مهناز کرمی
تصویرساز: یاسمن امامی
پدر، در حال رفتن به محل کارش رو به عمه ملوک که اخمهایش را آویزان کرده میکند:
ـ آخه خواهر من، الان دیگه تو این دوره زمونه کدوم عروس و دامادی رو دیدی که واسه خرید عروسیشون چند نفر رو دنبال خودشون قطار کنن؟ دو نفری میرن با سلیقه خودشون خریداشون رو انجام میدن و برمیگردن.
عمه بغضآلود دستش را در هوا تکان میدهد:
ـ نه، مقصر عروس وداماد نیستن. مقصر بزرگترشونه که زریخانم خواهر بندهاس. اونا بچهان نمیفهمن اون چی؟! زری باید بهشون گوشزد میکرد منو که خیر سرم خاله دامادم رو با خودشون برای خرید ببرن!
پدر که کلافه شده بود، سعی در متقاعد کردن عمه داشت:
ـ آخه این چه حرفیه که میزنی؟! مگه از سمت عروس کسی واسه خرید رفته بود که اینجوری میکنی؟!
عمه نگاهش را خیره پدر میکند ولب ور میچیند:
ـ من به اونا چه کار دارم به عنوان خاله داماد توقع داشتم یه تعارف بهم بزنن. محسن ننه ذلیل حتی دهن وا نکرد یه تعارف خشک و خالی کنه. باشه منم مثل مهمون غریبه، سرساعت میرم تالار و بعد از شام مستقیم برمیگردم خونه.
نه مثل اینکه دوباره عمه افتاده بود روی دنده لج و لجبازی. کلا گوشهایش را گرفته بود تا حرفهای پدر را نشنود. فقط حرف خودش را میزد. مادر که هوا را پس میبیند خودش را از آشپزخانه به پذیرایی میرساند:
ـ خوب علیآقا، ملوک بنده خدا همچینم بیراه نمیگه دیگه یه تعارف خشک و خالی که میتونستن بکنن. خود ملوک عقلش میرسید که باهاشون نره.
عمه به سمت مادر چرخید میزند و رو ترش میکند:
ـ نه، خیلی هم میرفتم! واسه چی نباید میرفتم؟! ها! مادر لبخندی زورکی روی لبانش نقش میبندد:
-نه ملوک جان، مثلا گفتم. خوب معلومه که باید میرفتی. خاله حکم مادر و داره. محسن باید اینو میفهمید. حق با توئه که دلخور باشی:
پدر تابی به ابروهایش میاندازد و نگاهش را خیره مادر میکند:
ـ تو این وسط چرا شدی آتیش بیار معرکه؟! عوض اینکه غائله را ختم کنی هیزم تو آتیش میریزی؟! مادر که هول کرده مِن و مِنی میکند:
ـ ای وای فکرکنم غذام سوخت:
با گفتن این حرف خودش را از معرکه بیرون میکشد و به آشپزخانه میرود. پدر که دیرش شده، تیر آخر را هم از چله کمان رها میکند:
ـ خواهر، پاشو ببرمت خونه زری، به خدا زشته موقع شام بری تالار. چرا الکی دلخوری به وجود میآری؟! عمه مشتی بر سینه میکوبد ونگاه گریانش را به پدر میدوزد:
ـ من دلخوری درست میکنم؟! خوب کاری میکنم اصلا حالا که اینجوری شد عروسیم نمیام.
مادر از آشپزخانه نگاه تندی به پدر میاندازد و با اشاره به او میفهماند که تا کار بیشتر از این بیخ پیدا نکرده بحث را تمام کند. پدر دو دستش را پایین میاندازد و رو به عمه میکند:
ـ خود دانی. حرفهایی که باید میزدم رو زدم. دیگه ماشاءالله خودت عقلرسی وسنی ازت گذشته هر جور که صلاح میدونی.
پدر بعد از گفتن آخرین سفارشاتش به عمه از در بیرون میزند. مادر برای دلداری پیش عمه میآید. عمه دستش را روی آن یکی دستش میکوبد:
ـ ای وای، دیدی مینا، علی چه جوری سنم رو به رخم کشید؟! ای خدا جوونمرگم کن که انقدر اینا با طعنههاشون تحقیرم نکنن. آخه مگه 45 سال سنیه که انقدر تو روم میکوبن؟
عمه میگفت وخودش را میزد ونفرین میکرد مادر دست عمه را در دستانش میگیرد:
ـ آروم باشد ملوک، چیکار به علی داری. خودت هر جور صلاح میدونی همون کاروکن. ساعت 5 با هم میریم برای عقدش و آخر شب هم بر میگردیم خونه، خوبه؟!
عمه که آرامتر شده دستمال کاغذی را روی بینیاش میگذارد و از ته دل فینی میکند ونگاهش را به مادر میدوزد:
ـ من بعد از شام برمیگردم خونه نه دنبال عروس و داماد میرم نه خونشون.
ای خدا بعد از قرنی عروسی دعوت شده بودیم. از بخت و اقبال بدمون عمه هم افتاده بود روی دنده قوز!
لب ورمیچینم و به اتاقم میروم. مادر که متوجه ناراحتیم شده به دنبالم وارد اتاق میشود. هنوز دهانم نیمه باز نشده که مادر انگشت اشارهاش را روی بینی میگذارد:
ـ هیس،فقط مونده تو یه چیزی به عمهات بگی تا پرتون بهم بگیره، خودم درستش میکنم، کاریت نباشه واسه ساعت یک بعدازظهر وقت آرایشگاه واسه سه تامون گرفتم. تو حاضر شو و لباستو بپوش، بقیهاش با من. عمهای که من میدیدم اونجوری ضجه میزد وگریه میکرد، بعید میدانستم مادر بتواند راضیش کند. در هر صورت چارهای نبود. ساعت یک بعدازظهر سه تایی راهی آرایشگاه قدسیخانم میشویم. مادر با دیدن قدسیخانم احوالپرسی میکند و سفارشات لازم را به او میکند. قدسیخانم تن چاقش را تکانی میدهد و به سمت من میآید یک قدم به عقب بر میدارم او دستی به موهایم میکشد:
ـ خوب، دختر خانمتون فقط شینیون داره، درسته ؟! مادر بله بله بالایی میگوید. به قول مادر قدسیخانم عادتش بود از مشتری کارش را میپرسید و در آخر هر کاری که خودش دوست داشت انجام میداد.
عمه که هنوز لب ورچیده و بغض کرده، چادرش را از روی سرش بر میدارد:
ـ قدسیخانم، دوست دارم منو همچین درست کنی که عروس امشب جلوم بوق بزند. میخوام امشب چشم در بیارم. دوست دارم تو تالار مثل ستاره بدرخشم.
اوه، اوه، اوه عمه این حرفها را کی یاد گرفته بود که من نمیدونستم!
قدسیخانم با ناخن موهای فرفریاش را میخاراند و چشم بلند بالایی میگوید.
خدا امشب را به خیر کند. عمه شمشیرش را از رو بسته بود وبا هیچکس هم شوخی نداشت. بیچاره عروس بخت برگشته که قرار بود امشب با عمه دوئل کند.
ساعت نزدیک سه بعدازظهر شده بود و قیافه عمه دیدنی! قدسیخانم سنگ تمام گذاشته واز رنگهای شادی برای آرایش عمه استفاده کرده بود.
همگی به انتظار آمدن پدر نشسته بودیم. عمه میایستد و چرخی میزند وخودش را در آینه برانداز میکند:
ـ دستت درد نکنه قدسی جون، همونی شدم که میخواستم حالا میدونم امشب چه جوری چشم در بیارم!
عمه چشمهایش را ریز کرده بود وبرای شب نقشه میکشید میدانستم تا عمه زهرش را نریزد آرام نمیگیرد، پدر از راه میرسد و همگی از قدسیخانم بابت هنرمندیاش تشکر میکنیم و سوار اتومبیل میشویم. قدسیخانم آرایشگر مورد علاقه عمه بود. ساعتی بعد به تالار میرسیم. قبل از پیاده شدن پدر رو به عمه میکند:
ـ ببین خواهر، برای بار آخر دارم ازت خواهش میکنم، نه چیزی بگو، نه قیافه بگیر. نزار دل محسن بشکند. بعد از عروسی باز مفصل در این مورد صحبت میکنیم.
چشمان عمه برقی میزند که فقط من معنایش را میدانستم. عمه نیشخندی میزند و رو به پدر میکند:
ـ باشه بابا، نمیخواد انقدر دلت شور آبجی زریتو و پسرشو بزند.
و با انگشت روی لبانش میکشد:
ـ آ آها، زیپ دهنمو میبندم و لال میشم،خوبه؟! مادر از اتومبیل پیاده میشود و رو به ما میکند:
ـ خوب دیگه، پیاده شید الان دیر میشه، عجله کنید. همگی پیاده میشویم و به سمت تالار میرویم. ساعت 8 شب است و عمه مانند میهمان غریبهای به صندلیش چسبیده و از جایش تکان نمیخورد عمه زری به سمتش میآید:
ـ پاشو خواهر، ناسلامتی عروسی خواهرزادته،خاله دامادی مثلا. بیا وسط چیه همش نشستی. تکون نمیخوری!
عمه ملوک پشت چشمی نازک میکند:
ـ باشه، تو برو من الان میام.
بعد از رفتن عمه زری، عمه ملوک دهانش را کج میکند:
ـ عروسی خواهرزادته، بیا وسط، فکر کرده من دلقک سیرکم. او موقعی که باید منو به عنوان خاله داماد بشناسه میشم فامیل دور، الان واسه دلقکبازی اومده سراغم خجالتم نمیکشه.
مادر عمه را به آرامش دعوت میکند. موقع شام عمه با اکراه مرغ را داخل بشقابش تکه تکه میکند و داخل دهانش میگذارد. قیافهاش را در هم میکشد و اخم میکند. بشقاب را از روی میز برمیدارد و نزدیک بینیاش میگیرد و پیفی میکند و بشقاب را روی میز میگذارد. منو مادر متعجبانه به کارهای عمه نگاه میکردیم. مادر سرش را نزدیک گوش عمه میبرد:
ـ چی شده ملوک؟!
عمه رو به مادر میکند:
ـ غذاتونو نخورید ها، خرابه، ببین چی بویی میده؟!
من ومادر نگاهمان را به هم میدوزیم، مادر کمیاز غذایش را داخل دهانش میبرد و آرام آرام میجود و بعد از فرو دادن غذا رو به عمه میکند:
ـ اشتباه میکنی ملوک، غذا که طوریش نیست.
عمه از جایش بلند میشود و سری به میز دخترخالههایش میزند و از آنجا به میز بعدی و... ما با چشمانی گرد شده به عمه نگاه میکردیم. تقریبا نیمیاز جمعیت تالار دست از غذا خوردن کشیدند. عمه ملوک مانند طاووس خرامان خرامان به سمتمان میآید و رو به مادر میکند:
ـ خوب مینا جان، اینم از شام، بریم؟!
مادر نگاه بهتزدهاش را به عمه میدوزد:
ـ ملوک جان زشته، هنوز مجلس تموم نشده، یه کم دیگه صبر کن میریم.
نگاهم به جمعیت داخل تالار خشک شده. همه در حال پچ پچ کردن بودند. نگرانی را میشد به وضوح در چشمهایشان دید. عمه نگاهی پیروزمندانه به جمعیت میاندازد وکنار مادر مینشیند. مادر با چشمهایی که نگرانی در آن موج میزد به عمه خیره میشود:
ـ ملوک چی شده؟! چرا بین مهمونا همهمه افتاده؟!
ـ عمه پشت چشمی نازک میکند و سایه بد رنگ سبزش را به نمایش میگذارد:
ـ من چه میدونم چی شده. اونام حتما غذا رو بو کردن فهمیدن خرابه.
مادر لبش را به دندان میگیرد وروی دستش میکوبد:
ـ خدا مرگم بده، غذا که طوریش نبود، خیلی هم خوب بود بنده خدا زریخانم.
مادر دیگر معطل نمیکند وا ز جایش بلند میشود و رو به من میکند:
ـ پاشو نرگس لباستو عوض کن بابات بیرون منتظره.
در آن لحظه تازه متوجه برق نگاه عمه در جلوی تالار شدم!