کد خبر: ۱۹۶۴
تاریخ انتشار: ۰۲ تير ۱۳۹۸ - ۱۲:۲۱
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار

مریم جهانگیری زرگانی

قسمت دوم

خلاصه قسمت قبل:

هفته قبل داستان ما از موضوع انشایی که ریحانه به شاگردانش داده بود شروع شد. او به بچه‌ها نامه‌ای به امام زمان را به عنوان موضوع انشا داده بود که در بین برگه‌های امتحانی، برگه تاخورده شاگرد زرنگ کلاسش بیش از همه توجه ریحانه را به خود جلب کرد. او در نامه‌اش درخواستی را مطرح کرده بود؛ بازگشت پیکر پدر شهیدش و این مسأله ریحانه را عجیب به فکر فرو برد. با ما همراه باشید ببینیم این هفته داستان چگونه پیش می‌رود...

زنگ تفریح بود. سروصدای دانش آموزان توی حیاط، از پنجره بزرگ دفتر مدرسه داخل می‌ریخت. معلم‌ها چای و بیسکوییت می‌خوردند و حرف می‌زدند. یکی از شوهرش گله می‌کرد و یکی از جاری‌اش. دیگری داشت درباره تنبلی دانش‌آموزش به مدیر شکایت می‌کرد. ریحانه گوشه‌ای برای خودش نشسته بود. نگاهش به استکان چای‌اش بود و خودش غرق در افکار بهم ریخته مغزش. یک‌دفعه کسی زد روی پایش.

ـ کجایی دختر!؟ بیا بیرون از خودت!

ریحانه سر برگرداند. با دیدن سمیه باباجانی، دوست قدیمی‌اش لبخند زد. با سمیه از دوران دبیرستان دوست بود. بعد از دانشگاه هم خیلی تصادفی با هم همکار شدند. دو سالی می‌شد که هر دو در یک مدرسه تدریس می‌کردند. آرام گفت:

ـ جانم؟

سمیه اخم کرد.

ـ تازه می‌گی جانم!؟ پس هیچ کدوم از حرفامو نشنیدی؟ یه ساعته دارم درباره بله برون دیشب واسه‌ت روده‌درازی می‌کنم!

ریحانه عمیق نفس کشید. سعی کرد بخندد.

ـ ببخشید...

با سر به انگشتری که توی دست چپ سمیه بود اشاره کرد.

ـ پس بالأخره نامزد کردی هان؟

سمیه از ذوق خندید.

ـ اوهوم... خداروشکر نه بابا و داداشای من، نه خونواده سعید هیچ کدوم سنگ ننداختن جلوی پامون. سر همه چی راحت توافق کردن. مهریه ام هم شد صد و ده تا سکه.

ـ مبارکه... ایشالا خوشبخت بشی.

سمیه سرش را عقب برد.

ـ تو چته امروز؟ از صبح گرفته‌ای. چشمات هم که پف کرده و داغون. انگار یه شبانه روز کامل گریه کردی!

ریحانه مثل کسی که مچش را حین خلافی گرفته باشند فوری سر تکان داد.

ـ نه بابا، گریه چیه؟ فقط دیشب یه خرده بی‌خواب شده بودم.

ـ چرا؟ نکنه عاشق شدی!؟

ـ دیوونه! کافر همه را به کیش خود پندارد.

ـ یه طوری حرف می‌زنی انگار عاشق شدن گناهه!

ـ خیالت راحت. اگه پای کسی وسط باشه اول از همه به تو می‌گم.

ـ بدبختی همین جاس. تو اصلا نمی‌ذاری پای کسی به خونه‌تون باز بشه.

ـ دست بردار سمیه. حوصله ندارم.

ـ نه! از تو آبی گرم نمی‌شه. باید خودم دست به کار بشم.

سمیه این را گفت و آرام زد روی دست ریحانه.

ـ‌حالا بذار عقد کنم، یه مدت که گذشت می‌گردم توی فامیل سعید برات شوهر پیدا می‌کنم.

ریحانه به خنده افتاد.

ـ برو بابا... تو دعا کن خونواده سعید تا قبل از عقد متوجه نشن چه کلاه گشادی سرشون رفته! نمی‌خواد واسه من شوهر پیدا کنی.

صدای خنده دو دختر جوان با صدای زنگ کلاس هم‌زمان شد. ریحانه منتظر ماند تا همه همکارانش رفتند سر کلاس. بعد رفت سراغ مدیر مدرسه. معصومه بذرافشان، مدیر میان‌سال دبستان پشت میزش نشسته بود و سرش به پرونده‌های دانش‌آموزان گرم بود. ریحانه عاشق این زن بود. زنی مهربان و پرحوصله که نه شیطنت‌های دانش آموزان مدرسه خسته‌اش می‌کرد و نه گلایه‌های تمام‌نشدنی معلمان. دو سه سالی بیشتر به بازنشستگی‌اش نمانده بود. این موضوع باعث حسرت ریحانه می‌شد. دختر جوان روی نزدیک‌ترین صندلی به میز مدیر نشست.

ـ ببخشید خانم بذرافشان.

خانم بذرافشان سرش را بالا آورد.

ـ‌ عه... شمایین خانم غفاری؟ هنوز نرفتین سر کلاس‌تون؟

ـ‌ راستش می‌خواستم درباره یکی ازشاگردهام خصوصی باهاتون صحبت کنم.

خانم بذرافشان عینک مطالعه‌اش را بیرون آورد.

ـ تا حالا ندیده بودم شما از دانش‌آموزی گله بکنین. حتما موضوع مهمی پیش اومده؟

ریحانه عمیق نفس کشید.

ـ‌ الان هم نمی‌خوام گله کنم. یکی از دخترا، سیده‌ زهرا شوقی، حتما اطلاع دارین که پدرش شهید مدافع حرم هست؟

ـ‌ بله بله... شهید مرتضی شوقی. ایشون پارسال همین موقع‌ها به شهادت رسیدن.

ـ من اصلا خبر نداشتم زهرا فرزند شهید هست. چرا این موضوع رو به من نگفته بودین؟

ـ‌ شما مگه روز اول مدرسه جلسه معارفه با دانش‌آموزان نداشتین؟

ـ‌ چرا، داشتم. اما زهرا اشاره‌ای به این موضوع نکرد. حتی مادرش هم توی این مدت هیچ حرفی درباره پدر زهرا به من نزده. اصلا این بچه این قدر ظاهر شادابی داره که من فکرشم نمی‌کردم همچین مصیبتی از سر گذرونده باشه.

ـ خب خدا وقتی مصیبت می‌ده صبرش رو هم می‌ده. زهرا هم که درسش خوبه. مشکلی هم نداره. الان شما نگران چی هستین؟

ـ‌ موضوع همینه. زهرا توداری می‌کنه و همه به اشتباه فکر می‌کنن مشکلی نداره. اما خبر موثق دارم که قضیه مفقودالاثر بودن پدرش خیلی اذیتش می‌کنه. در واقع...

ریحانه مکث کرد. نفس عمیقی کشید و بغضش را فرو داد. سعی کرد عادی به نظر برسد. اما درخشش اشک توی چشم‌هایش از چشم خانم بذرافشان دور نماند. چینی به پیشانی زن میان‌سال افتاد. تازه متوجه قیافه خسته و چشم‌های پف کرده ریحانه شد.

ـ‌ چیزی شده خانم غفاری جان؟

ریحانه سعی کرد لبخند بزند. سر تکان داد.

ـ‌ نه نه... راستش من زهرا رو خیلی خوب درک می‌کنم. واسه همین می‌دونم این ظاهر آرومش خیلی هم واقعی نیست. هفته پیش از بچه‌ها خواسته بودم برای امام زمان نامه بنویسن. امتحان انشاء بود. زهرا توی انشاءاش به بعضی از غصه‌ها و ناراحتی‌هاش اشاره کرده بود. من فکر می‌کنم باید بیشتر هواش رو داشته باشیم. هم توی مدرسه و هم توی خونه.

خانم بذرافشان دست‌هایش را در هم قلاب کرد.

ـ‌ بسیار خب... من یه روز مادرش رو دعوت می‌کنم مدرسه که سه تایی بشینیم درباره زهرا حرف بزنیم. شما هم لطفا اون انشاء رو بیارین تا هم من بخونم. هم به مادرش نشون بدیم که ببینیم تهش چکار می‌تونیم برای این طفل معصوم بکنیم.

ریحانه سر تکان داد.

ـ ممنونم از لطف‌تون. من با اجازه‌تون می‌رم سر کلاسم.

ـ‌ خواهش می‌کنم...

از جا بلند شد و از دفتر بیرون رفت.

***

بیست دقیقه به زنگ خانه مانده بود. ریحانه توی کلاس و لا به لای نیمکت‌های دانش آموزان راه می‌رفت و برگه‌های امتحان انشاء آن‌ها را دست شان می‌داد. کلاس غلغله بود. دخترها یا با هم حرف می‌زدند و یا با صدای جیغ جیغی‌شان به ریحانه به خاطر نمره انشاءشان اعتراض می‌کردند.

ـ‌ اجازه خانوم، چرا مال ما رو دادین هفده؟

ـ هفده هم نمره خوبیه!

ـ خانوم اجازه! می‌شه ما بیاییم پای تخته انشاءمون رو برای همه بخونیم؟

ـ الان وقت نیست. هفته آینده!

ـ خانوم لطفا دفعه بعد موضوع آسون‌تری بهمون بدین.

ـ‌ یعنی این موضوع سخت بود!؟

یکی از دخترها بلندتر از همه جیغ کشید:

ـ اجازه خانم، اجازه خانم... می‌شه ما یه چیزی بگیم؟

ریحانه، هلیا فروزنده را نگاه کرد. دخترک تپل مپل بوری که پرسروصداترین دانش‌آموز کلاس بود. سرپا ایستاده بود و دستش را تا جایی که می‌توانست بالا برده بود. ریحانه بهش گفت:

ـ اول صدای اون بلندگویی که قورت دادی رو کم کن!

همه کلاس، حتی خود هلیا خندیدند. ریحانه کوبید روی یکی از نیمکت‌ها.

ـ ساکت... بقیه کلاس‌ها شاید هنوز درس داشته باشن. بگو ببینم هلیا... چی می‌خوای بگی؟

ـ خانوم اجازه، مامان‌مون گفت ازتون بپرسیم می‌شه برامون کیک تولد بیارن توی مدرسه، تولدمون رو با شما و بچه‌ها جشن بگیریم؟

پیش از آن که ریحانه فرصت کند حرفی بزند، داد و هوار بچه‌ها باز بلند شد.

ـ خانوم لطفا اجازه بدین... خانوم تو رو خدا قبول کنین.

ریحانه هیس کش‌داری گفت و بعد رو کرد به هلیا.

ـ‌ ببینم... مگه قرار نبود امسال بابات برات جشن تولد نگیره؟

یک‌دفعه چشمش افتاد به درخشش انگشتر طلایی که توی انگشت ظریف دخترک بود. فوری گفت:

ـ‌ انگشترت پیدا شد!؟

هلیا محکم سر تکان داد.

ـ اجازه خانوم، بله! توی کیسه جارو برقی بود. یه روز که مامانم داشته اتاقمو جارو می‌زده، انگشترم که افتاده بود کنار میز تحریرم رفته بود توی جاروبرقی. مامانم دیروز که می‌خواست کیسه جاروبرقی رو خالی کنه، انگشترمو پیدا کرد. بابام گفت تقصیر من نبوده که انگشترم گم شده. مامانم بی‌احتیاطی کرده. واسه همین قرار شد برام جشن تولد بگیرن. خانوم اجازه، حالا می‌شه مامانم برام کیک بیاره سر کلاس؟

ـ‌ تولدت کی هست؟

ـ‌ اجازه خانوم آخرین همین ماه.

ـ خیله خب... به مامان بگو آخرین چهارشنبه ماه، نیم ساعت مونده به زنگ خونه کیک تولدت رو بیارن.

فریاد شادی بچه‌ها بالا رفت.

ـ هوراااا...

معلوم بود همه‌شان از قضیه تولد خبر داشتند. فقط مانده بود موافقت او. هلیا پرید و ریحانه را بغل کرد.

ـ‌ خانوم اجازه، شما خیلی مهربونید، من عاشق‌تونم!

ریحانه دستی به سر دخترک کشید.

ـ‌ حالا که انگشترت پیدا شده بگو ببینم دختر خوب! فکر می‌کنی امام زمان واقعیه یا الکی!؟

هلیا لبخند زد.

ـ واقعی خانوم... من دیگه می‌خوام هر شب قبل از خواب واسه امام زمان بوس بفرستم به آسمون.

ریحانه خندید.

ـ ولی از فردا دیگه انگشترت رو با خود نیار مدرسه. یه موقع از دستت می‌افته، دوباره گم می‌شه.

ـ خانوم اجازه چشم! دیگه نمیارم.

دخترک برگشت سر جایش نشست. نگاه ریحانه چرخی توی کلاس زد و روی چهره زهرا شوقی نشست. زهرا هم داشت او را نگاه می‌کرد. خانم معلم برگه‌های انشاء همه دانش‌آموزان را بهشان داده بود. همه به غیر از او. خیلی دلش می‌خواست بداند چه اتفاقی برای نامه‌اش افتاده. مشغول جمع کردن کتاب و دفترش شد. صدای زنگ مدرسه بلند شد. هم‌کلاسی‌هایش جیغ و فریادکنان بیرون دویدند. کیفش را برداشت و رفت طرف میز خانم غفاری. خانم معلم داشت عینکش را توی کیفش جا می‌داد. دخترک انگشت اشاره‌اش را بالا آورد.

ـ‌ اجازه خانم!

ریحانه سر بلند کرد.

ـ‌ جانم زهرا جان؟

ـ خانم ببخشید می‌شه بپرسم چرا انشاء من رو بهم ندادین؟

لبخند روی لب‌های ریحانه نشست.

ـ‌انشاءت خیلی قشنگ و تأثیرگذار بود زهرا جون. خانم مدیر هم دلشون می‌خواد اون رو بخونن.

چشم‌های زهرا یک‌دفعه از حدقه بیرون زد.

ـ نه خانم... من نمی‌خوام جز شما کس دیگه‌ای نامه‌ام رو بخونه.

ـ چرا عزیزم؟

ـ چون محرمانه‌س. فقط برای امام زمان نوشتم.

دوباره انگشت اشاره‌اش را بالا آورد.

ـ خانم اجازه، مامان بزرگم می‌گه اگه نامه‌ای که برای امام زمان نوشتیم رو بسپاریم به آب روان، به دست ایشون می‌رسه. یا این‌که ببریم قم، بندازیمش توی چاه عریضه. اینا درسته خانم؟

ریحانه ابرو بالا انداخت.

ـ خب...راستش منم یه چیزایی شنیدم. چاه عریضه رو هم توی مسجد جمکران دیدم. اما می‌دونی چیه عزیزم؟ لازم نیست نامه‌ات حتما به دست امام زمان برسه که ایشون بدونن توش چی نوشته. امام زمان به خاطر توانایی‌های خاصی که خدا در اختیارشون گذاشته از مسائل پنهانی خبر دارن. ایشون همین حالا هم می‌دونن توی نامه شما چی نوشته. حتی قبل از این که نوشتن نامه‌ات رو شروع کنی هم می‌دونستن.

چشم‌های زهرا برق زد.

ـ واقعا!؟

ریحانه سر تکان داد.

ـ آره دخترم. مطمئن باش. ولی خب اگه دوست داشته باشی من نامه رو برات میندازم توی آب روان.

زهرا یک قدم جلو آمد و دست‌هایش را لبه میز گذاشت.

ـ راست می‌گین خانوم؟ خیلی ممنون.

دخترک نگاهش را دزدید و آرام گفت:

ـ خانم اجازه، قول بدین که نامه‌ام رو به هیچ کس دیگه‌ای نشون نمی‌دین. من کس دیگه‌ای رو نداشتم که نامه‌ام رو بهش بدم تا به دست امام زمان برسونه. مامانم اگه نامه‌ام رو بخونه خیلی غصه می‌خوره. به مامان بزرگم هم نمی‌تونم بگم. آخه فوری همه چی رو واسه مامانم تعریف می‌کنه. دایی‌ام هم که سوریه است. اگه بود خودش کمکم می‌کرد.

ریحانه آه کشید. از این که قبل از حرف زدن با خود زهرا موضوع را به خانم بذرافشان گفته بود، پشیمان بود. دستش را روی دست کوچک زهرا گذاشت.

ـ خیالت راحت باشه. این راز بین من و تو و امام زمان می‌مونه!

پایان قسمت دوم

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: