گلاب بانو
ننه سرما
اختلاف پدربزرگ و مادربزرگ داشت بالا میگرفت. یک جور جنگ پنهان بینشان شروع شده بود که در ظاهر معلوم نبود، باید مینشستی و با حوصله حرفها و رفتارشان را ترجمه میکردی تا متوجه میشدی! چه خبر است! عمهبزرگ ملوک میگفت: این دوتا یکطوریشان هست! این را با تأیید و تأکید میگفت اما هیچکس باور نمیکرد این دو قناری پیر عاشق طوریشان شده باشد و یا اصلا طوریشان بشود! از وقتی سیروس برای پدربزرگ یک دست لباس قرمز سفارش داده بود! حال مادربزرگ خراب بود، اوایلش سعی میکرد به روی خودش نیاورد. چیزی نمیگفت. فقط لب به چای و نهارش نمیزد و برای خودش پنهانی لقمه نان و پنیر میگرفت و مغز گردو میخورد که نگهش دارد و بتواند به اعتصاب غذایش برای جلب نظر پدربزرگ و به کرسی نشاندن حرف مگویاش، کمک کند! بقیه هم هرچه اصرار میکردند که بفهمند چه خبر است، نم پس نمیداد و میگفت: حوصله ندارم یا سرم درد میکند، فشارش را بهانه میکرد و ادای بالا رفتن فشار را در میآورد، اینطوری که میگفت: سرگیجه دارم و ته حلقم میسوزد و کف پای چپم کزکز میکند! هر چه هم اصرار میکردیم نمیگذاشت فشارش را بگیریم، میگفت: خوبم!
هر دو آنها میدانستند چه خبر است، جوانهای دیروز بودند و هر کدامشان چمدانچمدان تجربه کنار گذاشته بودند، اما به روی خودشان نمیآوردند که کم نیاورند. هم پدربزرگ و هم مادربزرگ سرزنده و سرحال بودند مراقب سلامتی خودشان و نگران حال و احوال یکدیگر بودند. همه این دو نفر را در فامیل برای هم مثال میزدند و میگفتند: زن و شوهر نمونه، اینها هستند و کس دیگری نیست. بقیه باید از این دو نفر یاد بگیرند.
صفحات مجازی و تلگرام و واتسآپ و اینستا که باب شد و مادربزرگ و پدربزرگ پیش قدم شدند برای یادگیری و استفاده از آن و حال و احوال عاشقانه و قند پهلوی مشترکشان را با جماعت بیکار در میان میگذاشتند. بعد از مدتی حسابی معروف شدند و برای خودشان اسم انتخاب کردند و به جوانها مشاوره سلامت در زندگی مشترک آموزش میدادند. هر چیزی که مد میشد آن دو با هم به استقبالش میرفتند. البته حد و حدود خودشان را هم نگه میداشتند، چون به مرور زمان خواهرشوهرهای زنده مانده و باجناقهای عمر به دار دنیا بودهشان وارد میدان رقابت شدند و شروع کردند به شرکت و دید زدن در صفحات مجازی! مادربزرگ حواسش به هر چه نبود به ملوک خانم، خواهرشوهرش بود و برای چشم و هم چشمی او پارسال پیشنهاد عمو بهروز را مبنی بر ننه سرما شدن شب عید پذیرفت، مادربزرگ الان، حرفهای پارسالش را به یاد نمیآورد که چگونه از پیشنهاد عمو بهروز استقبال کرد و یک دست لباس نقلی شیک دوخت و گیس مصنوعی بلند سفید و عینک گرد سیاه گذاشت، عمو بهروز به مناسبت سالگرد ازدواجشان یک مهمانی گرفت و ننه سرمای خوشگل و نقلی که همان مادربزرگ بود، شد به اصطلاح سورپرایز مهمانیاش، همه میپرسیدند مادر جان کجاست؟ که یکدفعه مادرجان با لباس زیبای ننهسرما از پلهها مثل یک پرنسس کار کشته قدیمی بالا آمد. چشمهای همه برق زد و کلی از این اتفاق هیجانزده شدند. عمو بهروز مهمانهای زیادی دعوت کرده بود که همگی با مادربزرگ عکس انداختند حتی سفره عید نوروز و سبزه و سنبل هم گذاشته بود که همه دور آن جمع شده بوند.
تا چند هفته فشار پدربزرگ بالا و پایین میرفت و با عمو بهروز به بهانههای مختلف حرف نمیزد. عید که شد عمو بهروز با یک عصای چوبی آبنوس که با دست تراش خورده بود دلخوری را از دلش درآورد و با هم آشتی کردند، تمام مدت مادربزرگ عکسهایش را، با خنده به دیگران نشان میداد و از چهره و سر و تیپ خودش راضی بود.
تابستان که شد مادربزرگ به زور متلک و گوشه کنایه عمه ملوک عکسهای ننه سرماییاش را جمع کرد و راضی شد بیخیالشان بشود اگرچه که به قول خودش هنوز لایک میخوردند.
کریسمس
مادربزرگ از این جلفبازیها خوشش نمیآمد. یعنی الان این را میگفت وگرنه قبلا نظرش چیز دیگری بود! میگفت این اداها چیست که تا تقی به توقی میخورد از این کارها میکنید؟! پدربزرگ میگفت: چکارشان داری؟ جوان هستند بگذار خوش باشند و خوش بگذرانند. مادربزرگ اخمهایش را تو چروکهای صورتش جابجا کرد! یکی از ابروهایش را بالا انداخت که؛ خب حالا نمیشد چند ماهی صبر میکردند عید خودمان از راه میرسید؟ سیروس از خنده ریسه میرفت که مادر بزرگ این حرفها را برای خودش میزند! آخر کریسمس برای پیرمردها بود و حالا که پدربزرگ به زور و اصرار سیروس لباس بابانویل را پوشیده بود، مادربزرگ داشت یکجوری زیر آب این مهمانی را میزد. پدربزرگ ظاهرا بیخبر از همه جا هی چرخ میزد و از خودش عکس میانداخت و میگذاشت توی صفحات مجازی!
قرارشان این بود که عکسهای دوتاییشان تکی نشود و با هم در صفحات مجازی باشند، اما مادربزرگ به دلیل نداشتن لباس، حاضر به این همراهی نبود و پدربزرگ هم تحمل نداشت تا روز کریسمس برسد! قرار بود در جشن تولد سیروس که در اول زمستان بود و کلی مهمان داشت پدربزرگ لباس بابانویل را بپوشد. پدربزرگ میگفت عجب چیزهایی به مغز این جوانها میرسد ما از چهارشنبهسوری و حاجی فیروز خودمان آن طرفتر نمیرفتیم! دنیا کوچک شده است!
اینها را که میگفت ادای آدمهای دلسوز را در آورد که مثلا نخواسته دل نوه عزیزش را بشکند مادر بزرگ میگفت این بابا نوئل باید یک مامان نوئل هم داشته باشد. سیروس زیر بار نمیرفت میگفت: ندارند به خدا قسم که مامان نوئل ندارند خارجیها! مادربزرگ گفت: از پای بوته که به عمل نیامدهاند! ما ننهسرما و حاجی فیروز داریم. وقتی من ننهسرما شدم، پدربزرگ خودش دلش نخواست حاجی فیروز شود. گفت که نمیتواند بعدش آن همه دوده و سیاهی را از سر و کلهاش پاک کند وگرنه ما داشتیم برای حضورش فکر بکری میکردیم. حالا یا بابانویل، یا مامان نوئل هم دارد و یا پدر بزرگت فرداشب فشارش آنقدر بالا میرود که نمیتواند بابا نوئل شود حالش خراب میشود و کارش به اورژانس بیمارستان میکشد.
جنگ جهانی داخلی
نه پدربزرگ حرف میزد نه مادربزرگ، هر دو ساکت شده بودند. عمه ملوک میگفت تا اینجای جنگ در زندگی را بلد هستند. خدا را شکر نسل قدیم بقیهاش را بلد نبوده و نیستند که مثلا از هم طلاق بگیرند یا مثل امروزیها بخواهند جدا از هم زندگی کنند یا اختلافاتشان را جار بزنند. عمه ملول بین مثلا دعوا و مثلا قهر پدربزرگ و مادربزرگ، دلسوزی و مثلا پا در میانی میکرد. اما بدش نمیآمد. که این قهر و دعوا تا بعد از تولد سیروس ادامه پیدا کند، سیروس میخواست مادربزرگ را راضی به صلح کند وعده یک جفت گوشواره نقره فیروزه را به عنوان پایان مخاصمه به مادربزرگ داده بود، مادربزرگ قبول نکرده بود میدانست روز تولد سیروس همه فامیل هستند و میخواهند با بابا نوئل عکس بگیرند و تا مدتها این طرف و آن طرف نشان بدهند و برای همین تحفه سیرورس را قبول نکرده بود! میگفت هر چه باشد زن حساس است و نمیتواند تحمل کند مردش کنار زنها و مردهای پیر و جوان دیگر لبخند به لب بنشیند و عکس بیندازد. پدربزرگ میگفت: چطور شما ننه سرما شدید من چیزی نگفتم و تحمل کردم حالا شما هم تحمل کنید! خوبیاش به این بود که پدربزرگ راست نمیگفت یعنی نمیخواست مادربزرگ تحمل کند، از حسادت مادربزرگ خوشش میآمد ته دلش ذوق میکرد که هنوز هم مورد توجه و علاقه مادربزرگ است و کیف میکرد برای همین به سیروس خون جگر شده بینوا میگفت اگر مادربزرگت راضی نباشد نمیشود!
دست آخر هم اینطوری شد که بلبل خان، شوهر عمه ملوک برای ادای دین به خانواده شاخص عمه ملوک و برای سوزاندن دل پدربزرگ با کمال میل حاضر شد لباس بابا نوئل را به تن کند، بلبل خان مثل پدربزرگ خوش تیپ و خوش هیکل و قلمی نبود. لباس بابا نوئل بزور تنش شد شلوارش که اصلا بالا نرفت چون بلبل خان چاق و شکم گنده بود مجبور شد یک شلوار گلدار با لباس بابا نوئل ست کند که بسیار ضایع بود و سر آخر مجبور شدند بلبل خان را از اول تا آخر یکجا بنشانند و یک پتوی قرمز روی پاهایش بیاندازند تا کسی نبیند و مراسم مهمانی سیروس به سلامتی تمام شود. سیروس توی تمام عکسها سعی کرده بود خوشحال باشد و لبخند بزند در حالی که پدربزرگ و مادربزرگ از ته دل خوشحال بودند و میخندیدند.