میم. طاها
بالأخره همسر جرأت بهخرج داد، بلند شد و گفت: «اگه اجازه بفرمايين، زحمت رو كم میكنيم.»
ميزبان با کمی تأخیر و به رسم ادب، سرش را از اعماق گوشی بیرون کشید و گفت: «به اين زودي؟»
حرفی که شنیدیم همزمان لبخندی روی لبان من و همسر نشاند، به میزبانهایمان نگاهی انداختم، اشاره به ساعتم کردم و گفتم: «زود؟ آخه عید دیدنی یه ربع، بیست دقیقه، نه دو ساعت.»
ميزبان گفت: «إ، حرفا میزنینها.» بعد نگاهی روی میز انداخت و انگار که خوب مچمان را گرفته باشد، گفت: «میوه که نخوردین هنوز؟»
همسر صادقانه دست روی شکمش گذاشت و گفت: «نه آقا، لازم نیست. جای میوه هم، آجيل صرف شد.» راست میگفت. در آن دو ساعت، دو نفری به جای هر شش نفرمان، آجیل بلعیده بودیم.
ميزبان گفت: «مگه میذارم میوه نخورده، پاتون رو از این خونه بیرون بذارین؟!» و به این ترتیب، ماراتُنِ از میزبان اصرار و از ما انکار، شروع شد. تا اینکه عاقبت در کمال تعجب من و ایضا همسر، از دهان همسر یک کلمه خارج شد: «چشم» و در مقابل چشمهاي ناباور من، نشست روی مبل. در واقع اگر بخواهم دقیقتر توصیف کنم، باید بگویم: «ولو شد.»
نشستن دوباره ما همان و بلند شدن صدای غیژژژژژژژ همان. رو کردم به همسر. فکر کردم موبایلش را گذاشته روي ویبره؛ و این یعنی شکستن قرارمان. از اول تعطیلات قرار گذاشته بودیم که موبایلها سکوت اختیار کنند، مخصوصا اگر در حال انجام مراسم عید دیدنی باشیم. ولی بندهخدا همسر، نیمدانگ حواسش هم به من و نگاههایم نبود، ششدانگ میخ شده بود روی میزبان، تا ببیند چه خوابی برایمان دیده.
در همین اثنا، یادم افتاد که تلفن همراه فعلی همسر که از این تکنولوژیها ندارد. آن گوشی مد روز ویبرهدار كه در چهارشنبهشب آتشین، ناخواسته افتاد توي کوره نوظهور وسط خیابان و ذغال شد.
داشتم کمکم فرو میرفتم توی خاطرات نهچندان خوشایند، که متوجه شدم صدای غیژژژ انگار بلندتر و نزدیکتر میشود. سرم ناخودآگاه چرخید به سمت بالا. کم مانده بود بگویم: «یا خدا!» ولی خوشبختانه فقط دهانم کمی از حالت عادی بازتر شد و بس.
بله. میزبان، خانهاش را از آخرین تکنولوژیها انباشته بود. این یکی هم اضافه شد به آن روبات جاروکش نیموجبی که هر ده دقیقه یکبار مصرانه زیر پای ما میخزید و زمین را نمیدانم از چه چیزی تمیز میکرد. حالا هم تکنولوژی شماره دو خودش را نشانمان میداد: يك دسته موز داشت از آن بالا میآمد طرفمان. در واقع بجای لوستر، موز آویزان کرده بودند و من تا آن لحظه متوجهاش نشده بودم. فکر میکردم بوی شدید موزی که از ابتدای ورودمان در خانه پیچیده، از خوشبوکنندهای مصنوعی به مشام میرسد نه طبیعی. با خودم گفتم: «لوستر خوراکی ندیده بودیم که دیدیم.»
میزبان پرسید: «در چه ارتفاعی میل میکنین؟»
همسر که مثل من منظور میزبان را درست متوجه نشده بود، گفت: «جانم؟»
میزبان گفت: «دوست دارین چقدر بیاد پایین. بالا باشه، پاشین بچینین؟ بیاد وسط، نیمخیز بشین دستتون برسه؟ یا همونجور که نشستین دست دراز کنین موز بیاد تو مشتتون؟»
ما که از هضم مستقیم چیزی که میشنیدیم تا لحظاتی عاجز بودیم، حرفی نزدیم. میزبان که سکوت چند ثانیهای ما را دید، وقت را تلف نکرد و ریموت را سُر داد طرف خودمان و گفت: «میبخشین، اصلا انتخاب با خودتون.» و سرش را کرد توی گوشی.
همسر به ناچار بلند شد و سعی کرد موزهای کوچکی را پیدا کند و بچیند.
بعد از انجام عملیات فوقدشوار موزخوری و پس از يك مشورت سرّي و سريع، مشترکا به اين نتيجه رسيديم كه بهتر است تا هنوز رمقی باقی است جیم شویم؛ و برای اینکه این بار میزبان مانع نشود، از فرصت پایین بودن جمعی سرهای خانواده چهارنفرهشان استفاده کردیم، آهسته بلند شدیم و رفتیم طرف در.
یک یادداشت هم گذاشتیم که: «از میزبانی شما سپاسگزاریم. منتظریم خیلیزود بازدید پس بدهید.»
از نظر ما خیلیزود، سهچهار روز بود ولی مثل اینکه از نظر آنها هفت هشت روز به حساب میآمد. یک هفته بعد که آمدند، از همان لحظه ورود بچهها دوتایی یک جمله را بر زبان آوردند: «رمز وایفایتون چنده؟»
و وقتی شنیدند که: «الان وایفای نداریم.» مثل دو تا گل لطیف که ناگهان بیآب شوند، پژمردند.
با این حال همین مسأله باعث شد قوانین خانه ما را راحتتر بپذیرند. همان قانونی که با یک میز ساده کنار در ورودی، همراه با یک یادداشت عملیاتی میشد: «محل امانت تلفن همراه، تبلت، آی پد و غیره، تا پایان مهمانی.» البته نگاههای مهربان من و همسر را هم به این دو مورد اضافه کنید.
ما میزبانان سادهای بودیم. نه روبات داشتیم، نه ریموت و نه حتی پذیرایی فوقالعاده و مفصل. خودمان دو نفری همه کارها را انجام میدادیم و البته یک سورپرایز هم داشتیم برایشان: به رسم قدیم و برای تلطیف قلبها، با یک خوراکی آقا و خانم مهمان را غافلگیر کردیم. البته بچهها هم اولش تعجب و بعد استقبال کردند. وقتی که آلاسکای خانگی بهروز شده با قطعات معلق موز، کیوی و سیب را تعارفشان کردیم، آشکارا در چشمان آقا و خانم برق حضور اندکی اشک را حس کردم. توانسته بودیم ببریمشان به گذشتهها.
داشتند با شوق و با حس و حالی متفاوت آلاسکای دوران کودکیشان را مزمزه میکردند و معلوم بود که لذت میبرند. حالتهای صورتشان با قبل فرقی اساسی داشت و من را به این فکر انداخت که: «چه خوب! واقعا انگار آدم دیگهای شدن.» ولی حرفی که چند دقیقه بعد شنیدم، فهماندم که گویا تغییرات به زمان بیشتری برای تثبیت شدن نیاز دارند. همان موقع که همگی سراسیمه دویدند سمت موبایل و تبلت به امانت سپرده شده، تا فعلا عکسهای سلفیشان را با نوستالژی آلاسکا ثبت کنند، تا بعدا با اینترنت خانگی با دیگران به اشتراک بگذارنش.
2
دورهمیِ یواشکی
نویسنده: میم. طاها
ساعت، دو بامداد است و بیدارم. نشستهام توی پذیرایی نیمهتاریک و با نور چراغمطالعه و در جوار کتابخانه کوچک شخصیام کتاب میخوانم. عصر بود که به فصلهایی رسیدم که کنجکاوی امانم را برید و حقیقتا به زحمت توانستم بخاطر شام و شستشوی ظرف و غیره نخواندش را تاب بیاورم. با این اوصاف، خواب را دیگر نمیشد به هیچ وسیلهای به خودم تحمیل کنم. هیچچیز قادر نبود رضایتِ ذهنِ بیدارم را جلب کند تا برای حفظ سلامتی هم که شده، بگیرد بخوابد و صبح به دنبال پاسخی برای کنجکاویهایش بگردد. حالا هم دیگر چیزی تا پایان کتاب نمانده و به گمانم به زودی وقتش خواهد رسید که رختخواب را جایگزین صندلی کنم.
یک پاراگراف بیشتر تا پایان نمانده و کار تقریبا تمام است که چشمم نوری را در حیطه بیناییاش حس میکند؛ آن هم درست در بخش بسیار تاریکِ خانه. از زیرِ درز باریک درب ورودی آپارتمان، گاهی نورهای باریکی میچرخند و انگار میآیند و میروند. اولین فکری که به ذهنم میرسد این است که ماشینی توی خیابان متوقف است و نورش از پنجرههای راهپله وارد ساختمان میشود. ولی بعد فکر میکنم اگر آنطور بود توی شیشههای خانه هم انعکاسی از این حضور دیده میشد؛ ولی آن بخش خانه در ظلمات طبیعی شبانهاش به سر میبرد. چرخش نور و رفت و آمدش ادامه مییابد و باعث میشود نگاه تأسفبارم روی پاراگراف آخر کتاب بماند و کنجکاوی رویداد اخیر، بر پایان کتاب غلبه کند و بلندم کند تا خودم را به آن چشمی کوچک در برسانم و عطشم را سیراب کنم.
نگاه کردن از چشمی، همان و احتمال خروج قریبالوقوع جیغ کوتاه از حنجره، همان. ولی خوشبختانه با وجود حس بزرگ وحشتی که درونم ناگهان شعله میکشد، مثل اکثر مواقع، اینبار هم سکوتم نمیشکند و فقط یک قدم از در فاصله میگیرم و زیر لب میگویم: «دزد؟» میخواهم بروم سراغ همسر و بیدارش کنم ولی قبلش چند لحظه مکث میکنم و فکرم را قفل میکنم روی تصویری که دیدهام. سعی میکنم عاقلانه بررسیاش کنم. نورها همچنان زیر پایم میچرخند و این یعنی: آن غریبهها هنوز آنجا هستند.
شهامتم را جمع میکنم و دوباره از چشمی نگاه میکنم؛ این بار با تمرکز و حفظ خونسردی بیشتر. توی دلم بلند میگویم: «اینا که خیلیان.» دزدهای فرضی یکی دو نفر نیستند؛ ده پانزده نفرند. یکی یکی از واحد روبرویی بیرون میآیند، آهسته و بیصدا. هر کدام در یک دست موبایلی با چراغ روشن و در دست دیگر هم یک چیز حجیمترِ... اِ... دو لنگه!
اینجاست که دوباره زبانم میچرخد و زیر لب میگویم: «کفش؟!»
دیدنِ کفش و تمام شدن افراد خروجی و مهمتر از همه حضور همسایههای واحد روبرویی در آستانه درب آپارتمان نیمهتاریکشان، باعث میشود به سرعت برق و باد، ذهن کارآگاهشدهام کشف رمز کند. بله، درست است. منشأ آن بوهای خوشمزهای که از صبح ساختمان را برداشته بود و نیز انبوه صداهای برخورد قاشق و چنگال با سطح بشقابهای چینی، نصفهشبی پیدا شد. تا آن لحظه نمیدانستم که همسایه روبرویی مهمان دارد؛ چه برسد که بدانم میزبانی ده پانزده نفر را میکنند. راستش اصلا نمیدانستم از مسافرت برگشتهاند، از بس که بیصدا مهمانداری میکنند؛ آن هم در این ایام تعطیلات که تقریبا ساختمان از بنیآدم خالی شده.
اینجاست که کشف رمز دوم اتفاق میافتد: صاحبخانه واحد روبرویی ساکن طبقه بالاست. پس اینطور! احتیاط بیش از حد بندگان خدا برای این بود. میخواستند دل صاحبخانهشان از حضور مهمانان نوروزی در منزل مستأجرانش نلرزد.
یاد چراغهای راهپله میافتم که به سبک قدیم و با تماس دست روی کلید به کار میافتد و اختیار با خود شخص است و اگر بخواهد میتواند در تاریکی قدم در راه بگذارد. پس حکمتی بوده که تابهحال از سیستم روشنایی سنسوردار خودکار بهرهمند نشدهایم؛ که در غیر این صورت مهمانان روبرو در کسری از ثانیه رسوا میشدند.
3وجداندرد
نویسنده: میم. طاها
وقت تنگ بود. روز به نیمه رسیده بود و ما همچنان در خانه بودیم و سردرگم که روز طبیعت را کجا بگذرانیم. هرجا میخواستیم برویم یا جای سوزن انداختن نبود و یا اینکه تا برویم و برسیم، روز تمام میشد.
همسر گفت: «بیا قانع باشیم.»
گفتم: «باشه، قبول. ولی من طبیعت میخوام».
لبخند ملیحی زد و گفت: «چشم».
رفت بالکن. شستم خبردار شد.
گلدان بهدست آمد.
یک روفرشی انداختیم وسط پذیرایی و گلدان را گذاشتیم در مرکزش. گلدانی با یک گل شاخ شمشاد زیبا.
یاد نهالهای باباجان افتادم. از پنجره که بیرون را نگاه کردم، دیدم سه چهار خانواده، توی پیادهرو و کوچه، اطراف آن درختهای آینده زیرانداز انداختهاند و میخواهند روزشان را همانجا شب کنند. باباجان خودش تعطیلات را رفته بود روستای آبا و اجدادیاش و از طبیعت بکر و زیبا لذت میبرد ولی برای این بندگان شهری خدا هم خوب میراثی به جا گذاشته بود.
در تدارک شکم بودیم که زنگ در و آیفون و تلفن با هم به صدا درآمد. تا به خودمان بیاییم، دیدیم پذیرایی پر شده از مهمان؛ از دوست و فامیل بگیر تا همسایه و آشنا و حتی ناآشنا.
همه دور گل حلقه زده بودند و روز طبیعت را با خوشی و شادی هر چه تمامتر میگذراندند. ما هم شاد بودیم از میزبانی غیرمنتظرهمان.
غروب که شد، همه یکباره به مهمانی خاتمه دادند. آمدیم با همسر یک سر و سامانی به وضع آشفته خانه بدهیم که ناگاه چشممان افتاد به گلدان نازنینمان. گل از وسط شقه شده بود به دو قسمت نامساوی.
از آن روز تا به حال متحیریم که آیا ازدحام جمعیت ـ به شکلی ناخواسته ـ منجر به بروز این رویداد دردناک شد یا اینکه عمدی در کار بوده؟ یعنی ممکن است کسی از زور وجداندرد مرتکب این عمل شده باشد؟ مبادا که نحوستی دامانش را بگیرد اگر در روز طبیعت به جنگ با طبیعت نرود؟!
4
پسا نوروز
نویسنده: میم. طاها
تعطیلات هم با همه طول و درازیاش بالاخره تمام شد و حالا با خیال راحت میتوانم زندگی عادی خودم را از سر بگیرم؛ با این دلخوشی که سال جدیدی آغاز شده و سیصد و اندی روز وقت دارم برای انجام دادن پروژههای مهم یا نزدیک به مهم زندگیام، در مدت یکسال پیش رو.
سیزدهچهارده یا دیگر حداکثر پانزدهشانزده روز از ماه اول سال که میگذرد، کمکم سر و کله همسایههای به سفر رفته البته از نوع موقتش پیدا میشود. اغلب هم شور و حال دیگری دارند و حواسشان نیست که اینجا یک ساختمان شانزده واحدی است، نه ویلای خانوادگی شمال یا باغ یا کوه و دشت و صحرا. البته در عرض یک هفته همه برمیگردند به روال نسبتا آرام همیشگی و تقریبا اکثر قریب به اتفاقمان با روحیهای دوچندان وارد فضای گفتگوهای بین همسایهای میشویم و من تلاش میکنم مثل سابق با همسایههای جور وا جورمان تعامل و همزیستی مسالمتآمیزم را ادامه دهم.
برخورد اول که معمولا به تبریک و احوالپرسی مختصر میگذرد و بس. ولی در برخوردهای دوم و سوم به بعد و مخصوصا در دیدارهای جمعی میتوان گفتوشنودهای جالبی داشت و تجربه اندوخت و به دانش آدمشناسی افزود.
عیدیهای بچهها، شاید اولین پرسشی باشد که بعضی افراد به عنوان شروع صحبت هم که شده بر زبان میآورند؛ هرچند که بعضیها هم ممکن است از این موضوع طفره بروند مبادا که مجبور باشند دست به جیب شوند.
روی همین حساب، اولین موضوعی که در میان جمع چند نفره همسایههایمان آن هم طبق معمول درست جلوی در ورودی ساختمان و در جوار نهالهای باباجان مطرح شد، همین عاقبت عیدیهای معدود بچههای ساختمان بود.
لبخند به لب پرسیدم: «حالا که به سلامتی نوروز و تعطیلات پس و پیشش تموم شده، چه برنامهای برای عیدیهای بچهها دارین؟»
همسایه روبرویی گفت: «چه برنامهای داشته باشیم، عزیز من؟! بالأخره بچه باید سال دیگه کیف و کفش و دفتر داشته باشه یا نه؟ جواب من و شوهرم که به سؤال «علم بهتر است یا ثروت؟» از همون دوران طفولیت، «علم» بوده و خواهد بود.»
همسایه بالایی با اخم جواب داد: «کجای کاری؟ گرفته نگرفته خرج کردن رفت، کار به برنامهریزی ما نکشید.»
همسایه طبقه دوم خندید و گفت: «پس فکر کردی با چی رفتیم یه هفته تور ایرانگردی؟!» بعد باز به خندیدن ادامه داد. معلوم بود که تعطیلات که تمام شده، برگشته سر اخلاق همیشگی و شوخیاش گرفته.
آخر از همه هم همسایه طبقه اول خیلی جدی نگاهم کرد و گفت: «به خودشون مربوطه. بالأخره فصل گرماست و بچه دلش چهار تا بستنی هم میخواد دیگه. اینطوری از حالا یاد میگیره که چطوری پولهاشو مدیریت کنه.»
من که خودم از پاسخگویی به این سؤال معذور بودم، کنجکاوانه رفتم سراغ سوال بعدی: «خب، برای امسال چه برنامهای دارین؟»
این بار همسایه طبقه اول شل و وارفته جواب داد: «من که مجبورم مثل سیصد چهارصد روز دیگه سال برم اداره، چه برنامه دیگهای میتونم داشته باشم؟»
همسایه طبقه دوم ناگهان جدی شد. نگاهم کرد و با لحنی جدی که سابقه نداشت، گفت: «من که برنامهمو شروع کردم.» دوز کنجکاویام زد بالا. او هم دانسته، چند لحظهای در سکوت به چشمهایم خیره ماند و بعد گفت: «یه متخصص ماهر لاغری پیدا کردم و تا نوروز آینده میخوام رژیم بگیرم.» شوخی شوخی انگار حرفش جدی بود. نمیدانم واقعا زیر چشمهایش کمی به سیاهی میزد، یا من تحتتأثیر حرفی که شنیدم اینطور تصور کردم. راستش را بگویم، سر در نمیآورم از راست و دروغ این بشر.
همسایه طبقه بالایی که حرف همسایه طبقه دو را شنید، شانههایش را بالا انداخت و گفت: «من که همون روز اول بعدِ سیزده، تخت گرفتم خوابیدم؛ بلکه خستگی این دو هفته دید و بازدید یکسره، از تنم در بره. اگه میشد بازم میخوابیدم. ولی خب نمیشه که! میشه؟»
همسایه روبرویی با بیحوصلگی گفت: «ای بابا! بچهداری بچهداریه دیگه. برنامهریزی و جدید و قدیم نداره که. میخری، میپزی، میشوری؛ میخورن، قد میکشن، بزرگ میشن.»
میخواستم سخنرانی بلندبالایی بکنم؛ ولی مغزم با توجه به این نکته که چهار جفت چشم با زاویه دیدهای مختلف نسبت به زندگی نگاهم میکنند، مانعِ زبانم شد و اکتفا کردم به اینکه: «خب، منظورم یه تغییر کوچولو توی سال جدید بود. نه حتما یه کار بزرگ یا وقتگیر.» پیش از ادامه حرفم و در کسری از ثانیه در ذهنم مرور کردم: «بالأخره قطرهقطره جمع گردد: روزی چنددقیقه، هفتهای نیمساعت، یه ساعت. مگه تماموقت دست و ذهن و فکرتون مشغوله، که اصلا وقت نداشته باشین؟ انصافا اینا بهانههای از سر واکنی نیست؟ من که باورم نمیشه وقتهای تلفشدهتون صفر باشه.» باز هم خودگوییهایم ادامه داشت که همسایه طبقه دوم پرید وسط فکرم و با این کارش البته نجاتم داد، چون نمیدانستم چطور منظورم را به درستی منتقل کنم. گفت: «تغییر کوچولو به درد نمیخوره عاطفه جون. تغییر بزرگ لازمه، اساسی. مثلا 50 کیلو، 60 کیلو.» و خیلی جدی نگاهم کرد. بعد لبخند کمرنگی زد. لبخندش را متقابلا جواب دادم و با خودم فکر کردم: «نه، مثل اینکه این حرفش واقعا جدیه. قراره راستی راستی رژیم بگیره.»
میخواستم بپرسم: «برای سال جدید چه آرزویی برای خودتون دارین؟» که با توجه به جو حاکم بر گفتگوها منصرف شدم. شاید اگر میپرسیدم، میشنیدم: «لاغری... مرخصیهای فراوان با حقوق... خواب شبانهروزی با خیال آسوده... بچهها مثل لوبیاهای جک، یکدفعه بزرگ بشن ولی منم جوان مونده باشم.» یا شاید: «هفت تا کار به نیت هفت روز هفته.» و یا: «یه کار نیمهوقت همراه با بیمه تکمیلی، فوقالعاده شغلی، تشویقهای هفتگی، ارتقای زودهنگام به علاوه ویلا و جکوزی در جزایر جنوب.» بنابراین با آرزوی سالی خوش و نیک، بیش از این وقتشان را نگرفتم که همگی خیلی کار داریم. تکراری باشد یا جدید، روزمره باشد یا متعالی و در افقهای دور، ولی دستیافتنی.