کد خبر: ۱۹۶۳
تاریخ انتشار: ۰۲ تير ۱۳۹۸ - ۱۲:۲۰
پپ
صفحه نخست » داستان

مهناز کرمی

تصویرساز: یاسمن امامی

ساعت از دو بعدازظهر گذشته ومادر با دستپاچگی مشغول رسیدگی به تدارکات پذیرایی از میهمان‌هایی‌ است که قرار است بیایند.

عمه ملوک جلوی میز آرایش ایستاده بود و خودش را آماده می‌کرد. تو درگاه اتاق می‌‌ایستم ونگاه خیره‌ام را به صورت عمه می‌‌دوزم:

ـ عمه فکر کنم رژ لب رو اشتباهی زدی پشت چشمت، چون قرمز شده. ریملتم ریخته زیر چشمت‌.

عمه به سمتم برمی‌گردد وبراق می‌‌شود:

ـ نه بابا! تو نیم وجبی می‌‌خوای از آرایش کردن من ایراد بگیری؟برو بچه عجله دارم،الان خواستگارم از راه می‌‌رسه هنوز هیچ کاری نکردم.

عمه با مداد سیاه ابروهای پرپشت و ضخیمش را جلوه می‌‌دهد و رژ قرمز را هم ناشیانه روی لب‌هایش می‌‌کشید. باز هم طاقت نمی‌‌آورم ورو به عمه می‌‌کنم:

ـ‌ عمه جون بزار یه کم صورتت رو درست کنم. الانم این آرایش بهت میاد، اما بذار یه کم کم‌رنگ‌ترش کنم.

عمه اخمی ‌‌می‌‌کند و از داخل آیینه با چشمانی که یکی باز و یکی نیمه بسته است خیره نگاهم می‌‌کند:

ـ نرگس خانم من به مد و به قول خودتون میکاپ کاری ندارم آرایش باید رو صورت بدرخشه‌. بزنم به تخته، خوشگل که هستم با این آرایش خوشگل‌ترم می‌شم.

دیگر چاره‌ای نبود‌. مرغ عمه یک پا داشت‌. او در لجاجت میان فامیل زبان‌زد بود. هر جور که دوست داشت من سعی خودم را کرده بودم که در نگاه اول میهمان‌ها تو ذوقشان نخورد. اما عمه با یک‌دندگی سعی می‌‌کرد حرفش را به کرسی بنشاند. به آشپزخانه می‌‌روم. مادر در خال چیدن شیرینی در ظرف کریستال شیرینی‌خوری است.

ناخنک می‌‌زنم ویک شیرینی برمی‌‌دارم:

ـ مامان عمه رو دیدی با خودش چیکار کرده؟!

مادر نگاه مظطربش را به من می‌‌دوزد:

ـ نه، مگه چی کار کرده؟!

شیرینی داخل دهانم را فرو می‌‌دهم:

ـ یه رژ قرمز گرفته دستش به همه جای صورتش مالیده. هر چی هم بهش می‌‌گم بزار برات درست کنم گوش نمی‌‌کند‌.

مادر نیشگون ریزی از دستم می‌‌گیرد:

ـ تو چیکار به این کارا داری دختر؟ چند بار بهت گفتم تو کار عمه‌ات دخالت نکن‌. حتما اون این‌جوری دوست داره. خواهش می‌‌کنم یه امروزه رو صداشو در نیار، بزار مهمونا به خیر وخوشی بیان و برن.

دستانم را به نشانه تسلیم بالا می‌‌برم:

ـ باشه،هر چی شما بگی. اصلا به من چه! مامان تو همیشه عادتته که بی‌دلیل طرف عمه رو بگیری. شما اگه بی‌طرف قضاوت کنی همه چی درست می‌شه!

مادر لبش را با دندان می‌‌گزد:

ـ نرگس خدا خفه‌ات نکنه، ببند دهنتو تا عمه‌ات نشنیده عمه وارد پذیرایی می‌‌شود ونگاهمان را خیره خودش می‌‌کند. چه فاجعه‌ای شده بود‌.جلوی خنده‌ام را می‌‌گیرم عمه چرخی می‌‌زند ونگاهش را به ما می‌‌دوزد:

ـ خوب شدم؟!آرایشم چطوره؟! مینا جون ایشاالله که بعد از ازدواج من، بخت نرگس جونم باز می‌‌شه و اونم می‌ره خونه بخت!

مادر نگاهی به سرتاپای عمه می‌‌اندازد:

ـ ماشاالله، ماشاالله.خیلی خوشگل شدی ملوک جان

عمه پشت چشمی ‌‌نازک می‌‌کند:

ـ می‌‌دونی چیه مینا جون، آدم وقتی خودش خوشگل باشه با یک ته آرایش هم می‌‌تونه خودشو درست کنه:

دستم را جلوی دهانم می‌‌گیرم وخنده‌ام را کنترل می‌‌کنم‌. عمه با رژ جالی خالی روی صورتش نگذاشته بود، بعد می‌‌گفت ته آرایش! عمه نگاهی به من می‌‌اندازد:

ـ تو نمی‌‌خوای حاضر شی نرگس؟ این‌جوری می‌‌خوای بیای جلوی مهمونا؟!

رو به عمه می‌‌کنم:

ـ من تو اتاقم می‌‌مونم‌. چند روز دیگه امتحان دارم باید درسامو بخونم.

عمه که از خوشحالی روی پا بند نبود روی مبل می‌‌نشیند و نگاهش را به کنج دیوار می‌‌دوزد. نگاهش می‌‌کنم. لبخندی روی لبانش نقش بسته، فکر کنم در ذهنش داماد را تجسم می‌‌کند که این‌جوری ذوق کرده بود و می‌‌خندید که نگاهش را به من می‌‌دوزد:

وا، نرگس، چرا وایسادی داری منو بِروبِر نگاه می‌‌کنی؟! می‌‌دونی که رسم نیست عروس روز خواستگاری کار کنه. بدو میوه و شیرینی رو از آشپزخانه بیار مرتب روی میز بچین.

زیر لب چشمی می‌‌گویم و به آشپزخانه می‌‌روم. مادر مشغول دم کردن چای است‌ و عمه از پذیرایی داد می‌‌زند:

ـ نرگس اون پولکی و گز رو هم بیار بزار روی میز. نگاهم را به مادر که خودش را با دم کردن چای مشغول کرده می‌‌اندازم:

ـ مامان الان از وقتی از مدرسه اومدم دارم بهت تو انجام دادن کارها کمک می‌‌کنم. تمام درسام مونده خب خودش بیاد ببره، مگه چی می‌شه؟!

مادر دندان کروچه‌ای می‌‌کند و ظرف میوه را به دستم می‌‌دهد

ـ حالا اینا رو ببری بزاری روی میز که ازت کم نمی‌شه آن‌قدر غر به جونم نزن. خدا منو بکشه از دست تو‌. از دست حرف‌های مادر شقیقه‌هایم تیر می‌‌کشد. با حرص میوه‌ها را می‌‌برم می‌‌گذارم روی میز. عمه نگاهی به ظرف میوه می‌‌اندازد:

ـ خیارهاش درشت نیست؟ همش سالادیه که. خیار قلمی نبود بزاری تو ظرف؟!

تنها لطفی که می‌‌توانم در آن لحظه بکنم، سکوت است به اتاقم می‌‌روم. روی تختم دراز می‌‌کشم نگاه خیره‌ام را به سقف می‌‌دوزم. از زمانی که به یاد دارم مادر همیشه به خاطر حفظ آرامش خانه، درهر شرایطی حق را به عمه می‌‌داد. من عمه را خیلی دوست داشتم، اما یک وقت‌هایی به خاطر رفتارهای مادر کار به لج و لجبازی می‌‌کشید. اگر مادر من و عمه را به حال خودمان می‌‌گذاشت کمتر دچار تنش و دلخوری از همدیگر می‌‌شدیم مادر به خاطر قولی که زمان مرگ مادربزرگ به او داده بود، تمام سعی‌اش را می‌‌کرد که در خانه ما به عمه بد نگذرد. او به مادربزرگ قول داده بود که با عمه ملوک مثل دو خواهر باشد.

با صدای زنگ خانه از جایم می‌‌پرم. در اتاقم را نیمه باز می‌‌گذارم‌. از داخل پذیرایی صدای خوش‌آمدگویی مادر به گوش می‌‌رسد. صدای عمه را نمی‌‌شنوم‌. به گمانم در آشپزخانه مشغول ریختن چای قجری بود. با صداهایی که می‌‌شنیدم، حدس می‌‌زدم که میهمان‌ها دوخانم باشند‌. از لای در نگاه دزدکی به بیرون می‌‌اندازم عمه، سینی چای به دست، به سمت میهمان‌ها می‌‌رفت ای وای، او آن‌قدر هول کرده که متوجه پارگی جورابش نشده بود. عمه با لوندی سینی را به سمت میهمان‌ها می‌‌گیرد، آن‌ها بعداز تشکر فنجان‌های چای را بر می‌‌دارند‌.

مادر که دچار استرس شده بود، به عادت همیشگی تندتند حالشان را می‌‌پرسید:

ـ خیلی خوش اومدید. حالتون چطوره؟ خوبید انشاءالله؟ برای بار دهم میهمان‌ها تشکر می‌‌کنند ومادر را از صحت وسلامت کاملشان مطمئن می‌‌کنند. عمه روی مبل روبروی اتاقم می‌‌نشیند و پایش را روی آن پایش می‌‌اندازد:

ـ خیلی خوش اومدید.

نگاهم به پای عمه می‌‌افتد. پارگی جوراب عمه دقیقا در تیررس نگاه مهمانان بود عمه به خاطر هیجانش مدام پاهایش را جابجا می‌‌کرد وبا نگاهش از میهمانان می‌‌خواست که زودتر بروند سر اصل مطلب!

میهمان‌ها بعداز خوردن چای، نگاهی به دور وبر می‌‌اندازند و رو به مادر می‌‌کنند:

ـ ببخشید عروس خانم نمی‌‌خوان تشریف بیارن!

مادر نیم نگاهی به عمه که مانند لبو سرخ شده می‌‌اندازد و آب دهانش را به سختی فرو می‌‌دهد:

ـ ببخشید، فکر کنم سوء‌تفاهمی پیش اومده

عمه که روی مبل وا رفته، لب‌هایش را به دندان گرفته و می‌‌جوید.

میهمان‌ها با چشمانی گرد شده از تعجب رو به مادر می‌‌کنند:

ـ مگه نرگس خانم دخترتون نیست؟!

مادر با دستپاچگی جواب می‌‌دهد؟

ـ چرا،چرا

ـ خوب دیگه‌. پسرم که تا یکی دو ماه دیگه سربازیش تموم می‌شه، تا اون موقع هم دختر خانم شما درسشو تموم می‌‌کنه وبه سلامتی دیپلمشو می‌‌گیره. شما هم اگر راضی باشید می‌‌تونیم قرار بعدی رو بزاریم.

آخ،آخ، از داخل اتاق هم می‌‌توانستم حدس بزنم که الان مادر در چه حال و روزیه. عمه به تندی از روی مبل بلند می‌‌شود و به اتاق می‌‌رود‌. مادر در حالی که شوکه شده با صدایی به زور شنیده می‌‌شود به میهمان‌ها می‌‌گوید‌.

ـ ببخشید یه اشتباهی پیش اومده، ما فکر کردیم شما برای خواهر‌شوهرم اومدید خواستگاری‌. دخترم که خیلی سنش کمه و قصد ازدواج نداره.

میهمان‌ها متعجبانه به مادر خیره می‌‌شوند و آرام زمزمه می‌‌کنند.

ـ خواهر‌شوهر‌تون همین خانمی که الان این‌جا نشسته بود؟!

مادر سری به نشانه تأیید تکان می‌‌دهد. آ‌نها به هم نگاهی می‌‌اندازند:

ـ ببخشید، این خانم که جای مادر پسرمه!

مادر انگشت اشاره‌اش را روی بینی می‌‌گذارد:

ـ هیس تو رو خدا، خواهر‌شوهرم بشنوه خیلی ناراحت می‌شه. مثل این‌که قسمت نبود.

میهمان‌ها از جایشان بلند می‌‌شوند و بعد از خداحافظی از خانه خارج می‌‌شدند‌. جرأت بیرون آمدن از اتاقم را نداشتم‌. فقط در این شرایط خدا می‌‌توانست به دادمان برسد! آرام از اتاق بیرون می‌‌خزم مادر با صورتی سرخ، پشت در اتاق عمه می‌‌رود:

ـ ملوک، ملوک جان‌. درو باز کن‌.

عمه در اتاق را باز می‌‌کند وبه سمت مادر خیز برمی‌‌دارد:

ـ چیه، راحت شدی؟ تو می‌‌دونستی اینا دارن میان خواستگاری نرگس، عمدا نگفتی تا منو ضایع کنی‌.

مادر که در حال قسمت خوردن به 124 هزار پیغمبر برای ندانستن موضوع و راضی کردن عمه بود رو به او می‌‌کند:

ـ نه والله، نه به خدا، اونا فقط گفتن واسه یه امر خیر می‌‌خوان مزاحم بشن. منم فکر کردم دارن واسه تو میان من بی‌عقل چه می‌‌دونستم اونا می‌‌خوان بیان خواستگاری نرگس. کاش ازشون می‌‌پرسیدم‌. خدا منو مرگ بده با این سهل‌انگاری که کردم‌.

مادر پشت سر هم می‌‌گفت و دستش را روی آن یکی دستش می‌‌کوبید وخودش را لعن و نفرین می‌‌کرد.

عمه گریه‌کنان به اتاقش می‌‌رود. خداییش در آن لحظه خیلی دلم به حال عمه سوخت‌. یه جورایی حق را به او می‌‌دادم‌. به اتاق عمه می‌‌روم. پیه همه چیز را هم به تنم می‌‌مالم وبرایم مهم نبود که او با من چه برخوردی می‌‌کند. کنارش می‌‌نشینم:

ـ عمه جون، ناراحت نباش‌. گریه نکن. مامان باید می‌‌پرسید امر خیر برای کیه. حالا دیگه همه چی تموم شده‌.

عمه نگاه تندی به من می‌‌اندازد:

ـ پاشو برو بیرون. فقط همینم مونده تو بیای این‌جا واسه من موعظه کنی‌.

عمه پشت سر هم می‌‌گفت ونگاه خشمگینش را به من دوخته بود من بدبخت چه گناهی کرده بودم نه می‌‌دانستم آن‌ها کی هستند، نه می‌‌دانستم قراره خواستگاری چه کسی بیایند با این حال و روز طوفانی عمه هم مگر می‌‌شد این حرف‌ها را به او زد.

حوصله می‌‌کنم و به حرف‌هایش گوش می‌‌دهم‌. احساس می‌‌کردم عمه کمی آرام‌تر شده. از فرصت استفاده می‌‌کنم ودستش را در دستانم می‌‌گیرم:

ـ عمه، هر چی بود تموم شد. آن‌قدر خودتو ناراحت نکن شاید اصلا قسمت نبوده مهم اینه که ما همدیگرو داریم و منم خیلی دوستت دارم.

عمه در میان گریه لبخندی می‌‌زند‌. نگاهش را خیره نگاهم می‌‌کند و مرا محکم در آغوش می‌‌گیرد.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: