چوپانی هر روز کاسه شیری جلوی سوراخی میگذاشت. ماری بیرون میآمد، شیر را میخورد و سکهای در آن میانداخت. چوپان مریض شد. به پسرش گفت همان کار را بکند. پسر وسوسه شد و خواست مار را بکشد و تمام سکهها را بردارد. همین کار را کرد. ولی مار زخمی شد و پسر را نیش زد و پسر مرد. چوپان مدتی بعد بیپول شد و به رسم قدیم، دوباره کاسه شیری جلوی سوراخ گذاشت. مار شیر را خورد و سکهای به او داد و گفت: دیگر برایم شیر نیاور، چون نه تو مرگ پسرت را فراموش میکنی و نه من دم بریدهام را.
..............................................
ضمانت بهشت
ابوبصیر میگوید: من همسایهای داشتم که پیر و سلطان بود و از راه رشوه و غصب و حرام، ثروت اندوخته بود. او مجلسی برای زنان آوازهخوان آماده میساخت و همگی نزدش جمع میشوند و خودش نیز شراب مینوشید. من بارها به خودش شکایت بردم و گله کردم؛ ولی او دست برنداشت. چون زیاد پافشاری کردم. به من گفت: من مردی گرفتارم و تو مردی برکنار و با عافیت، اگر حال مرا به صاحبت امام صادقعلیهالسلام عرضه کنی، امیدوارم خدا، مرا هم به وسیله تو نجات بخشد. گفتار او در دلم تأثیر کرد و چون خدمت امامصادقعلیهالسلام رسیدم، حال او را بیان کردم. حضرت به من فرمود: چون به کوفه بازگردی، او نزد تو میآید، به او بگو: جعفربنمحمد گفت: تو آنچه را بر سرش هستی، واگذار، من نیز بهشت را از خداوند برای تو ضمانت میکنم. من چون به کوفه بازگشتم، او و دیگران نزد من آمدند. من او را نزد خود نگاه داشتم، تا منزل خلوت شد، آنگاه به او گفتم: ای مرد! من حال تو را به امام صادقعلیهالسلام گزارش کردم، او گریست و گفت: تو را به خدا! امام صادقعلیهالسلام به تو چه چنین گفت. من سوگند یاد کردم که او به من چنین گفت. آن مرد گفت: مرا بس است و سپس رفت. او پس از چند روز، پیغام فرستاد و مرا خواست. وقتی به دیدارش رفتم، دیدیم، پشت در خانهاش برهنه نشسته! به من گفت: ابابصیر! هر چه در منزل داشتم، به صاحبانش رساندم و در راه خدا دادم؛ حتی لباسهایم را و اکنون آنم که میبینی! ابوبصیر گفت: من نزد دوستانم رفتم و برایش لباس تهیه کردم. چند روز دیگر گذشت و او دنبالم فرستاد که من بیمارم، نزد من بیا! من نزدش رفتم و برای معالجه او در تلاش بودم، تا اینکه زمان مرگش فرا رسید. نزدش نشسته بودم که جان میداد. در این میان، لحظهای بیهوش شد و سپس به هوش آمد و گفت: ابوبصیر! صاحبت به قولش وفا کرد و سپس درگذشت. من چون حجام به پایان رسید، نزد امام صادقعلیهالسلام رسیدم واجازه خواستم. چون خدمتش رفتم، هنوز یک پایم در صحن خانه و یک پایم در راهرو بود که حضرت در داخل اتاق، بیآنکه چیزی بگویم، فرمود: ای ابوبصیر! ما به رفیقت وفا کردیم!
منتهیالامال، ج 2، ص 247
....................................................
راهنما
قرار بود با چراغ مخصوص، راه را به بچهها نشان دهد... چراغ به دست راستش بود که تیری به دستش خورد. گفتیم: چراغ را رها کن! گفت: نه، من راهنما هستم!... با دست چپ، چراغ را گرفت؛ تیری به پهلویش نشست، باز هم کوتاه نیامد! تیر بعد به دست چپش خورد. چراغ را به دندان گرفت! تیر بعد به فکش خورد؛ چراغ که افتاد خودش هم افتاد!
درود و صلوات بر عباسان دوران دفاع مقدس و عباسان مدافع حرم و شهید اسماعیل مسعودی.
.......................................................
ارادت به حضرت زهراسلاماللهعلیها
من زمان زیادی با آقا محمد زندگی نکردم ولی در این زمان کم نیز همواره شاهد علاقه شدید ایشان به حضرت زهراسلاماللهعلیها بودم و البته نتیجه شدت ارادت ایشان این بود که پیکر شهید محرابی نیز مشابه خانم فاطمهزهراسلاماللهعلیها مضروب شد به طوری که همرزمان میگفتند: ایشان از ناحیه پهلو مورد اصابت گلوله (یا ترکش) قرار گرفتند و این همان چیزی بود که همواره شهید آرزویش را داشت! یک مورد دیگر از عمق ارادت این شهید به حضرت فاطمهسلاماللهعلیها این بود که قبل از تشییع و تدفین پیکر آقا محمد جمعی از دوستان همکاران ایشان کنار پیکر شهید در سردخانه حاضر شدند و به نیت شهید زیارت عاشورایی را قرائت نمودند. سپس به خاطر علاقه بسیار آقا محمد به حضرت زهراسلاماللهعلیها قرار شد چند دقیقهای هم روضه حضرت زهراسلاماللهعلیها را بخوانند که در اواخر روضه یکی از دوستان آقا محمد از شهید خواست که یک نشانهای را از رضایت خود در مورد این روضه نشان بدهند و بعد از اینکه تابوت شهید را کنار زدند دیدند که از چشم راست شهید محمد محرابیپناه اشک جاری شده است.
راوی: همسر شهید محمد محرابیپناه
..................................................
پاسخ جانانه
پادشاهی که به شکار میرفت، در بیرون شهر دیوانهای را دید که سگی را نزد خود نشانده و با آن حیوان مأنوس است. پادشاه به وزیر خود گفت: تأمل کن تا کمی با این دیوانه شوخی کنیم بدین وسیله شاد شویم. وزیر گفت: قربان! میترسم بیادبی کند و خاطر مبارک شما را آزرده نماید. پادشاه گفت: باکی نیست و سپس نزد دیوانه آمدند. پادشاه گفت: ای آزادمرد! تو بهتری یا سگ تو؟ دیوانه در جواب گفت: قربانت گردم! سگ، هرگز از فرمان این گدا (خودم) سرپیچی نمیکند. پس شاه و گدا اگر از فرمان خدا اطاعت کنند، البته از سگ بهترند و چنانچه نافرمانی نماید، سگ از هر دوی آنها بهتر خواهد بود. پادشاه نتوانست پاسخی بگوید و راه خود در پیش گرفت و رفت.
.......................................
مردی را پرسیدند که چونی؟ گفت: نه چنانکه خدای تعالی خواهد و نه چنانکه شیطان خواهد و نه آنگونه که خود خواهم. گفتند چگونه؟ گفت: زیرا خدای تعالی خواهد که من عابدی باشم و چنان نیم و شیطانم کافری خواهد و آنچنان نیم و خود خواهم که شاد و صاحب روزی و توانگر باشم و چنان نیز نیستم.
عبید زاکانی