خداحافظ سالار، خاطرات پروانه چراغنوروزی همسر سردار سرلشكر شهید حاج حسين همدانی، قافلهسالار مدافعان حرم است، كه به زندگی و فراز و نشيبهای اين شيرزن بزرگ پرداخته که از کودكی آغاز و نهايتا به شهادت سردار همدانی در سال ١٣٩٤ ختم میشود.
این کتاب در ارتباط با حضور سردار سرلشکر شهید حاج حسین همدانی و خانوادهاش در سال 1390 در سوریه و رشادتهای این شهید گرانقدر است.
کتاب به صورت داستانی است و شروع ماجرای آن از سال ١٣٩٠ است، كه شهید همدانی خانواده خود را در اوج بحران سوريه که دمشق در آستانه سقوط بود، آگاهانه به دمشق ميبرد.
زندگی شهید همدانی پر بوده از حادثه، مجروحیت، گمنامی و کارهای بزرگی که ناشناخته مانده است و بخشی از کتاب به خاطرات و نقش شهید همدانی در تأسیس 3 لشکر سپاه در سالهای دفاع مقدس و مأموریتهای متعددی از جمله حضور وی در آفریقا و نهایتا دفاع از حرم اهلبیت در سوریه میپردازد.
بخشهایی از کتاب
کمکم صدای تیراندازیها بیشتر و بیشتر شد. ساختمان میلرزید. صدای شلیک آر.پی.جی و رگبار سلاحهای سنگین برای ما که صبح امروز توی محیط امن تهران بودیم خیلی غیرمنتظره بود و البته سؤالبرانگیز یعنی چه اتفاقی دارد میافتد؟
سیم کارت عربیای را که حسین بهم داده بود انداختم توی گوشیم و روشنش کردم اما تماس نگرفتم. هنوز نمیدانستم کوچهای که ساختمان محل سکونت ما در آن قرار دارد از چند طرف در محاصره مسلحین قرار گرفته است امام دلم شور میزد.
برای آنکه آرامش داشته باشم به کلام خدا پناه بردم قرآن را باز کردم که بخوانم دیدم باز هم زهرا و سارا بیخیال تیر و تیربار دوباره پشت پنجره ایستادهاند و در کمال خونسردی مردان مسلحی را از شکاف پرده کرکرهای به هم نشان میدهند. احساس کردم هر آن ممکن است که نگاه آن مردان مسلح به زهرا و سارا بیفتد. آهسته و خفه داد زدم سرشان که: از اونجا بیایید کنار مگه اومدید سینما؟
سارا خندید و زهرا با کمی شیطنت گفت: مامان شما توی جنگ صحنه درگیری زیاد دیدید خب اجازه بدید مام ببینیم.
دستشان را گرفتم و پشت دیوار نشاندم چشمم توی چشمشان افتاد باز هم اثری در نگاهشان نبود. توی دلم به خودم بالیدم که چنین دخترانی دارم اما چارهای جز این نداشتم که جلویشان را بگیرم چرا که اگر رهایشان میکردم تا کانون درگیریها جلو میرفتند. حالا صدای شلیک خمپاره هم به صداهای قبلی اضافه شده بود. گفتم: بچهها ما برای دیدن این صحنهها اینجا نیومدیم اومدیم پیش بابا که... .
انفجاری نزدیک جملهام را ناتمام گذاشت. یاد بمباران پادگان ابوذر سرپل ذهاب در زمستان سال 1363 افتادم که موج انفجار چند نفر را از طبقه بالای ساختمان به کف خیابان پرتاب کرد فکری دوید توی ذهنم که نکند با انفجار بعدی همان بلا بر سر دخترانم بیاید ناگهان رو به دخترها گفتم: پاشید بریم طبقه پایین.
دخترها اینبار انگار که از لحن محکم اما هراسانم به خوبی دغدغه مادرانهام را درک کرده بودند فوری راه افتادند به سمت در. از فرصت غفلتشان استفاده کردم و فوری اسلحه و نارنجک را از روی کمد برداشتم و زیر چادرم مخفی کردم برای لحظهای به ذهنم خطور کرد که آخر در این معرکه با یک کلت و یک نارنجک چه میشه کرد؟ بهتره برگردونیم سرجاش. اما زودی نظرم برگشت حتما حسین صلاح من و بچه ها را بهتر از من میدانست...
شناسنامه کتاب
کتاب «خداحافظ سالار» به کوشش «حمید حسام» و به همت «انتشارات بیست و هفت بعثت» با قیمت «چهارده هزار تومان» به چاپ رسیده است.