مهناز کرمی
تصویرساز: یاسمن امامی
در اتومبیل با پدر و مادر و عمه ملوک، سیاهی شب را میشکافتیم و به جلو پیش میرفتیم. صندلی عقب به عمه ملوک چسبیده و دستانش را محکم گرفته بودم. پدر نگاهی زیرچشمی به مادر که در صندلی جلو بغل دستش نشسته بود انداخت:
ـ عجب ظلماتیه مینا. چراغهای ماشین هم نمیتونه جاده را روشن کنه.
مادر با رنگی پدیده، زیرلبی در حال صلوات فرستادن آب دهانش را فرو میدهد.
ـ من که گفتم شبونه حرکت نکنیم، گوش نکردید. باید امشبم تو مشهد میموندیم و فردا اول وقت حرکت میکردیم.
با صحبتهای پدر و مادرم ضربان قلبم بالا میرود.
عمه ملوک با وجود 45 سال سن هنوز مرد رؤیاهایش را پیدا نکرده بود. او با ابروهای پرپشت و صورت پر مو با تکانی مرا از خود دور کرد و سرش را بین دو صندلی برد:
ـ چیه هی غر میزنید؟ علی چراغهای ماشین رو بزن نور بالا تا چشمات جاده رو درست ببینه. حالا یه بار به دل ما اومدید مسافرت. مینا خانم اگه امشب تو مشهد میموندیم، خواستگاری که قراره بیاد رو چیکار میکردیم؟ ها؟
عمه ملوک پشت چشمی نازک میکند و تکیهاش را به صندلی میدهد. پدر 3 سال از عمه بزرگتر بود، اما همیشه با احترام با او برخورد میکرد. عمه بعد از فوت پدربزرگ و مادربزرگم در خانه ما زندگی میکرد. مادر همیشه یه جورایی از او حساب میبرد. با وجود نزدیک شدن به فصل امتحانات ترم اول، باز به خواسته عمه ملوک که هوس زیارت به سرش زده بود مادر دو روز از مدرسه مرخصی مرا گرفته بود تا رضایت عمه جانم را به دست بیاورد. لرزی به تنم نشسته، نمیدانم از ترس است یا سرما. نگاهی به عمه ملوک که همچنان حق به جانب نگاهش را خیره جاده کرده، میاندازم. با دستور او قرار شد در اولین روستا شب را به صبح برسانیم. تاریکی هوا زیبایی و سرسبزی جاده را در خود پنهان کرده بود. پدر که تقریبا به خاطر نداشتن دید کافی روی فرمان نشسته، نفس عمیقی میکشد:
ـ کاهش خواهر میذاشتی از اتوبان سبزوار و شاهرود میاومدیم. لااقل دید کافی داشتم. راه هم نصف میشد.
مادر با دندان لبش را میگزد و چشم غرهای به پدر میرود:
ـ حالا که چیزی نشده علی آقا، الانم داریم از سرسبزی جاده شمال لذت میبریم.
سرم را به سمت پنجره اتومبیل میگیرم و دستم را روی دهانم میگذارم و خنده صدادارم را به نیشخند تبدیل میکنم. هلاک دفاعیات مادر بودم. دو قدمی جاده را نمیدیدیم آن وقت مادر داشت از سرسبزی جاده لذت میبرد!
بالأخره در دل جنگل به یک روستای کوچک که اسمش را هم نمیداشتیم رسیدیم. پدر اتومبیل را در کنار کلبهای چوبی که آقای میانسالی ایستاده بود، نگه داشت. با باز شدن در اتومبیل سوزی گزنده به داخل هجوم میآورد. بعد از دقایقی پدر به سمت اتومبیل میآید:
ـ بیایید پایین. با این آقا صحبت کردم، قرار شد شب طبقه بالای خونشون بمونیم تا انشاءالله صبح اول وقت حرکت کنیم به سمت تهران.
ذوقزده از ماشین بیرون میپرم. مادر و عمه ملوک هم پیاده میشوند. هرکدام وسیلهای از صندوق عقب اتومبیل برمیداریم و به سمت کلبه به راه میافتیم. آقای میانسال با سبیلهای پرپشت و ابروهای درهم رفته و گره خورده نگاهی به ما میاندازد:
ـ خوب، جمعا میشید 4 نفر. بالا همه چی هست. بخاری هم نفت داره، اما گر نفتش تموم شد پایین پلهها تو حیاط پشت باغ یه تانکر و پیت نفته.
پدر بعد از تشکر به سمت پلهها به راه میافتد و مادر هم به دنبالش، از سرما دندانهایم به هم میخورد. صدای زوزه باد و رعد و برق ترسم را دو چندان کرده. بالأخره به طبقه بالا میرسیم. پدر در اتاق را باز میکند و همگی وارد میشویم. اتاقی سه در چهار با بخاری نفتی لکنتی و یک میز چوبی که روی آن یک تلویزیون کوچک قرار دارد. پدر که از خستگی نای ایستادن ندارد با اشاره به مادر میفهماند که جایش را بیاندازد.
عمه ملوک نیم نگاهی به مادر میاندازد:
ـ مینا دست به رختخوابای اینجا نزنی ها. هر چی خودمون آوردیم رو بنداز یه جوری تا صبح سر میکنیم.
مادر جایی برای پدر آماده میکند و او با چشمان خسته و خون افتاده در جایش ولو میشود. با گذاشتن سرش به روی بالش خر و پفش به هوا میرود.
عمه ملوک سخت مشغول تفتیش و وارسی وسایل اتاق است. ناگهان چرخی میزند و به سمت مادر برمیگردد و نگاه نگرانش را به او میدوزد:
ـ مینا به این مرده اعتمادی هست در رو همینجو بستیم و با خیال راحت نشستیم؟!
من و مادر نگاه خیرهمان را به عمه ملوک میدوزیم. آب دهانم را به سختی فرو میدهم. خود را به مادر میچسبانم. مادر که حسابی شوکه شده با دست سقلمهای به پهلویم میزند:
ـ خوبه، خوبه. دختر گنده، چیه مثل بچهها ترسیدی. خیر سرت دوم دبیرستانی.
به چهره مادر زل میزنم. وحشتزده و نگران است.
عمه ملوک با ابروهای پرپشت گره خوردهاش نگاهش را دورتا دور اتاق میچرخاند:
ـ مینا، پاشو، پاشو با نرگس میز و بکشیم بذاریم پشت در. از کجا معلوم این مرده آدم درستی باشه؟!
مادر با قد کوتاهش که یک کم از میز بلندتر است با تمام توانش زور میزند که میز را به سمت در ببریم. اصلا هم از چهرهاش معلوم نیست که ترسیده! از بس زیرلب صلوات فرستاده گوشه دهانش کف جمع شده بود. خدا این عمه ملوک را هزارساله کند با این افکار شومش. با هزار بدبختی میز را به پشت در میرسانیم. عمه ملوک فاتحانه دستش را به کمرش میزند و سری تکان میدهد:
ـ آهان، این شد. حالا ببینم کی میتونه بیاد تو اتاق!
چشمم به بخاری که در حال پرت پرت کردن است میافتد:
ـ مامان ببین این بخاری چشه؟!
ـ مادر چرخی میزند و به سمت بخاری میرود. با دست پشت آن یکی دستش میکوبد:
ـ ای داد بیداد، این که نفتش تموم شده داره خاموش میشه. حالا چیکار کنیم؟!
مادر به سمت پدر میرود که با صدای عمه در جا میخکوب میشود:
ـ نه، اونو بیدار نکنی ها.
مادر نگاهش را به عمه میدوزد:
ـ پس چیکار کنیم؟! الان بخاری خاموش میشه تا صبح از سرما یخ میزنیم.
عمه با یک حرکت خودش را به بخاری میرساند. بعد از کمی معاینه تأیید میکنه که بخاری در حال خاموش شدن است. او رو به مادر میکند:
ـ علی انقدر خستهاس که اگر بتونی بیدارشم کنی با این خواب آلودگی از پلهها پرت میشه پایین، ولش کن بذار بخوابه.
مادر که روسریش را با گیره زیر چانهاش محکم بسته نگاهی به عمه میاندازد:
ـ پس حالا چی کار کنیم؟!
عمه ملوک گلویی صاف میکند:
ـ هیچی، دوتایی میریم همون جایی که این مرده گفت نفت مییاریم. ناخودآگاه جیغ کوتاهی میکشم:
ـ مامان خانم از الان بگم، من اینجا نمیمونم با شما میام.
مادر کلافه انگشت اشارهاش را روی بینی میگذارد:
ـ هیس! دهنتو ببند الان بابات بیدار میشه. باشه تو رو هم میبریم.
دوباره عملیات کشیدن میز تلویزیون شروع میشود. میز را کنار میکشیم و از در خارج میشویم. راه پله نیمه تاریک است. عمه هرچه دست میچرخاند کلید برق را پیدا نمیکند:
ـ پس این کلید بیصاحابت کجاست؟!
مادر دست عمه را میگیرد:
ـ ول کن، انقدری نور هست که بتونیم جلو پامونو ببینیم.
مادر جلو، من وسط و عمه پشت سرم آرام آرام از پلهها پایین میرویم. کمکم چشممان به تاریکی عادت میکند. دورو برمان را واضحتر میدیدیم. به پایین پلهها که میرسیم، عمه رو به مادر میکند:
ـ پس این تانکر نفتی که میگفت کجاست؟
مادر نگاه کنجکاوش را به دور و بر میاندازد. صدای پارس سگها و زوزه باد و موجهای کوبنده دریا خوفی در دلم انداخته. نفسم را در سینه حبس میکنم. آب دهانم را به سختی فرو میدهم. کمی جلوتر میرویم. در تاریکی چیزی شبیه تانکر نفت نظرمان را به خود جلب میکند. به سمتش میرویم. پارچهای روی آن است. عمه با دستانی لرزان پارچه را برمیدارد. صدای غرش رعد و برق بلند میشود. زیر پارچه انبوهی از سنگهای تراش خورده قبر با تصاویر خوفناک نگاهشان را به ما دوختهاند. گربهای جیغ زنان از بغل پای عمه فرار میکند. عمه ملوک با چشمان گرد شده که مثل چوب خشک شده بود به خود میآید و جیغی میکشد و خودش را به در و دیوار میکوبد و به سمت راهپله میدود. مادر دست مرا که در حال قبض روح بودم را میگیرد و به سمت عمه میکشد. عمه ملوک میدوید و من و مادر پشت سرش. مادر دست میاندازد و از پشت لباس عمه ملوک را میگیرد:
ـ وایسا، نترس. فکر کنم این یارو سنگ قبر میتراشه!
عمه که از ترس در حال لرزیدن بود، میایستد و نگاه وحشتزدهاش را به ما میدوزد:
ـ مردهشور مرتیکه نحس رو ببرن. همون موقع که دیدمش از قیافش خوفم گرفت.
مادر دست عمه ملوک که مثل بید میلرزید را در دست میگیرد:
ـ بابا انقدر بد به دلت راه نده. ببین از ترس چه شکلی شدی؟! ناسلامتی قراره برات خواستگار بیاد.
عمه با شنیدن اسم خواستگار کمی آرام میگیرد.
سهتایی چسبیده به هم خود را به راه پله میرسانیم. چشم عمه ملوک به پیت نفت که زیر راه پله است میافتد. با حرص پیت نفت را دردست میگیرد:
ـ وامونده تو اینجا بودی ما ندیدیمت!
با هم از پلهها بالا میرویم. مادر نفت را در بخاری میریزد، شعله بخاری بیشتر میشود. به دستور عمه دوباره میز را پشت در میگذاریم. پدر همچنان در حال خر و پف بود. خوش به حالش چه آرام خوابیده و به دور از این همه جنجال استراحت میکرد. عمه ملوک رو به مادر میکند:
ـ مینا به نظرت علی رو صدا کنیم زودتر از اینجا بریم؟!
مادر چشمانش را گرد میکند:
ـ نه ملوک جان، تازه ساعت 4 صبحه. صبر کن، دو سه ساعت دیگه حرکت میکنیم.
هر سه دور بخاری مینشینیم تا صبح شود.
با صدای آواز خروس پلکهایم را آرام باز میکنم. نگاهم به عمه و مادر که نشسته خوابشان برده میافتد. خمیازهای میکشم و با دست مادر را تکان میدهم:
ـ پاشو مامان، صبح شد.
مادر تکانی به خود میدهد و چشمانش را باز میکند، هول نیمخیز میشود:
ـ ای وای خوابمون برد. ساعت چنده نرگس؟
به ساعت مچیام نگاهی میاندازم:
ـ ساعت هفته مامان.
مادر دست عمه ملوک را میگیرد و آرام تکان میدهد:
ـ ملوک، ملوک خانم. پاشو صبح شده. باید زودتر حرکت کنیم.
عمه ملوک کش و قوسی به خود میدهد و خمیازه صداداری میکشد:
ـ ها؟! صبح شده؟ ای وای .... ما کی خوابمون برد؟!
مادر از جایش بلند میشود و به سمت پدر میرود:
ـ پاشو علی صبح شده، ماشاءالله از سر شب تا الان یه کله خوابیدی.
قرار بر این میشود که صبحانه را در راه بخوریم. وسایل را جمع میکنیم و از پلهها پایین میرویم. پدر وسایل را در صندوق عقب اتومبیل میگذارد. آقای صاحبخانه به سمتمان میآید:
ـ سلام، صبحتون بخیر امیدوارم دیشب راحت خوابیده باشید.
عمه ملوک پشت مادر کمین میکند. به غیر از عمه همگی تشکر می کنیم.
پدر مبلغی پول از کیفش بیرون میآورد و به سمت آقای صاحبخانه میگیرد:
ـ بفرمایید، واقعا از لطفتون ممنونم.
او دست پدر را پس میزند:
ـ شما مهمون من بودید و هروقت هم گذرتون به این طرفها افتاد قدمتون روی چشم، خوشحال میشم تشریف بیاورید.
پدر بعد از روبوسی آقای صاحبخانه و تشکر همگی خداحافظی میکنیم و سوار اتومبیل میشویم. نگاهی به عمه ملوک که سعی میکند با مادر چشم تو چشم نشود میاندازم و ریز میخندم.