد و باعث شد سرمان را بیندازیم پایین و میوه و شیرینیمان را با دقت در تمام جزئیاتشان بخوریم.
بعد از اینکه مولودی به قسمت صرف شام رسید، دوباره ظروف یکبار مصرفی دستمان دادند و گفتند: «هر جور راحتین، یا اینجا میل کنین یا ببرین منزل.» و از آنجایی که شام خوردن در آن وضعیت نیمهمعلقی که من و الناز داشتیم، خیلی سخت بود، از مادرها خواهش کردیم ببریم خانه.
نیم ساعتی هم خداحافظی مادرها با دوستان جدیدشان طول کشید و وقتی آمدیم بیرون تا کفش بپوشیم، ده پانزده نفری هم همراهمان آمدند و توی حیاط شروع کردند به آدرس و شمارهتلفن دادن و گرفتن و قرار مدار نمیدانمچی گذاشتن!
یکی از خانمها هم به عذرا خانم گفت: «پسرم همونیه که دم در وایستاده بود!» لبخند گشادی صورت عذرا خانم را تزئین کرد و جواب داد: «هر چی قسمت باشه.» بعدش هم خداحافظی کردیم و آمدیم بیرون.
تا سر و کله سینا پیدا بشود، چهارتایی رفتیم سر کوچه و منتظر ایستادیم. الناز باز هدفونش را کرد توی گوشش و بیخبر از همهجا به عالم خودش رفت و من با حالی گرفته و غمی که از نمیدانم کجا سرریز شده بود به دلم، پکر و بیحال مشغول بازی با گوشه شالم شدم. مادر انگار که تو نخم رفته باشد و دردم را فهمیده باشد، به بهانهای از عذرا خانم فاصله گرفت و نزدیکم شد و توی گوشم گفت: «یکی دو نفرم برای تو صحبت کردن...» سرم را بلند نکردم. مادر ادامه داد: «کنکورتون رو که بدین، قرار مدارا رو میذاریم بیان رسما حرف بزنیم.» بعدش هم گفت: «این دو ماه آخرو خوب بخون... مادرش میگفت داره برای فوقلیسانس میخونه.» سرخ شدم و قلبم به تاپ تاپ افتاد. ولی خودم را به آن راه زدم، سرم را بلند کردم و چرخاندم طرف کوچه و بلند گفتم: «یه وقت سینا خودشو نترکونده باشه؟!»