کد خبر: ۱۹۷۱
تاریخ انتشار: ۰۲ تير ۱۳۹۸ - ۱۲:۲۵
پپ
گفتگو با برادر شهید مدافع حرم؛«امیر لطفی»
صفحه نخست » گفتگو

فاطمه اقوامی

بذر عشق و محبتی که از دوران کودکی در دلش کاشته بود، حالا ریشه دوانده و به درختی تنومند تبدیل شده بود... کسی نبود که از این عشق و محبت خبر نداشته باشد... همه می‌دانستند جان این دو برادر بهم گره خورده است... و حالا دریای دلش طوفانی بود... تاب و قرار نداشت... دیگر صدای چکاچک شمشیرها را نمی‌شنید... دوست داشت هر چه زودتر تابلوی رشادت خود به تصویر بکشد و برادر را میان دوست و دشمن روسفید کند... و چه هنرمندانه این کار را به انجام رساند... آنقدر که آوازه‌اش قرن‌هاست در دل تاریخ پیچیده است... هنوز هم بعد از این همه سال‌ روایت برادرانه‌شان دل عاشقان را به وجد می‌آورد... روایتی که اوج داستانش جمله عاشقانه «الان انکسر ظهری» است... هر سال با فرا رسیدن روزهای ابتدایی ماه دوست‌داشتنی شعبان و ایام با سعادت ولادت دردانه خدا امام حسین‌علیه‌السلام و برادر باوفایش ماه منیر بنی‌هاشم حضرت عباس‌علیه‌السلام دوباره جان‌ها غرق این روایت برادرانه می‌شود... روزهایی که در تقویم ما نام بامسمایی برایش تعریف شده است؛ روز پاسدار و روز جانباز... به بهانه این ایام پای صحبت برادر پاسدار حریم و حرم اهل‌بیت شهید مدافع حرم «امیر لطفی» نشستیم تا او برایمان برادرانه روایت کند.. او که خود طعم شیرین جهاد و پاسداری را چشیده است به همراه همسر خود مهمان این هفته مجله ما شدند و از رشادت‌های برادر و تجربه‌های زندگی مجاهدانه خود برایمان سخن گفتند. با ما همراه باشید.

توفیق آشنایی

همسر برادر شهید: من درخانواده‌ای بسیار مذهبی بزرگ شدم و وقتی به سن ازدواج رسیدم دوست داشتم همسری انتخاب کنم که تمام ویژگی‌های یک مسلمان واقعی را داشته باشد. زمانی که در رشته تربیت معلم مشغول تحصیل بودم یک نفر خانواده لطفی را به ما معرفی کردند. از آنجایی که آن موقع اصلا قصد ازدواج نداشتم گفتم به آن‌ها هم مثل بقیه خواستگارها جواب منفی می‌دهم و قضیه تمام می‌شود اما وقتی آن‌ها به خواستگاری آمدند و ما با هم صحبت کردیم و من از اعتقادات خانواده آن‌ها مطلع شدم، در همان جلسه اول بعد از رفتن‌شان جواب مثبت را به خانواده‌ام اعلام کردم و نهایتا اواخر سال 1378 مراسم عروسی ما برگزار شد و من 16 سال توفیق آشنایی با شهید امیر لطفی را پیدا کردم.

رسم دستگیری

برادر شهید: امیر آخرین فرزند خانواده بود و بیشتر مواقع بار اکثریت مسائل خانه و خانواده روی دوش او قرار داشت. همیشه هر کدام از ما نیاز داشتیم کاری انجام شود امیر دنبال آن کار می‌رفت. حتی بعضی وقت‌ها که همسرم ماشینش دچار مشکل می‌شد من زنگ می‌زدم به امیر و او برای کمک می‌رفت. از همان دوران کودکی‌اش خیلی جسور و فعال بود. سعی می‌کرد نمازهایش را اول وقت و در مسجد بخواند و جزو بچه‌های فعال مسجد به شمار می‌رفت. شب‌های جمعه هم مقید بود به زیارت حضرت عبدالعظیم برود.

اخلاق بیست

همسر برادر شهید: شاید خیلی‌ها تضورشان از شهدا این باشد که آن‌ها فقط مشغول دعا هستند و مدام سرشان به سجده است با مردم ارتباط ندارند اما اینطور نیست. امیر آقا خیلی آدم شوخ‌طبعی بود و روابط عمومی بالایی داشت. با آن‌که سن و سالی نداشت در هر رده سنی و شغلی دوست و آشنایی پیدا کرده بود و اگر می‌گفتی مثلا فلان مشکل برایم پیش آمده سریع می‌گفت نیم ساعت صبر کن حلش می‌کنم و همه می‌دانستند می‌توانند دلشان بابت انجام این قول نیم‌ساعته قرص باشد. امیرآقا برای من که برادر نداشتم همیشه مثل یک تکیه‌گاه بود و هر زمان مشکلی برایم پیش می‌آمد سریع به او زنگ می‌زدم. هیچ وقت دل کسی را نمی‌رنجاند و سعی می‌کرد با هر کس به تناسب سن، شخصیت و اخلاقش رفتار کند. در کل باید بگویم اخلاقش بیست بود.

آغاز راه پاسداری

برادر شهید: من سال 75 یک مقطعی به لبنان رفتم. وقتی برگشتم امیر با اینکه سن کمی داشت ولی نسبت به این قضایا اشتیاق نشان می‌داد. زمانی هم که به سنی رسید که خودش را شناخت و فهمید باید قدمی بردارد و کاری انجام دهد کارش را انجام داد و وارد سپاه شد. شغلش در سپاه حساس بود و نیاز به تخصص داشت و هر کسی نمی‌توانست این کار را انجام دهد. در آن سال‌ها که درگیری بین مقتدا صدر و نیروهای آمریکایی پیش آمد امیر دلش می‌خواست برای کمک به عراق برود اما براساس سؤالی که از دفتر حضرت آقا کردیم و معلوم شد ایشان با این امر موافق نیستند از این امر صرف‌نظر کرد اما همیشه نسبت به حوادث منطقه حساس بود و درباره آن صحبت می‌کرد تا اینکه جنگ سوریه آغاز شد. با اینکه در بحث آموزش سپاه فعالیت داشت و به نیروها آموزش می‌داد ولی دوباره در یکسری دوره‌های آموزشی خیلی خاص و سخت شرکت کرد چون همیشه عقیده داشت باید نیروها مهارت داشته باشند و از نیروهای دشمن تلفات سنگین بگیرند و بعد ان‌شاالله اگر توفیق بود به مقام شهادت نایل شوند.

شکایتی به محضر حضرت دوست

برادر شهید: وقتی شهید تقوی در عراق به شهادت رسید، امیر هر وقت عکسش را می‌دید می‌گفت داداش ببین چقدر مردانه شهید شده است. یک روز بعدازظهر که من به خانه مادرم رفتم، امیر به من گفت: بعد از کلی دوندگی، بعد از اینکه نزدیک به 2 یا 3 ماه مکرر پشت درب اتاق سردار رفتم بلأخره توانستم اجازه رفتنم را بگیرم اما الان مادر و حمید (برادر بزرگتر ما) اجازه نمی‌دهند. من با برادرم صحبت کردم و ایشان متقاعد شد ولی مادرمان راضی نمی‌شد چون بعد از فوت پدرم در خانه تنها شده بودند وابستگی به امیر داشتند و دلشان می‌خواست امیر کنارشان باشد. من به مادرم گفتم اگر امیر می‌خواهد برود و تصمیم خود را گرفته است، بگذارید برود چون اگر فردا یک اتفاقی در تهران برایش بیفتد شما شرمنده حضرت زینب‌سلام‌الله‌علیها می‌شوید. بعد از آن هم خواهرم خوابی دید و برای مادر تعریف کرد و باعث شد که نهایتا مادرم به رفتن امیر رضایت بدهد اما در یک مقطعی زنگ زدند به امیر و گفتند کل کار کنسل شده است. آن روز که این خبر را به امیر دادند به شدت ناراحت بود حتی آن روز پسر کوچک من که خیلی دوستش داشت و همه جا با خود همراه می‌کرد را تحویل نگرفت. آشفته بود،کمی در خانه چرخید و بعد به مسجد صاحب‌الزمان که همیشه در آنجا نماز می‌خواند رفت وقتی برگشت به حاج خانم و همسر من گفته بود من رفتم شکایت حضرت زینب‌سلام‌الله‌علیها را به امام زمان‌عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف کردم و گفتم که خانم مرا به غلامی قبول نکردند. شاید باورتان نشود ولی دقیقا یک ربع بعد از این حرف با او تماس گرفتند و گفتند برای اعزام برود.

برات سفر

همسر برادر شهید: به نظر من امیرآقا برات رفتن این سفر را از هیئت گرفت.من چون خیلی به شهدا به خصوص شهدای مدافع حرم ارادت دارم همیشه زندگی‌نامه‌های آن‌ها را با دقت می‌خوانم. در مورد امیرآقا هم همین‌طور بود. بعد از شهادت کسانی که امیرآقا به هیئت‌شان می‌رفت، درباره او همین را می‌گفتند. می‌گفتند یک گوشه می‌نشست و حتی زمانی که مراسم هیئت شور می‌گرفت می‌دیدیم امیر در حال خودش است. حالی که با بقیه متفاوت بود.

بوسه بر بهشت

برادر شهید: یکی از مهم‌ترین خصوصیات اخلاقی امیر که به نظرم برای کسب مقام شهادت تأثیر بسزایی داشت احترام فوق‌العاده او به مادرم بود. انگار او را می‌پرستید. حداقل 4، 5 مرتبه در هفته صبح‌ها قبل از رفتن به محل کار، پای مادرم را می‌بوسید. یک بار خواهرم به مادر اعتراض کرد که چرا می‌گذاری امیر این کار را انجام دهد. مادرم گفت من دو سه بار مانع شدم دیدم او ناراحت می‌شود به خاطر همین اجازه می‌دهم. صبح خودم را به خواب می‌زنم که او راحت کارش را انجام دهد و برود.

اهل آسمان:

برادر شهید: الحمدلله امیر در خانواده‌ای زندگی می‌کرد که برادرانش پاسدار بودند، دو فرزند خانواده عمه‌مان به شهادت رسیده بودند و خلاصه امیر با اینکه سال 1365 به دنیا آمده بود و از دوران دفاع مقدس درکی نداشت ولی کاملا با مفاهیم جنگ و شهادت آشنا بود. هر مرتبه که ما همدیگر را می‌دیدم امیر صحبت‌هایی می‌کرد که من می‌ماندم او چطور به این درجه رسیده است. بعد از شهادت وقتی وصیت‌نامه‌اش را خواندم دیدم او اصلا به این دنیا تعلق نداشت. واقعا ظلم بود که امیر غیر از شهادت جور دیگری از دنیا برود.

خیلی آرزوی شهادت داشت. محال ممکن بود وقتی مرا می‌دید کلیپی از شهدای مدافع حرم به من نشان ندهد. زمانی که عزم رفتن کرد، خواهرم سه بار برای سفر او استخاره کردند و هر سه مرتبه آیه «وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقون» آمد که امیر هم آخر وصیت‌نامه‌‌اش این آیه را آورده است.

مادرم قبل از سفر به امیر می‌گفت اگر رفتی و شهید شدی نوش جانت، اگر هم برگشتی که قدمت روی چشم، ولی اگر اسیر بشوی من از تو نمی‌گذرم. امیر می‌گفت این حرف‌ها چیست! شما باید افتخار کنید.

او همه جوره آمادگی شهادت را داشت. در منطقه هم که من از دوستانشان سؤال می‌کردم می‌گفتند رفتار و کردار امیر نشان می‌داد که او به شهادت می‌رسد و ما همه به این موضوع یقین داشتیم. صبح روزی که قرار بود اعزام شود، به من زنگ زد و خبر داد که قرار است امروز پروازشان انجام شود. بعد از آنکه تلفن را قطع کرد من به همسرم گفتم من مطمئن هستم امیر برود دیگر برنمی‌گردد.

خبر یک پرواز

همسر برادر شهید: امیرآقا آذز 94 اعزام شدند و بعد از 26 روز حضور در منطقه همزمان با سالروز شهادت امام حسن عسکری‌علیه‌السلام به شهادت رسیدند. پیکرش را هم شب یلدا به ایران برگرداندند. ما همیشه عادت داشتیم شب یلدا دور هم جمع شویم ولی آن سال به خاطر اینکه امیرآقا نبوداین دورهمی را نداشتیم. مادر همسرم تازه از خانه ما به خانه خواهر همسرم رفته بودند. آن شب به ما زنگ زدند و گفتند من دلم گرفته است و ما را دعوت کردند که آنجا برویم اما ما به خاطر اینکه مسیر دور بود و بچه‌ها هم باید صبح زود به مدرسه می‌رفتند، نتوانستیم دعوت‌شان را قبول کنیم. از حدود ساعت ده به بعد شب احساس کردم همسرم خیلی بی‌تاب و آشفته هستند. فردا صبح حدود ساعت 8 صبح بود که برادرهمسرم تماس گرفت و خبر شهادت امیرآقا را داد.

برادر شهید: برادرم که زنگ زد اصلا در حال خودش نبود. اول چندین بار پرسید که مادر کجاست و من جواب دادم، آخرین مرتبه گفتم سعید چه اتفاقی افتاده چرا اینقدر سؤال می‌کنی؟! وقتی خبر را به من داد اصلا باورم نمی‌شد. گفتم: شما کجایی؟ گفت: من حال خودم را نمی‌دانم، ماشین را نمی‌دانم کجا پارک کردم و الان دارم در خیابان قدم می‌زنم، به یکی بگو دنبال من بیاید. بعد اینکه تماس را قطع کرد با برادر بزرگم که در سپاه مشغول فعالیت هستند تماس گرفتم تا گوشی را برداشت گفت نوش جانش، بله امیر شهید شده است و من پیکر او را دیده‌ام. من سراغ برادر دیگرمان مهدی را گرفتم که محل کارش در سپاه با امیر یک ساختمان فاصله داشت. بعدا خودش تعریف کرد صبح که به جلوی ساختمان محل کار امیر می‌رسد می‌بیند دارند بنر می‌زنند. سریع خود را به قرارگاه، جایی که امیر را اعزام کرده بودند می‌رساند. به او گفته بودند فرمانده نیروی انسانی قرارگاه جلسه دارد ولی او که متوجه حال خود نبوده در اتاق را باز می‌کند و می‌گوید من برادر امیر لطفی هستم. آن‌ها که خبر داشتند سعی می‌کنند او را آرام کنند و می‌گویند امیر مجروح شده است ولی مهدی که خودش آشنا با این مسائل بود متوجه می‌شود و همان جا از حال می‌رود.

همسر برادر شهید: ما خودمان را سریع به منزل خواهر همسرم رساندیم. چند سردار هم از ستاد کل سپاه آمده بودند. به همسر و برادرشان گفتند به مادر و خواهر شهید خبر بدهید. آن‌ها گفتند ما نمی‌توانیم، خبر شهادت را خودتان برسانید. مادرشوهرم این‌قدر استوار بودندکه تا آن‌ها را دیدند گفتند چیزی نگویید و خودشان آیه «انا لله و انا اِلیه راجعون» را خواندند. مادر همسرم بدون این‌که گریه کنند استوار ایستادند و گفتند من منتظر این خبر بودم، امیر برای چنین کاری رفته بود.

26 روز و دری به سوی آسمان

برادر شهید: ما آمادگی این اتفاق را داشتیم ولی باز هم شوک بزرگی بود. تصور من این بود حالا امیر چندین بار می‌رود و می‌آید ولی فکر نمی‌کردم در عرض 26 روز این توفیق را پیدا کند. در مراسم ختم او، برادر بزرگم من را کنار کشید و گفت مجید ما چطور روی‌مان می‌شود جلوی مسجد بایستیم. ما ادعا داشتیم، جبهه و جنگ را دیده‌ایم، به لبنان رفتیم و مأموریت‌های مختلف را تجربه کردیم رفتیم اما امیر فقط 26 روز در منطقه حضور داشت و امضایش گرفت و رفت. حال ما با چه رویی بگوییم ما هم مرد جنگیم؟

تغییر نگاه به زندگی

همسر برادر شهید: قبل از اینکه امیرآقا به سوریه اعزام شوند، همسرم چندین بار به من گفتند می‌خواهم به سوریه بروم و من هر دفعه با توجه به مشکلات زندگی مخالفت می‌کردم و می‌گفتم الان شما باید این‌جا باشی و به وضعیت دختر و پسرت برسی ولی بعد از شهادت امیر وقتی شب اول سیمای نورانی او را در معراج دیدم، دیدگاهم نسبت به زندگی به صورت کلی تغییر کرد. همسرم در همان مراسم‌های امیر، یک روز به من گفت من کارهایم را برای رفتن به سوریه انجام دادم و نمی‌خواهم نه بیاوری. من همان‌جا گفتم دیگر مخالفتی ندارم و امیدوارم دعوت‌نامه‌ات را از حضرت زینب سلام‌الله‌علیها بگیری و بتوانی راهی شوی. از آن موقع به بعد هم هر وقت خواستند اعزام شوند، خودم با افتخار ساک‌شان را بستم و همیشه هم با خودم می‌گویم یعنی می‌شود خداوند برای این کارها ذره‌ای هم ثواب و پاداش برای من بنویسد.

این‌مرتبه آخر حدود 4 ، 5 ماه در منطقه حضور داشتند و مدت زمانش خیلی طولانی شده بود. یکی از مسئولین‌شان با من تماس گرفتند و گفتند شما رضایت دارید همسرتان این همه مدت در منطقه هستند؟ کم می‌شود فردی این همه مدت در این‌جا بماند. با اینکه واقعا عرصه بر من تنگ شده بود گفتم خودم که نمی‌توانم حضور داشته باشم امیدوارم به خاطر صبری که نبود ایشان در برابر مشکلات می‌کنیم خداوند اجر و ثوابی هم برای ما بنویسند.

یک حضور پرافتخار

برادر شهید: گاهی برخی افراد اشکال می‌گیرند که چرا نیروهای ایرانی در سوریه حضور دارند. روی مزار شهید حجت اصغری از شهدای مدافع حرم جواب زیبایی به این حرف نوشته شده است. او گفته به ما می‌گویند چرا به سوریه می‌روید؟ شما نگاه کنید امام حسین‌علیه‌السلام کجا به دنیا آمدند و به خاطر اسلام کجا رفتند و شهید شدند. ما هم همان راه را دنبال می‌کنیم هر جا که احساس کنیم اسلام و تشیع به حضور ما احتیاج دارد وارد عمل می‌شویم. الحمدلله مدافعین حرم هم خوب دارند عمل می‌کنند و اگر آن‌ها نبودند به قول حضرت آقا ما الان باید در مرزهای خودمان با نیروهای دشمن می‌جنگیدیم. در مرزهای خودمان هم دیگر این‌طور نیست که مثلا آمریکا پشت صحنه باشد بلکه مستقیما وارد جنگ می‌شود و آن وقت باید هزینه گزافی بدهیم اما در حال حاضر نیروهای ما در کیلومترها دورتر از مرزهای خودمان در سختی فراوان مشغول جهادند. در سوریه سرمای وحشتناکی هست. من دیدم که خیلی از نیروها در آن‌جا از سرما دستانشان باد کرده بود. لبانشان ترکیده بود از خشکی و سرما ولی مقاومت می‌کنند تا اتفاقی برای میهن عزیزمان نیفتد.

باید در آنجا حضور داشته باشید و ببینید این مقاومت چه تأثیری داشته است. همانطور که می‌دانید در سوریه چندین مذهب در کنار هم زندگی می‌کنند که با حضور ایرانی‌ها نگرش نسبت به تشیع تغییر کرده و خیلی‌ها محب اهل بیت شده‌اند. یک مرتبه کنار حرم حضرت رقیه سلام‌الله‌علیها ایستاده بودم دیدم ماشین‌هایی رد می‌شدند که روی کاپوت خود پرچم لبیک یا زینب سلام‌الله‌علیها زدند. برایم سؤال شد. از یکی از آن‌ها در این رابطه سؤال کردم و با تعجب دیدم که او مسیحی است اما افتخارش این بود که این پرچم را بزند و بگوید من شهامت وشجاعت دارم و مقابل دشمن می‌ایستم. خاطرم هست در یکی از عملیات‌ها ما منطقه‌ای را محاصره کردیم، بعد از مدتی حدود 100 نفر از افرادی که آن‌جا حضور داشتند به خاطر تشنگی و گرسنگی به ما پناه آوردند . وقتی می‌خواستند به سمت ما بیایند نیروهای خودشان سعی داشتند آن‌ها را با تیر بزنند که نیروهای ما وارد میدان شدند و با تیراندازی به سمت آن‌ها سعی کردند از زخمی و کشته شدن این افراد جلوگیری کنند. خلاصه آن‌ها با ترس و وحشت فراوان تسلیم ‌شدند. بعد که ما با غذای گرم از آن‌ها پذیرایی کردیم و در جای خوبی اسکان‌شان دادیم خیلی از آن‌ها با دوستان و نزدیکان‌شان که هنوز در جبهه مقابل حضور داشتند تماس گرفتند و گفتند به خدا آن چیزهایی که درباره شیعیان و نیروهای مجاهد به ما می‌گفتند دروغ است شما هم بیایید. دو روز بعد هزار نفر، هزار نفر به سمت ما پناه می‌آوردند که به نظر من این بزرگترین افتخار برای ماست.

سیم وصل

برادر شهید: امیر بی‌معرفت نبود. امیر خیلی برای رفقایش بها می‌داد، ولی نسبت به برادرشان یک حجب و حیای خاصی داشت. ما خیلی اذیتش می‌کردیم و کارهایمان را به او می‌سپردیم. یک بار ندیدم سر بلند کند و اعتراض کند اما وقتی پیکرش را آوردند به او گفتم خیلی بی‌معرفتی و از او خواستم معرفت به خرج دهد و آن چه می‌خواهم را برایم از خدا طلب کند چون معتقدم شهدای ما سیم‌شان وصل است و هر چه بخواهید انجام می‌دهند. یک‌بار یادم هست در منطقه به بن‌بست خورده بودم. روی یک طرح خیلی کار کرده بودم و اطمینان داشتم به نتیجه می‌رسد اما با آن موافقت نمی‌شد، این برایم خیلی سخت بود. یک روز نماز صبح به امیر گفتم اگر همین الان به حضرت زینب‌سلام‌الله‌علیها سفارش کنی همه چیز حل می‌شود. خدا را گواه می‌گیرم فردا وقتی دوباره طرح را در جلسه مطرح کردم حتی یک نفر هم مخالفت نکرد.

زخمی بر دل

برادر شهید: بزرگترین مشکلی که الان اکثریت خانواده‌های شهدای مدافع حرم با آن درگیر هستند حرف‌ها و زخم‌زبان‌های مردم و اطرافیان است. امیر قبل از شهادتش حقوقی که دریافت می‌کرد تقریبا دو برابر حقوقی است که الان برای خانواده واریز می‌شود. یادم هست یک‌بار مادرم از بیرون آمد دیدم صورتش سرخ است. گفتم چه اتفاقی افتاده؟ گفت همسایه جلوی من را گرفته و گفته حالا که چهارصد، پانصد میلیون از قبال خون پسرتان گرفتید خوب است صد تومان از آن را بدهید و یک مدرسه به نام او درست کنید تا برایش باقیات صالحات باشد! من به مادرم گفتم اجر شما در همین صبرتان هست. بگذار هر چه دلشان می‌‌خواهد بگویند. این اتفاق کم و بیش برای همه خانواده شهدای مدافع حرم می‌افتد. به خود من بارها گفتند این مرتبه که رفتی و آمدی با پولش توانستی یک خانه بخری؟! حرف‌ و حدیث‌ها در عزم راسخی که من و خانواده‌ها نسبت به هدف‌مان داریم خللی ایجاد نمی‌کند ولی خب این بزرگترین آزار است.

من با خیلی از خانواده شهدای مدافع حرم افغان آشنا هستم حتی چندی پیش اثاث منزل یکی از این شهدا را بیرون ریخته بودند که ما کلی تلاش کردیم تا بتوانیم خانه‌ای را برای این خانواده اجاره کنیم. اینطور که من از میزان دریافتی نیروهای فاطمیون مطلع هستم، در قبال کاری که انجام می‌دهند هیچ است.

ادامه دهنده راه پدر

همسر برادر شهید: همسران رزمندگان و شهدای مدافع حرم باید نقش خودشان را به درستی ایفا کنند که به نظر من مهم‌ترین کار این است که فرزندان‌شان که نسل آینده این مملکت هستند را مانند همسران‌شان پرورش دهند و بچه ها را با راه پدران‌شان آشنا کنندچون متأسفانه جامعه اندکی دارد از ارزش‌ها فاصله می‌گیرد. من سعی کردم برای فرزندان خودم این را ارتباط را ایجاد کنم. مثلا این قانون را قرار دادم که هر پنج‌شنبه حتی اگر کاری هم داشته باشیم اول باید بر سر مزار عمو امیرشان برویم و به او سر بزنیم. این مسأله و کارهای اینچنینی باعث شده بچه‌ها به خوبی با مفهوم شهادت و ارزش آن آشنا شوند. در همین سفر آخری که همسرم رفته بود یک روز دخترم به من گفت مامان بابا خیلی حیف است که با مردن معمولی از دنیا برود. گفتم یعنی چه؟ گفت بابا خیلی زحمت کشیده است، به هر حال عمر همه ما یک روز تمام می‌شود دوست ندارم بابا از دنیا برود، دلم می‌خواهد شهید شود.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: