یک مقدمه کوتاه:
دو امدادی واژه آشنایی برای بیشتر افراد است، رشته ورزشی که در آن چهار نفر شرکت میکنند و هر کدام به تنهایی وظایف خود را انجام میدهند اما هدفشان آن است تا دست به دست هم داده و به یک نتیجه واحد که همان پیروز شدن در مسابقه است برسند. داستان نیز اصولا به صورت انفرادی نوشته میشود و تقسیم کردن و نوشتن داستان توسط چند نفر کار سادهای به نظر نمیرسد. اما همین ویژگی میتواند به جذابیت نوشته شدن یک داستان امدادی کمک کند. بر همین اساس چند نفر از نویسندگان کارکشته مجله زن روز بر آن شدند تا در فواصل زمانی گوناگون داستانهای امدادی را بنویسند تا خوانندگان مجله از این شیوه نگارش نیز لذت ببرند. داستان زیر یک داستان امدادی است که توسط «م.سراییفر»، «سیده مریم طیار»، «زینب عشقی» و «محبوبه هاشمیان» چهار نویسنده خوب مجله زن روز با مقدمه مریم جهانگیریزرگانی نوشته شده و در اختیار شما خوانندگان خوب مجله قرار میگیرد.
مریم جهانگیریزرگانی
آن موقع شب، توی آن باران شدید، سگ را میزدی از خانهاش در نمیآمد. اما مامان، من را مجبور کرده بود بروم از سوپرمارکت سر خیابان تخممرغ و پنیر و کره بخرم برای صبحانه خاله طلعت و شوهر و بچههایش که از شهرستان سرزده آمده بودند خانهمان. نمیدانم چرا توی خانه ما همیشه یک کاری میماند برای آخر شب! از توی ظلمات و سکوت کوچه پس کوچهها که بیرون آمدم تا چشمم به کرکرههای پایین سوپرمارکت محلهمان افتاد، آه از نهادم بلند شد. از شانس من امشب یازده نشده، تعطیل کرده بود. گردن کشیدم و ته خیابان را نگاه کردم. لامپهای سوپرمارکت بزرگ نزدیک چهارراه، هنوز روشن بود. راه افتادم طرف آن یکی سوپرمارکت...
یک. م. سراییفر
تا برسم سوپری موش آبکشیده شده بودم. آب از نوک دماغم چکه میکرد. وارد مغازه که شدم صاف رفتم سراغ یخچال لبنیات. پیشخوان درست روبروی یخچال، آن سر مغازه بود. داشتم تاریخ انقضای خامهها را میدیدم که متوجه صدایش شدم: خمیردندان ایرانی هم دارید؟ مسواک هم میخوام.
پاهایم سست شد. چقدر شبیه صدای «مینا مهداد» بود. از توی شیشه در یخچال ویترینی، پشت سرم را نگاه کردم. انگار خودش بود با آن قد بلند و نوار براق سیاه لبه پیشانی چادرش. صدایش مثل آدمهای سرماخورده بود. گرفته بود و کلماتش زود قطع میشد. به قدری قشنگ حرف میزد که جنس کلمات عوض میشد انگار. واقعا مینا مهداد بود. اینجا چکار میکرد؟ خامه توی دستم داشت میلرزید و دهانم خشک شده بود. یک آن حواسم رفت پیش سر و وضعم با آن دمپایی، بدون جوراب، شلوار زانو انداخته. اگر مرا اینطوری میدید، خیلی بد میشد. برای همیشه از چشمش میافتادم. فروشنده از دور داد زد: اخوی، خامهها تازه است. مال امروزه.
یک «ای بمیری... ساکت شو، الان میبینه منو» توی دلم گفتم و سریع در یخچال را بستم و رفتم لابهلای قفسهها. دست به سر و کله خیسم کشیدم و توی شیشه ویترین سوسیس کالباس خودم را نگاه کردم. چقدر بهم ریخته و بدبخت به نظر میآمدم. سعید میگفت: بیخود خودتو مسخره مردم نکن. آخه تو کجا و مینا مهداد کجا، بدبخت؟ بچهایها!
به نظر خودم اصلا اهمیتی نداشت که او از من سه چهارسال بزرگتر است. ربطی ندارد. از وقتی همه دنیا دیدند که رئیسجمهور فرانسه با خانمی 25سال بزرگتر از خودش ازدواج کرده، مردم دیگر دیدشان نسبت به مسائل پیش پا افتادهای مثل سن و سال عوض شده است. «عشق برای به وجود آمدن، نیاز به دلیل و منطق ندارد» این را توی یکی از پستهای گروه بچههای دانشگاه خواندم. سعید میگفت: بذار عرق تنت خشک بشه، بذار یه سال از دانشگاه قبول شدنت بگذره، بعد ندید بدید بازی در بیار، بیجنبه!
از لابهلای شیشههای ترشی گوشه قفسه نگاه میکردم که فروشنده داشت خریدهای مینا مهداد را تو ماشینحساب میزد. اصلا چطور شده بود سر از سوپری محل ما درآورده بود. خبر خوشحالکنندهای بود اگر هممحلهای از آب در میآمدیم. یک بار هم توی تاکسی دیده بودمش. من و سعید عقب تاکسی نشسته بودیم که تاکسی زد رو ترمز و مینا مهداد آرام و بیعجله سوار صندلی جلو شد. همه حرکات و سکناتش با یک متانت خاصی بود. همان روز بود که دستم جلوی سعید رو شد. سقلمه زد و گفت: اووو...کجایی؟ میگم هزاری داری؟ چیه؟ چته؟
مینا مهداد را خیلیها میشناختند. همیشه یا توی اتاق استادها بود یا توی کتابخانه دانشگاه. همیشه تنها رفت و آمد میکرد. مثل بقیه دخترها توی جمع و گروه نبود. صاف میرفت و صاف میآمد و به قدری جدی و با اعتماد به نفس که آدم جرأت نمیکرد مزاحم وقتش بشود. نه من، هیچ کس دیگری فکر نکنم به ذهنش خطور میکرد که چند لحظه از وقتش را بگیرد. شایستهترین و نجیبترین دختر دانشگاه بود. درس انقلاب اسلامی را فقط برای اینکه با او همکلاسی باشم برداشتم. بچهها گفتند: دیوانه، این درس رو باید ترمهای بالاتر برداری تا به معدلت کمک کنه. بذار یه کم اون مغزت فسفر بسوزونه بعد ازش کار بکش.
با اجناس توی قفسه خودم را مشغول کرده بودم تا از پناهگاهم بیرون نیایم و دیده نشوم. مینا مهداد داشت کارت میکشید و دکمههای کارتخوان را فشار میداد. دلم میخواست جای خود سوپری بودم تا آن چند جمله را من جای او میگفتم. حسابی به مردک حسودیم میشد. برای چه سؤالها را دو بار دو بار میپرسید. مگر کر بود؟ مینا یک بار دیگر کارت را کشید و شمارهها را فشار داد. از اینجا قد و قوارهاش، صاف و با وقار دیده میشد. اصلا محیط تأثیری در هیبتش نداشت. چه در دانشگاه، چه توی تاکسی، چه توی سوپری؛ این آدم، کلاس و رتبه مکانی را که در آن حضور داشت، بالا میبرد.
صدایی از پشت سرم آمد: آقا، این سس کچاپ تاریخ انقضاش گذشته، گذاشتیمش کنار. از اون ردیف بردارید لطفا.
برگشتم. شاگرد سوپری بود که برایم سبد آورده بود. تازه متوجه شدم چه آت و آشغالهای به درد نخوری برداشتهام از قفسهها. چیزی هم گفت که من چون حواسم به صدای مینا بود، نشنیدم. فقط سرم را تکان دادم و وسایل توی بغلم را ریختم تو سبد. هم صاحب سوپری، هم مینا نگاهشان را دوخته بودند به دستگاه کارتخوان که کاغذ لعنتیاش بیرون نمیآمد. سوپری با آن شکم گندهاش یک چیزی گفت و دستش را روی پیشخوان گذاشت. صدای باران نمیگذاشت درست بشنوم. گوشهایم را تیز کردم ببینم مینا چه میگوید. گفت: رمز درست بود. اشکال از دستگاه شماست.
آفرین به این دختر. همیشه بلند، بیپرده و محکم حرف میزد. ای خدا، چی میشد یک روز کنار هم خرید کنیم از سوپری؟ قدش از من زیاد هم بلندتر نبود. که آن هم زیاد اهمیتی نداشت از نظر من، اگر عشقمان عشق بود(!) در ثانی نیت من خیر بود. مثل این جوانهای لوس و بیکار دنبال یللی تللی و تفریح با دخترها نبودم. قصدم دقیقا ازدواج بود. یعنی میشد، خدا؟ من که اصلا جرأت مطرح کردن چنین مسئلهای را نداشتم توی خانه. شنیده بودم که خانواده های مذهبی بچههایشان را زود سر و سامان میدهند. آیه و حدیثهایش را از اینترنت و رساله درآورده بودم تا اگر توی خانه «نه» آوردند، کم نیاورم.
به کسی نگفته بودم که دارم برایش شعر میگویم. اسمش را گذاشته بودم: «مهنا». هر بار که بهش فکر میکردم یک حس عجیبی مثل یک برق ضعیف از فرق سر تا نوک پایم کشیده میشد. حس تازه و هیجانانگیزی بود. ساعتها روی شعرهایم فکر میکردم و او را وارد رؤیاهایم میکردم؛ با هم مسافرت میرفتیم، سن و سالمان بالاتر میرفت، به من دستور میداد، سوار ماشین مدل بالایی میشدیم و او انتخاب میکرد کجا برویم و غذا چی بخوریم؟ خدایا یعنی چکار باید میکردم تا به این آرزو برسم؟ پیش خودم با خدا عهد بستم اگر ما را به هم برساند، دیگر هیچ چیز دیگری از خدا نخواهم. دستم را مشت کردم و روی سینهام گذاشتم و از دور نگاه کردم ببینم بالأخره دستگاه مزخرف سوپری، پول خانم را حساب کرد یا نه؟ دلم میخواست بروم جلو، دستم را بگذارم روی پیشخوان و روبروی صورت صاحب سوپری بگویم: چرا خانم به این با شخصیتی رو اینقدر منتظر گذاشتید؟
بالأخره تمام شد. کاغذ از دستگاه که بیرون آمد، مهنا کاغذ را برداشت و از مغازه رفت بیرون. تمام شد. هیجان دلپذیری که پشت قفسه سوپری میخکوبم کرده بود، تمام شد. راه افتادم سر صندوق نزدیک در، تا سرک بکشم ببینم کدام سمت رفت توی تاریکی. سر پیشخوان که رسیدم صدای سوپری یکهو بلند شد: خانم، خانم ...
کارت بانکی مهنا توی دست مردک بود...
دو. سیده مریم طیار
فکری مثل برق، از مغزم گذشت. از همان وسط راه، خودم را به بیحواسی زدم و به سوپری گفتم: «عه!... پس کو آبجیم؟...» کمی هم سرم را گرداندم و الکی این ور و آن ور را نگاه کردم مثلا که دارم دنبالش میگردم. سوپری با چشمهای گرد شده و ناباورش، نگاهم میکرد. انگار نمیتوانست شباهتی بین من و مهنا پیدا کند. انگار آن تیپ و وقار، با این شلی و شلختگی، جور در نمیآمد! ولی گفت: «آبجی شما؟... همون خانم چادری که مسواک و خمیردندون گرفت؟!» محکم گفتم: «بعله دیگه. مگه خانم دیگهای هم الان تو مغازه بود؟» دوباره وراندازم کرد و نگاهی به کارت توی دستش انداخت. یک لحظه انگار خواست کارت را بگیرد طرفم؛ ولی چیزی نگهش داشت و به جای دادن کارت، صاف زل زد توی چشمهایم و پرسید: «اسمشون چیه؟...» سعی کردم عادی باشم و نام محبوبم را بدون لرزش صدا تلفظ کنم: «مینا مهداد». زیر لب اسم مهنایم را تکرار کرد و سرش را کرد توی کارت. انگار کلکم گرفته بود. وجداندردم را پس زدم و پیش خودم فکر کردم: «خب، هنوز که بین من و مهنا قرار مداری نیست و اونم که خبر نداره من چه خیالاتی دارم؛ پس فعلا مثل همه دخترای شهر، آبجیمه دیگه. دروغ که نمیگم. راست راسته. فقط منظورم اون آبجی نیست و این یکی آبجیه» و توی دلم به این هوش و ذکاوت هزار آفرین گفتم.
سوپری هنوز سرش توی کارت بود و نمیدانم چرا آن دو کلمه کوتاه را پیدا نمیکرد و من داشتم خودم را در گام بعدی تصور میکردم که چطور با پیشکش کارت، کارتی که مال خود مهنا بود، توی دلش برای خودم جا باز میکنم و بعدش هم... که صدای مهنا از جا پراندم: «ببخشید گویا کارت من اینجا جا مونده، درسته؟»
همانطور بیحرکت، سر جایم ماندم. رویم به صاحب سوپری بود و پشتم به ورودی مغازه. سوپری سرش را بلند کرده بود و هاج و واج مهنا را نگاه میکرد. بعدش کارت را گرفت طرف مهنا و گفت: «بعله. خدمت شما.» خوشحال شدم که حرفی از من نزد.
سنگینی سبد کمکم داشت به آرنجم فشار میآورد. سعی کردم با اجناس توی سبد خودم را سرگرم نشان بدهم و جلب توجه نکنم. توی آن هیر و ویر، دوتا شامپو بچه نمیدانم از کجا رفته بود آن تو؟
هنوز کارت به دست مهنا نرسیده، سوپری با دستش به طرف من اشاره کرد و گفت: «مشکلی نبود. فوقش میدادم داداش کوچیکتون.»
وای! وای! وای! عجب ضد حالی زد. نه تنها من را لو داد و پیش مهنا سکه پولم کرد؛ که حتی با این حرفش، پیش مهنا و توی روی خودم، یادآوری کرد که جای آبجی بزرگم است. حالا این را چه طوری باید جمعش کنم؟ عجب شبی شد!
دیگر سیخ ایستادن و ادا درآوردن فایدهای نداشت. شامپوها را دوباره گذاشتم توی سبد و برگشتم. سعی کردم همه ظاهر شلخته و نامرتبم را چند ثانیه فراموش کنم و عادی باشم. گفتم: «سلام. حال شما خوبه؟»
مهنا تا من را دید، لبخند ملیحی روی صورتش نشست و گفت: «سلام آقای مسعودی. شما چطورین؟»
بعد کارتش را گرفت و به سوپری توضیح داد: «درست فرمودن. ایشون جای برادرم هستن.»
در دلم یک «ایول» جانانه نثارش کردم که آبرویم را جلوی این سوپری خرید و همهچیز را به جای من هم، جمع و جور کرد. بعدش هم شب بخیر و خداحافظی و تمام. چترش را دم در باز کرد و گرفت روی سرش و رفت که رفت. من ماندم و سوپری و سبد و باران و مامان و خاله طلعت و فکر فردایی که قرار بود برسد و بروم دانشکده.
همانجا فکری به سرم زد. تا مهنا هنوز دور نشده، بروم ببینم کدام وری میرود؟ پیش خودم گفتم: «من که کار بدی نمیکنم. دارم مقدمات امر خیر رو فراهم میکنم. تازه باید بعدش هم بریم تحقیقات از فامیل و همسایههاشون.» و سعی کردم با آن یکی فکر که مدام میخواست خودش را به این یکی تحمیل کند مبارزه کنم که: «آخه تو چه تحقیقی میخوای از مهنا بکنی؟ آخه مهنا تحقیق کردن داره یا تو؟ هنوز بذار بعله رو بگه؛ بعد راه بیفت برو تحقیق. بیچاره! دیدی که گفت: ایشون جای داداشمه.» کمکم داشت افکار منفی میآمد سراغم و مهنا دورتر و دورتر میشد که سبد را گذاشتم روی پیشخوان و به سوپری فهماندم که الان برمیگردم. بعدش سریع پریدم بیرون مغازه. باران، همان باران چند دقیقه پیش بود؛ شاید حتی بیشتر.
در پناه پیشآمدگی سردر مغازه و توی تاریکی و با همان روشناییهای گوشه و کنار خیابان، سعی کردم ردی از مهنا پیدا کنم. اول یک نگاه سرتاسری و سریع انداختم؛ ولی چیزی ندیدم. بعدش خیابانهای یک طرف چهارراه را دقیق نگاه کردم. خبری از جنبدهای نبود. سرم را برگرداندم طرف خیابانهای آن یکی طرفی و زود چشمم روی یک زوج پیر که داشتند میرفتند زوم شد. شاید به یاد ایام جوانی، آن وقت شب و توی باران و در پناه چتر بزرگ دونفرهشان، داشتند خیابانها را گز میکردند. چند صدم ثانیه خودم و مهنا را زیر چتر تصور کردم که بعد از عمری زندگی شیرین و پرخاطره و با کولهباری از تجربه داریم قدم میزنیم.
توی این فکرهای رمانتیک بودم و هنوز دورترها را دید نزده بودم که سوپری داد زد: «آقا پسر، ما هم خونه زندگی داریما! شاید بخوایم بریم چهار ساعت بخوابیم آخه!» از همان دم در نگاهش کردم. دستهایش را طلبکارانه ستون بدنش کرده بود و با اخم نگاهم میکرد. شاگردش هم دست به کمر کنارش ایستاده بود. حق داشتند. مشتری آخر بودم و میخواستند دیگر کرکره را بکشند پایین. سری تکان دادم و ناامیدانه آخرین نگاههایم را به امید پیدا کردن مهنا تا دورترها کشاندم.
در کنار ماشینهای پارک شده آن سر چهارراه، چشمم به دو تا ماشین افتاد که پشت سر هم و تقریبا چسبیده به هم، دوبله پارک کرده بودند و چراغهای درون و بیرونشان روشن بود. توی همان ماشین جلویی، تا جا میشد، آدم نشسته بود. یعنی منتظر کسی بودند؟
زود جوابم را گرفتم. مهنا از پیادهروی پر درخت کناری، بیرون آمد و رفت طرف ماشین عقبی.
پیادهروهای پر درخت را همیشه دوست داشتم؛ ولی در این مورد به خصوص، دیگر نه. محبوبم را از چشمم دور نگه داشته بودند. انگار مهنا تمام مسیر سوپری تا ماشین را داشته در پناه درختها میرفته و من هم علاف این ور و آن ور را میگشتم.
تا رسید به ماشین عقبی، در راننده باز شد. چتری بیرون آمد و مرد جوان قدبلند و شیک و خوشتیپی پیاده شد. قلبم بدجوری به تاپ تاپ افتاد و گلویم خشک شد. کم مانده بود به سرفه بیفتم که راننده با چتر روی سرش، ماشین را دور زد و رسید عقب و در را برای مهنا باز کرد. قلبم ریخت پایین. مهنا سری تکان داد و چترش را بست و نشست توی ماشین. تا مرد برگردد سر جایش و پشت فرمان بنشیند، هزار فکر مربوط و نامربوط از سرم گذشت. نکند خاک بر سر شده باشم؟...
سه: زینب عشقی
آنقدر بهتزده بودم که اصلا نفهمیدم ماشینها، چطور و از کدام طرف، مهنای من را با خودشان بردند. همانطور که نفهمیدم چطور رفتم توی سوپری و خریدها را حساب کردم و بیرون آمدم. فقط از آنجایی یادم میآید که رسیده بودم جلوی در خانه و اشتباهی به جای زنگ خودمان، زنگ همسایه را زدم. تازه این را هم وقتی فهمیدم که تا رسیدم دم در آپارتمان و در زدم، مامان از دیدنم تعجب کرد. کیسههای خرید را از دستم گرفت و گفت: «پس چرا بیچتر رفتی تو این بارون، حامد؟»
تا به خودم بیایم، خاله دستمالکاغذی را گرفته بود جلویم و مامان داشت با حوله هلم میداد طرف حمام. آن وقت شب و با آن حال و روز، حوصله حمام را دیگر نداشتم. رفتم زیر آب داغ و بیرون آمدم.
میخواستم یکراست بروم توی اتاقم که موقع رد شدن از جلوی آشپزخانه مامان گیرم انداخت و داد زد: «اینا چیه حامد؟» نگاه اخمآلودش به کیسههای خرید بود که وسایل تویش را چیده بود روی میز. توی دلم یک «وای» بلندبالا گفتم و سلانه سلانه رفتم نزدیکتر. همان سس کچاپی که شاگرد سوپری گفت تاریخ انقضایش گذشته، روی میز آشپزخانه بود؛ آن هم نه یکی، نه دوتا که چهارتا. آن شامپوبچههای کذایی هم تشریفشان را آورده بودند خانهمان و الان هم نیششان تا بناگوش برایم باز بود؛ معلوم نبود چطور و از کجا سر و کله یکی از آن شامپو خمرهایهای قدیمی که حالا دیگر نایاب هم شده، روی میز پیدا شده بود؛ یک بسته زرشک، سه چهار تا سیم ظرفشویی و آن دورتر هم دو تا پنیر ساده و کره محلی ردیف به ردیف روی میز نشسته بودند.
مامان گفت: «اینا چیه واقعا، ها؟ چشماتو بستی هر چی دستت رسیده برداشتی آوردی؟... پس تخممرغت کو؟» پنیر را برداشت و گفت: «پنیرتم که ساده است! مگه نگفتم خامهای باشه؟»
خاله که روی صندلی کنار میز نشسته بود، گفت: «عیبی نداره. حالا که طوری نشده. خامه هم گرفته دیگه، منتها سوا سوا.» بعد چشمکی به من زد و نیمنگاهی به دخترش کرد که روی آن یکی صندلی نشسته بود و بیتوجه به گیر و گرفتاری من، داشت همان خامه شکلاتی را که اول بسمالله و قبل از پیدا شدن مهنا، برای صبحانه خودم برداشته بودم، قاشق قاشق میلمباند.
با آن سرمایی که کشیده بودم و صدایی که داشت میگرفت و حالی که همین یک ربع قبل گرفته شده بود، حوصله وارد شدن به ماجراهای خاله و خواهرزادهای را دیگر نداشتم. بدون کوچکترین حرف و حرکت و نگاه اضافهای، رفتم توی اتاقم و نشستم روی تختم و زانوهایم را سفت بغل کردم. دلم میخواست یک دل سیر داد بزنم؛ یا شاید هم یک مسیر طولانی و تمامنشدنی را بدوم. نمیدانم. حالم بد بود؛ خیلی بد. با خودم فکر میکردم: یعنی مهنا از دستم رفته؟ اون مرد، کی بود؟ غریبه که نمیتوانست باشد؟ ولی آنقدر هم آشنا نبود که مهنا برود روی صندلی جلو و کنارش بنشیند.
نمیدانم وقت چطور گذشت و کی خوابم برد که شنیدم صدای آلارم ساعت رومیزیام با صدای قوقولیقوقوی خروس سفید همسایه بغلیمان یکی شده و دوتایی از جا پراندنم. حال خوبی نداشتم. با سر سنگین و بدن شل و ول و کرخت از تخت آمدم پایین. هر چه فکر میکردم، بیشتر از همه کابوسهایی را که دیده بودم یادم میآمد تا چیز دیگر... هزار توهایی که تویش گیر افتاده بودم و نمیتوانستم راهم را پیدا کنم. از همه جا صدای مهنا به گوشم میخورد و تا به طرف صدا میرفتم؛ به جای مهنا با مرد دراز و کت شلوارپوشی روبرو میشدم که مثل یک بابالنگدراز غولآسا از آن بالا خیمه زده بود رویم و مدام چنگ میانداخت طرفم تا توی مشتش بگیرم. ولی من در آخرین لحظه فرار میکردم و میرفتم توی یکی از دالانها و دوباره همان صدا و بیرون آمدن و روبرو شدن با غول دراز و فرار تکرار میشد. نمیدانم چند بار این فرار و گریز شبانه بیسرانجام را انجام دادم؛ ولی هر چه که بود خوابم را بدجوری ناآرام کرد.
ترجیح دادم قبل از اینکه کسی از اهل خانه و مهمانها بیدار شود، جیم شوم. لباس پوشیدم و صورت نشسته و صبحانه نخورده، فقط کیف دانشگاه را انداختم روی دوشم و رفتم بیرون. حتی چک نکردم که دو تا برگه تویش هست یا نه!
به دانشگاه که رسیدم همهاش به این فکر میکردم که چهجوری سر حرف را با مهنا باز کنم؟ از خرید دیشب شروع کنم یا از این که توی محله ما ساکن هستند یا شاید هم از آن پسر جوان خوشتیپ؟ با یادآوری خاطره آن مرد جوان، اخمهایم رفت توی هم و حالم گرفتهتر شد.
کلاس اول را با مهنا داشتم. وارد کلاس که شدم، دیدم مثل همیشه ردیف جلو نشسته و سرش توی کتاب است. تا آخر ساعت اول، فکر و خیال ولم نکرد. نه یک خط جزوه برداشتم، نه حتی یک کلمه از درس استاد چیزی فهمیدم. فقط وقتی به خودم آمدم که صدای خسته نباشید آخر بچهها بلند شد.
سرم را بلند کردم. بچهها داشتند چندتا چندتا از کلاس میرفتند بیرون. فقط مهنا داشت آن جلو از استاد سؤال میکرد و استاد هم با حوصله برایش از منابع دیگر مطالعاتی میگفت و مهنا هم تندتند یادداشت برمیداشت. با خودم گفتم: من هم باید بیشتر مطالعه کنم تا به سطح مهنا برسم و چیزی کم و کسر نداشته باشم...
صبر کردم تا صحبتشان تمام شد و استاد کلاس را ترک کرد. مهنا هنوز داشت چیزهایی را یادداشت میکرد. به طرفش رفتم و سلام کردم. سرش را بلند کرد و با خوشرویی جواب داد. بعد وسایلش را جمع کرد و به طرف در رفت. دوباره داشت فرصت از دست میرفت. دنبالش رفتم. خواستم بلند بگویم: «خانم مهداد، باهاتون کار دارم!» که صدایم توی گلو خفه شد. خشکم زد. چیزی را که میدیدم باور نمیکردم...
چهار: محبوبه هاشمیان
بله، خودش بود؛ خود خودش. همانی که کل خواب دیشب را زهرم کرده بود. همانی که از لحظه سوار شدن مهنا توی ماشینش، هزارتا فکر مربوط و نامربوط، ذهنم را پر کرده بود. مرد جوان بلندقدی با موهای مشکی روبروی مهنا ایستاده بود و با لبخند ملیحی با او حرف میزد. با وجود باران تندی که دیشب میبارید و تاریکی هوا، و اینکه فاصله من با ماشینی که مهنا سوار شده بود، خیلی هم کم نبود؛ ولی قد بلند و چهارشانگی و آراستگی مرد جوان را خوب دیده بودم. یک لحظه مغزم از کار افتاد. احساس درماندگی و بیچارگی میکردم. بدون هیچ فکری مثل آدم آهنیها که کسی کوکش کرده باشد؛ چند قدم رفتم جلو و پشت کردم به آنها و نزدیکشان ایستادم. بعد شروع کردم به ورق زدن کتابی که دستم بود. با تمام گیجی و ناراحتی متوجه بودم ایستادنم آنجا، چقدر تابلو و احمقانه است؛ ولی برای من آن لحظه، هیچ چیز مهمتر از سر در آوردن از کار آنها نبود. شنیدم که مرد قد بلند گفت: «طفلک زندایی گفت من سلیقه دخترم رو میشناسم، اون حلقه ساده دوست داره؛ ولی من گفتم حالا که خودتون تا ساعت یک دیگه کلاس ندارید همراهمون بیاین...» مهنا سرش را به علامت تأیید تکان داد، وسایل توی کیفش را مرتب کرد و زیپ کیف را بست و همراه مرد رفت. رفت! جلوی چشمان من هم رفت. حتی به من نگاه هم نکرد. اصلا بعید میدانم متوجه آنجا ایستادنم هم شده باشد.
گیج و منگ رفتم توی کلاس و سرم را گذاشتم روی میز. انگار تمام صداها و شلوغیهای دانشگاه قطع شده بود و فقط این چند جمله توی سرم میچرخید. میچرخید و باز برخورد میکرد به جایی و اینبار محکمتر کوبیده میشد به مغز سرم. دستانم را گذاشتم روی شقیقههایم و فشارشان دادم. محکم فشارشان دادم. فکر کردم به همین راحتی مهنا از من دور شد؟ تمام رؤیاهایم، تمام فکر و خیالهایم. واقعیت چیزی شده بود شکل هیولا و کوبیده میشد به سرم. نه من طاقتش را ندارم. من نباید به این زودی تسلیم بشوم.
وسایلم را برداشتم و از ساختمان دانشکده زدم بیرون. حیاط کوچک دانشگاه از باران دیشب خیس بود. هوا گرفته بود درست مثل دل من. قید کلاسهای ساعتهای بعد را زدم و گوشهای پیدا کردم و نشستم. یاد تمام روزهایی افتادم که با یادش، با خیالش شعر میگفتم. یاد آن روزی که علی، یکی از دوستانم، جزوهای از من گرفته بود؛ وقتی میخواست جزوه را بهم برگرداند بالای صفحهاش نوشته بودم: «جهانی در من شناور است، نکند تو باشی!» بعد علی گفت: «این شعرو کی گفته؟» خندیدم و گفتم: «خودم» علی اهل شعر است. با چشمان از حدقه درآمده، نگاهم کرده بود و گفته بود: «حامد تو کی شاعر شدی؟!!!!» هر کاری کرده بود انجمن ادبیای که میرفت بروم قبول نکردم. خودم را شاعر نمیدانستم، فقط احساس به مهنا باعث میشد آن کلمات را بنویسم.
دفتری که شعرهایم را مینوشتم همیشه همراهم بود. در کیفم را باز کردم و دفتر را بیرون آوردم. شروع کردم به ورق زدن. شعرهای بلند و کوتاه؛ از چند صفحهای گرفته تا تک جملهای و چند جملهای. شروع کردم به خواندن شعرها: «ریههایم را پر میکنم از تو، تا سنگینتر قدم بردارم... این را به کسی نگو، مردم حسودند بفهمند شاخ در میآورند!» بغض کردم. دلم نمیخواست دوستی آشنایی من را در آن حالت ببیند. کیفم را برداشتم. تا خواستم از دانشگاه بزنم بیرون، فکری مثل برق به ذهنم رسید. آنقدر هول و هیجانزده شدم که دلم میخواست فریاد بزنم. دلم میخواست همانجا سجده کنم از اینکه خدا صدای نالههایم را شنیده، از اینکه این آخرین شانس و راه را برایم گذاشته.
محمد، یکی از همکلاسیهایم، چند ماهی میشد با یکی از دخترهای دانشگاه عقد کرده بود. آنقدر صمیمی نبودیم که فامیل خانمش را بدانم، ولی چند باری دیده بودم خانومش با مهنای من صحبت میکند. پیش خودم فکر کردم به محمد بگویم همین امروز از خانومش خواهش کند با مهنا در مورد من صحبت کند و از علاقه من به او بگوید و اجازه خواستگاری بگیرد. البته خودم هم میدانستم درصد قبول کردن مهنا تقریبا صفر است؛ ولی از اینکه دست رو دست بگذارم و کاری نکنم بهتر بود. حتی از فکر کردن به این موضوع هیجانزده میشدم. میدیدم که امروز رفته برای خرید حلقه؛ میدیدم که من را مثل برادرش میداند. خودش دیشب گفت؛ ولی ناامید هم نمیخواستم باشم. بعد فکر کردم اگر حتی یک درصد، مهنا قبول کند خانواده را چه کار کنم؟! آن هم با آمدن خاله طلعت و خانوادهاش به خانهمان. شاید باید صبر کنم مهمانها بروند، بعد موضوع را مطرح کنم. پیش خودم گفتم هر طور شده خانواده را راضی میکنم، فقط جواب مهنا مهم بود. وای خدای من چقدر همه چیز تلخ و دردناک است. به خودم گفتم: «حامد تو یه راه بیشتر نداری، پس امیدت رو از دست نده.»
آنقدر هیجان داشتم که فکر میکردم تا ظهر شود و مهنا بیاید و همسر محمد با او صحبت کند؛ حتما سکتهای چیزی میکنم. دفتر شعرم را باز درآوردم و سعی کردم با کلمات خودم را آرام کنم. نوشتم: «مهنای من دوستت دارم، دوستت دارم، ولی وقتی دلت با دیگریست، دوستت دارم تنها قرص خوابیست که بعد از یک سردرد میچسبد.» شعری را که نوشتم، دوباره خواندم؛ خوشم نیامد. داشتم کاغذ را مچاله میکردم که بین بچهها محمد را دیدم.
جالب اینجا بود که با خانومش تنها ایستاده بود گوشهای و حرف میزد. وای خدا! بیشتر شبیه معجزه بود تا واقعیت. شاید خواب بودم. اولش این راهحل به ذهنم رسید و حالا زن و شوهر را با هم میبینم. وای خدای من. صدای ضربان قلبم را خودم میشنیدم. نفهمیدم چطور از سر جایم بلند شدم؛ نزدیکشان رفتم و سلام کردم. خانوم محمد سرش را تکان داد و آهسته جواب سلامم را داد. بعد چادرش را روی سرش جابجا کرد و کمی آنطرفتر ایستاد. محمد دستانش را آورد جلو و محکم دستانم را فشرد و جواب سلامم را داد. اشاره کردم به خانوم محمد و من من کنان گفتم: «میشه شما هم تشریف بیارید جلو؟ با هر دوتاتون کار دارم. یعنی یه زحمتی برای خانوم دارم در واقع.» صدایم میلرزید. این را خودم کاملا حس میکردم. زن و شوهر نگاهی با تعجب به هم کردند و خانمش با متانت گفت: «بفرمایید امرتون رو».
سعی کردم خلاصه کنم؛ ولی کل جریان علاقهام به مهنا را برایشان گفتم. درست نفهمیدم چطوری تعریف کردم. شاید پرت و پلا زیاد گفتم؛ چون حرفم که تمام شد، نگاه عاقل اندر سفیه محمد را حس میکردم. ولی برخورد خانومش این نبود و قول داد اگر امروز مهنا را دید حتما موضوع را مطرح کند. قرار شد محمد جواب را تلفنی به من خبر بدهد. شمارهام را به محمد دادم و تشکر کردم و از کنارشان دور شدم. فکر کردم تا جواب دادن محمد چقدر بهم سخت میگذرد.
تصمیم گرفتم از دانشگاه بزنم بیرون. کوچهها، خیابانها، درختها، همه از باران دیشب خیس بود. سوز بدی میآمد. تنم سرد شده بود. حس میکردم خون توی رگهایم جریان ندارد یا اگر دارد یخ زده. همینطور پیادهرو خیابان را قدم میزدم و هر لحظه یک احساس داشتم. گاهی از خودم متنفر میشدم و حس حقارت میکردم. خودم را میگذاشتم جای آن جوان که با مهنا رفت؛ و از اینکه پسری دیگر به فکرش باشد، حالم از خودم بهم میخورد. از خودم خجالت میکشیدم. گاهی ذوقزده منتظر جواب محمد بودم و مهنا را حق خودم میدانستم. نمیدانستم درست و غلط چیست. کاش معجزهای شود و من از این دوگانگی در بیایم. نفهمیدم ساعت چطور گذشت؛ نه تشنه شدم، نه گشنه. راه میرفتم و فکر میکردم. آنقدر که بالأخره خسته شدم و توی ایستگاه اتوبوس نشستم. چند بار ایستگاه پر و خالی شد. اتوبوس آمد و رفت؛ ولی من همچنان آنجا نشسته بودم و گوشی تلفن دستم بود. با هر صدای پیغامی میمردم و زنده میشدم تا نگاه کنم ببینم پیغام از طرف کیست؟ بالأخره درست رأس ساعت سه و سی دقیقه، باز صدای پیامگیر تلفنم آمد. بازش کردم. خودش بود. محمد بود. نوشته بود: «حامد جان! خانومم با خانوم مهداد صحبت کرد. ایشون گفتند همین پنجشنبه مراسم عقدکنانشان با پسر عمهشان هست. گفتند این حق طبیعیه هر پسریه که از دختر مجرد خواستگاری کنه؛ ولی ایشون دیگه مجرد حساب نمیشن و برات آرزوی خوشبختی کرد!!!!» همین. کل پیام همین بود. چند بار پیام را خواندم. مخصوصا قسمت آخرش را. لبخند زدم. دوباره دفتر شعرم را درآوردم و نوشتم: «درد دارد از سر و کول قلمم بالا میرود؛ تب هذیانی کم بود، دل پیچهام گرفتهام؛ ماندهام پیله باشم یا پروانه !!!!»
یکی دو هفتهای طول کشید تا توانستم خودم را جمع و جور کنم. سعید خیلی کمکم کرد و حسابی هوای دلم را داشت. ضمن اینکه حالا که هر از گاهی دم دانشکده، خانم مهداد و شوهرش را میبینم معنی این ضربالمثل را خوب درک میکنم که: «کبوتر با کبوتر، باز با باز.» انصافا خیلی به هم میآیند.
پایان
ویرایشگر نهایی: طیار