کد خبر: ۱۹۲۹
تاریخ انتشار: ۲۹ خرداد ۱۳۹۸ - ۱۳:۲۰
پپ
صفحه نخست » داستانک

زهرا آراسته

باران، نرم و ریز و بی‌صدا می‌بارد. هر از گاهی روی گوشه آسمان رد سفیدی می‌افتد و بعد صدای رعد بلند می‌شود. انگار یک نفر دارد با شلاق ابرها را کتک می‌زند و آن‌ها هم از درد فریاد می‌زنند. به قول حسین چه تعبیر خشنی! ساعت یک نیمه‌شب است. آمده‌ام لب بالکن نشسته‌ام و دارم شهر را تماشا می‌کنم. خوبی زندگی در طبقات بالایی مجتمع‌های دراز این است که شب‌ها می‌توانی تا ته شهر را ببینی. آپارتمان ما در طبقه‌ هجدهم است. الان نصف شهر زیر پایم است. لامپ‌های اغلب خانه‌ها روشن است. به حسین و بچه‌ها هشدار داده‌ام که تا نیم ساعت قبل از تحویل سال حق ندارند پا توی بالکن بگذارند و آرامش و سکوتم را خراب کنند. این کمترین لطف در حق زنی کدبانو است که تمام روزهای ماهی که حالا به تهِ ته‌اش رسیده را یا مشغول رفت‌وروب و خانه‌تکانی بوده یا مشغول خریدن کردن و دوخت و دوز لباس نو برای بچه‌ها. امسال با شوهرم حساب کردیم، دیدیم دخل‌وخرجمان جور نمی‌شود. پس دست به قیچی شدم و برای بچه‌ها و خودم لباس نو دوختم. حدود دویست هزار تومان ارزان‌تر پایمان در آمد. مادرم می‌گوید تو چه حوصله‌ای داری. اما من از آن آدم‌هایی نیستم که مدام از گرانی شکایت می‌کنند و غر می‌زنند و همه‌چیز را تمام‌شده می‌دانند. برای من هنوز هیچ‌چیز تمام نشده. شوهرم هم همین‌طور است. ما هر دو جنگجوهای خوبی هستیم. و حالا دارم با همه وجود از این زندگی لذت می‌برم. شوهرم و چهار بچه قد و نیم قدمان سالم و تندرست هستند، این خودش بزرگ‌ترین نعمت است. دارم صدای خنده‌شان را می‌شنوم. مشغول بازی‌اند. بچه‌ها خیلی خوشحالند که امشب مجبورشان نکرده‌ام بخوابند. من از آن مامان‌های سخت‌گیر نیستم. اصلا همه کِیف شب سال‌تحویل به همین است که مثل شب‌های عادی نباشد. بچه که بودم زیاد سفر می‌رفتیم. پدرم عادت داشت شب‌ها رانندگی کند. مادرم هم می‌نشست کنارش و هی آجیل و میوه و چای می‌داد دستش تا خوابش نگیرد. خوابشان که نمی‌گرفت هیچ، هر از گاهی با صدای شلیک خنده‌شان من و سه خواهر و برادرم که گیج خواب روی صندلی عقب توی هم چپیده بودیم را هم از خواب می‌پراندند. وقتی از کنار شهرها و روستاها رد می‌شدیم من فقط به چراغ‌های روشن خانه‌ها نگاه می‌کردم. دیدن لامپ‌های روشن همیشه حسی خاص در من به وجود می‌آورد. به این فکر می‌کردم که توی این خانه‌ها کسانی دارند زندگی می‌کنند. کسانی که هیچ‌وقت خبردار نمی‌شوند من و خانواده‌ام نصف شب از جلوی خانه‌شان رد شدیم. ما هم هیچ‌وقت نمی‌فهمیم که چه جور آدم‌هایی توی آن خانه‌ها زندگی می‌کنند. حالا هم در این شب بارانی تاریک دارم چراغ‌های روشن خانه‌ها را نگاه می‌کنم. کی می‌داند پشت آن پنجره‌های روشن کی‌ها نشسته‌اند و الان دارند چکار می‌کنند؟ ساعت دو و ربع که بشود من چهل‌ساله می‌شوم. چند نفر آدم توی این کشور هستند که واقعا اول فروردین به دنیا آمده باشند؟ البته آدم‌های پیر و میان‌سال زیادی هستند که وقتی شناسنامه‌شان را نگاه می‌کنی، داخلش نوشته که متولد اول فروردین هستند. با اطمینان می‌گویم نود درصد این تاریخ تولدها جعلی است. وقتی قرار شد ایرانی‌ها صاحب شناسنامه شوند خیلی‌ها که تاریخ دقیق تولد خود یا فرزندانشان را نمی‌دانستند مبدأ را اول فروردین قرار دادند. اما مال من جعلی نیست. من یک نمونه منحصر به‌ فردم! مادرم قصه‌اش را بارها برایم تعریف کرده. من دو ماه زودتر از موعد به دنیا آمده‌ام، هفت‌ماهه. توی سفر متولد شده‌ام. پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگم به همراه برادر بزرگ‌ترم راهی مشهد بودند که وسط بیابان یک‌دفعه من تصمیم گرفتم به دنیا بیایم. آن‌قدر هم عجله داشتم که امان ندادم پدرم ما را تا بیمارستانی جایی برساند. توی یک خانه روستایی کوچک و با کمک یک قابله سنتی به دنیا آمدم. به قول پدرم کار خدا بود که یک ‌کف ‌دست بچه توی آن شرایط زنده ماند! وقتی مجرد بودم همیشه روز تولدم با عید قاطی می‌شد و هیچ‌وقت یک جشن تولد درست ‌و حسابی نداشتم. اما از وقتی ازدواج کرده‌ام حسین هر سال برایم جشن تولد می‌گیرد. می‌گوید تولد تو مهم‌تر از تحویل سال جدید است. اوایل جشنمان دو نفره بود با یک کیک کوچک. اما حالا یک خانواده شش نفره هستیم. عضو ششم هنوز یک سال نیست که به جمعمان اضافه شده. خدایا! چه زود گذشت. پارسال موقع تحویل سال نُه ‌ماهه باردار بودم. جوجه آخری بیست ‌و هفت فروردین پا به دنیا گذاشت. همان که حالا کم‌کم دارد طاقتش از نبودن من طاق می‌شود و نق می‌زند و هی ماما ماما می‌کند. لابد شیر می‌خواهد. اما من سر حرفم هستم. تا نیم ساعت مانده به تحویل سال هیچ‌کس حق ندارد پا توی بالکن بگذارد و خیال‌پردازی‌های من را خراب کند. باران شدید شده. خیلی وقت بود تحویل سال باران نیامده بود. همه تن و بدنم درد می‌کند. راستش خسته‌ام. امروز از کله ‌سحر همه‌اش سر پا بوده‌ام. خانه را جارو کردم، بچه‌ها را حمام دادم. لباس‌ها را شستم، شام سنتی پختم. سبزی‌پلو با ماهی. البته کنسرو تن ماهی! خیلی وقت است پولمان به خریدن ماهی نمی‌رسد. کنسرو تن هم همان ماهی است دیگر، چه فرقی می‌کند! سفره هفت‌سین را هم چیده‌ام. تازه بعد از این‌همه کار نوبت خودم شد که دستی به سر و رویم بکشم و لباس نو بپوشم. آماده‌ام برای شروع یک سال تازه، یک زندگی تازه، برای یک سال بزرگ‌تر شدن. شاید بهتر باشد بگویم یک سال پیرتر شدن. امسال هر چه تجسس کردم نفهمیدم حسین برای تولدم چه کادویی خریده! راستش امسال حتی زیر زبانم هم نرفت که سر دربیاورد چی لازم دارم. شاید اوضاع مالی‌اش خراب‌تر از آنی است که من خبر دارم... نمی‌دانم. به ‌هر حال برایم مهم نیست. داشتن یک خانواده شادِ شلوغ توی این دوره زمانه که اغلب خانواده‌ها یا اصلا بچه ندارند یا فقط یکی دو تا دارند، خودش بزرگ‌ترین هدیه است. خیلی‌ها که حتی ازدواج هم نکرده‌اند. فقط خدا می‌داند پشت این پنجره‌ها، زیر نور این لامپ‌های زرد و سفیدی که توی خانه‌های روبرویم روشن است چند تا آدم تنها و حسرت ‌به ‌دل نشسته‌اند! خدا را شکر که من جزء آن‌ها نیستم. دیگر چه اهمیتی دارد که شوهرم برایم کادو تولد خریده یا نه...

***

آرام پرده توری پنجره را کنار می‌زنم و بالکن را نگاه می‌کنم. ملیحه آنجا نشسته، توی تاریکی، توی سرما و باران، چسبیده به نرده‌های حفاظ بالکن و زل زده به شهر. عاشق تماشای شهر توی تاریکی است. گاهی فکر می‌کنم زنم آدم عجیبی است، حتی یک رگه‌هایی از دیوانگی هم دارد! اتفاقا همین دیوانگی‌هایش من را جذب کرد. یادش بخیر، آن‌وقت‌ها که جوجه دانشجوهای بی‌تجربه و عاشق‌پیشه بودیم، سرمان این‌قدر شلوغ نبود، گرفتار چم‌ و خم زندگی نشده بودیم، دنیا را یک جور دیگر می‌دیدیم. امسال، خیلی سخت بود. زیر فشار مشکلات کمرم خم شد. اول سال که بچه تازه آمد، دو ماه بعدش شرکت تعدیل نیرو کرد و منِ بی پارتیِ سفارش نشده اسمم اول لیست اخراجی‌ها بود! واقعا ترسیده بودم. چهل‌وسه سال از خدا عمر گرفته‌ام، هیچ‌وقت این‌قدر نترسیده بودم. اما ملیحه عین خیالش نبود. چقدر باهاش بداخلاقی کردم، خدا من را ببخشد. همه‌اش می‌گفت یعنی خدا دروغ گفته که روزی ما را می‌دهد!؟ مانده‌ام این‌همه توکل و اطمینان به خدا را چطوری به دست آورده. خوش به حالش. به نظرم فقط به خاطر توکل ملیحه بود که خدا در رحمتش را به روی‌مان باز کرد. پدرم پیکان مدل پنجاه‌وچهار از رده خارجی داشت که خیلی‌وقت پیش برای طرح تعویض ماشین‌های کهنه تحویل داده بود. اما خبری از ماشین نو نبود. درست دو هفته بعد از بیکار شدن من ماشین را تحویلش دادند. یک روز بهم زنگ زد، گفت «بابا من توان پرداخت قسط‌های ماشین رو ندارم. تو هم که تازه بیکار شدی، می‌خوای ماشین رو برداری، هم قسط‌هاش را بدهی، هم مجوز تاکسی بگیری نون زن و بچه‌ات رو در بیاری؟» اولش می‌خواستم بگویم نه، ولی ملیحه اصرار کرد که قبول کنم. گفت آدم واسه خودش کار کند بهتر پول درمی‌آورد تا کارمند این ‌و آن باشد. راست می‌گفت البته. بالأخره ماشین را برداشتم و با هزار بدبختی مجوز تاکسی هم گرفتم. خدا را شکر. زندگی‌مان الان دیگر روی دور افتاده. سخت است، تعدادمان زیاد است. اما خوب است. به قول ملیحه، به سی سال بعد فکر کن. وقتی ماها پیر می‌شویم و بچه‌ها بزرگ. عصای دستمان می‌شوند، مونس تنهایی‌مان می‌شوند. زن می‌گیرند، شوهر می‌کنند، بچه‌دار می‌شوند، دورمان شلوغ می‌شود، سفره می‌اندازیم از این سر خانه تا آن سرش. بعدش می‌گوییم الهی شکر که دور و برمان شلوغ است. راست می‌گوید. عجب زن عاقلی دارم! وقتی به سختی‌هایی که توی زندگی با من کشیده فکر می‌کنم دلم برایش می‌سوزد، خجالت می‌کشم توی چشم‌هایش نگاه کنم. پانزده سال است ازدواج کرده‌ایم، هیچ‌وقت نتوانسته‌ام برایش یک تکه طلا بخرم، نتوانسته‌ام یک سفر درست‌ و حسابی ببرمش. می‌دانم که عاشق سفر رفتن است. همه‌اش در حال برنامه ریختن و تلاش برای کمتر خرج کردن است. تابستان قسط‌های تاکسی تمام می‌شود. دارم پول جمع می‌کنم که بعدش یک سفر عالی برویم. می‌خواهم ببرمشان مشهد، پا پوس آقا امام رضا. چند وقت پیش می‌گفت دلم هوای زیارت کرده، خودم هم دلم برای آقا تنگ شده. آخرین بار برای سفر ماه‌عسلمان رفتیم مشهد. این ماه آخری خرج هامان حسابی زد بالا. از صبح کله‌ سحر تا ده یازده شب مسافرکشی می‌کردم تا عید زن و بچه‌هایم لباس خوب تنشان باشد، جلوی دوست و فامیل سربلند باشیم. امسال پول نداشتم یک کادو خوب برای تولد ملیحه بخرم. دلم می‌خواست یک دستگاه غذاساز برایش بخرم. آخر تازگی‌ها وقتی چیزی خرد یا رنده می‌کند دستش درد می‌گیرد. اما نشد. پولم نرسید. دیگر یواش‌یواش داشتم خودم را راضی می‌کردم که برایش یک روسری ارزان بخرم که از لطف خدا یک روز توی یک سمساری بالای شهر یکی از این صندلی‌های گهواره‌ای دیدم. عجب چیز شیک و قشنگی بود. چوبی، ظریف، خوش‌رنگ. نویِ نو هم بود ها. نمی‌دانم... بعضی از این پولدارها انگار عقلشان پاره‌سنگ برمی‌دارد! قیمتش هم بد نبود، هفتاد هزار تومان. برای خودم پیراهن نخریدم. یک تیشرت آستین کوتاه ساده گرفتم، بقیه پول را دادم بالای صندلی. جان می‌دهد واسه این که بگذاری‌اش توی بالکن و رویش بنشینی و تاب بخوری و شهر را تماشا کنی. فکر کنم ملیحه حسابی هیجان‌زده شود. صندلی را بردم کارگاه نجاری یکی از دوستانم، دادم زدگی‌هایش را بتونه کشید و رنگش کرد. الان کاملا نو به نظر می‌آید. نشد کادویش کنم. فقط یک پاپیون بزرگ نارنجی زده‌ام بالایش. تا همین نیم ساعت پیش توی انباری همسایه روبرویی بود. نمی‌خواستم ملیحه بفهمد. ماشاالله خیلی تیز است، هیچ چیز را نمی‌شود ازش پنهان کرد! اما من توانستم. وقتی رفت توی بالکن من هم رفتم صندلی را تحویل گرفتم. گذاشتمش کنار سفره هفت‌سین. پایش را که بگذارد توی هال، اولین چیزی که می‌بیند صندلی است. دیگر کیک تولد نخریدم. یعنی پولم نرسید. مهم نیست. زن من از آن آدم‌هایی نیست که به این چیزها اهمیت بدهد. گفته تا نیم ساعت مانده به تحویل سال مزاحمش نشویم. می‌خواهد خستگی‌اش در برود. دیگر تقریبا یک ربع به دو است. می‌روم که صدایش کنم. خدایا شکرت! امسال هم به خیر و خوشی تمام شد. همین که زن خوب و بچه‌های سالمی دارم، همین که باهاشان خوشم و می‌خندم... خوشبختی یعنی همین دیگر...

پایان

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: