کد خبر: ۱۹۲۲
تاریخ انتشار: ۲۹ خرداد ۱۳۹۸ - ۱۳:۱۵
پپ
صفحه نخست » ویژه نامه نوروز

زینب جعفری طالبی

آن وقت‌ها خانه خیلی بزرگی داشتیم با چند اتاق و یک آشپزخانه خیلی بزرگ و حیاطی که از همه‌شان بزرگ‌تر بود. پس طبیعی بود که خانه‌تکانی عیدمان هم خیلی طولانی و سخت می‌شد؛ بخصوص برای مادر که معمولا به تنهایی خانه‌تکانی می‌کرد و چند تا بچه کوچک داشت. هم باید شش‌دانگ حواسش به بچه‌ها می‌بود، هم آب و جارو و رفت و روب سنگین خانه را پیش از رسیدن مهمان‌ها تمام می‌کرد. مهمان‌هایی که اگر چه نمی‌آمدند که بمانند ولی چون در شهری زندگی می‌کردیم که درست سر راه زادگاه کل فامیل و دوستان و آشنایان بود، کم پیش نمی‌آمد که مهمان‌هایی چند روزه را پذیرایی کنیم. پس باید خانه‌مان دسته‌گل می‌بود و بعد از رفتن هر گروه از مهمان‌ها هم دسته‌گل می‌ماند. کار آسانی نبود، بخصوص دسته‌گل ماندنش!

راستش را بخواهید درست نمی‌دانم مادر جان آن سال‌هایی که ما خیلی خیلی کوچک بودیم چه ترفندی به کار می‌بست که همیشه دم عید فرش و موکت‌ و پتو و همه رختخواب‌ها ‌شسته شده بود و پیش از رسیدن اولین مهمان همه‌جا از فرط تمیزی می‌درخشید؟! حتی گلدان‌های انبوه‌مان هم ترگل ورگل می‌شدند.

یادم است هنوز نوجوان نشده بودم که یک روز وسط‌های اسفند صدایم کرد و گفت: «شیشه پاک می‌کنی؟»

من که همیشه عاشق پاک کردن و گردگیری بودم، استقبال کردم و همان‌طور که می‌رفتم تا از کابینت زیر ظرفشویی دستمالی بردارم گفتم: «کدوم شیشه‌ رو باید پاک کنم مامان خانوم؟»

مادر خندید و گفت: «بگو کجا رو پاک نکنی؟»

با این حرف مادر کم مانده بود چند تا شاخ از ملاجم بیرون بزند. دانه دانه پنجره‌های انبوه خانه با تمام جزئیاتش آمد جلوی چشم‌هایم و گفتم: «اون همه رو؟»

مادر گفت: «هر چه‌قدر که تونستی...» بعد از مکثی هم گفت: «می‌تونی از آبجیاتم کمک بگیری...» بعد باز خودش اضافه کرد: «میام نگاه می‌کنم اگه خوب پاک کرده باشین، شیشه‌ای پنج ریال می‌گیرین.» کم مانده بود بال دربیاورم. کاری که دوست داشتم را انجام می‌دادم و بابتش پول هم می‌گرفتم، آن هم دم عید که آدم بیشتر دوست دارد جیبش پر از پول باشد تا خالی!

دویدم و رفتم به خواهرهایم که جایی مشغول بازی بودند قضیه را گفتم. خیلی اشتیاقی نشان ندادند. کوچولوتر از آن بودند که با کار، حتی اگر پول به دنبالش بود وسوسه شوند، ولی من که ول‌کن ماجرا نبودم. آن‌قدر تشویق کردم و گفتم که با پول‌شان چه خوراکی‌هایی می‌توانند بخرند تا آخرش سر ذوق آمدند و عروسک‌بازی را ول کردند. بعدش هم رفتم و روزنامه باطله و آب و چند تکه دستمال تمیز آوردم و مشغول شدیم. خودم که از بس هول پول بیشتر داشتم، شیشه پشت شیشه بود که تمیز می‌کردم. خواهرها هم چندتایی تمیز کردند.

چند ساعت بعد مادر از نتیجه کارمان بازدید کرد و با کمی ارفاق کار همه را تایید کرد و دستمزد خوبی هم داد. با این‌که فردا صبح از کار زیاد دیروزش کوفته بودم ولی حس خوبی داشتم که یکی دو هفته بعد که سر و کله مهمان‌ها پیدا شود و گاهی بروند لب پنجره؛ من هم در شفافیت منظره درختان تازه جوانه‌زده‌ای که جلوی چشم‌هایشان نقش‌ می‌بندد، سهمی دارم.

صدرایی برنگشته!

سارا صدرایی

اولین اردویی بود که با بسیج دانشجویی می‌رفتیم آن هم چه اردویی راهیان نور. نزدیک عید بود و هوا عالی. در اتوبوس ما بچه های دو دانشکده بودند، دانشکده مدیریت و دانشکده فنی و مهندسی. با حرکت اتوبوس‌ها خیلی زود با بچه‌های دانشکده فنی دوست شدیم انگار این دهمین سفری بود که با هم می‌رفتیم. شب به شهر پل دختر رسیدیم. اتوبوس‌ها برای نماز و شام نگه داشتند. بعد از یک ساعت توقف، قرار بود دوباره راه بیفتیم. تقریبا همه سوار اتوبوس‌ها شده بودند. مسئول دانشکده فنی که مسئول اتوبوس هم بود از پله‌ها بالا آمد و پرسید: همه سوار شدن؟ من و دوستم فرشته کنار هم ایستاده بودیم. فرشته لبخند شیطنت‌آمیزی زد و با چشم اشاره به من کرد وگفت: صدرایی هنوز از دستشویی نیومده. مسئول دانشکده فنی پیاده شد. نیم ساعتی گذشت تمام اتوبوس‌ها حرکت کرده بودند به جز اتوبوس ما و اتوبوس برادران. از پنجره بیرون رو نگاه کردم، همه چیز ملتهب بود. انگار دنبال چیزی می‌گشتند. فرشته را صدا کردم و گفتم: فکر کنم گند بالا آوردی دختر! قضیه رو جدی گرفتن. فرشته که خنده‌اش گرفته بود، گفت: مگه این دختره نمی‌دونه فامیلی تو چیه؟! با دست ضربه آرامی به سرش زدم و گفتم خوب تو اتوبوس همه من سارا صدا می‌کنن از کجا باید بدونه!

هنوز حرف‌هایمان تمام نشده بود که یکی از برادرها سوار اتوبوس شد و گفت: خانم صدرایی هنوز برنگشته؟! سقلمه‌ای به پهلوی فرشته زدم. فرشته من و منی کرد و گفت: ببخشید صدرایی از اول هم اومده بود، ما فکر کردیم خانم سلامی ایشون میشناسه باهاشون شوخی کردیم. کارد میزدی خون برادرمون در نمیومد. خواست از اتوبوس پیاده شود،آنقدر عصبی بود که نتوانست خودش را کنترل کند و دوتا پله را یکی کرد و پهن زمین شد، کل اتوبوس از خنده رفت رو هوا. این شد سوژه سفر تا وقتی برگردیم. هر بار خانم سلامی می‌پرسید همه بر گشتن کل اتوبوس یک صدا می‌گفتن: صدرایی برنگشته....

همرنگ جماعت

فاطمه قهرمانی

یادم می‌آید در دوران راهنمایی برای این که همرنگ جماعت دوستانم بشوم گاه‌گاهی دست به حماقت‌های کودکانه‌ای می‌زدم که ثابت کنم من هم استعداد شیطنت کردن دارم! و این شیطنت‌ها چه قدر ناشیانه بود!

آن روز وقتی بچه‌ها تصمیم گرفتند که زیر معلم‌مان سوزن بگذارند! با این که چندان به این کار راضی نبودم اما خب مثل همیشه خودم را مشتاق نشان دادم. نقشه شوم ما راه به جایی نبرد و معلم به خاطر جثه درشتی که داشت و پالتو کلفتی که به تن کرده بود حتی آخ هم نگفت! و هنگام زنگ تفریح فهمیدیم نقشه‌مان اثر کرده ولی او به روی خودش نیاورده بود. عذاب وجدان گریبانم را گرفته بود و ول نمی‌کرد!

اما خب این شیطنت‌های ریاکارانه برای منی که از پاستوریزه بودن به تنگ آمده بودم تمامی نداشت. چند روزی تا چهارشنبه سوری باقی مانده بود. بابا مثل هر سال با انواع و اقسام مواد منفجره به سراغ‌مان آمد. من که تصمیم گرفته بودم اینبار برخلاف همیشه سهمم را به مصطفی نفروشم! تمام ترقه‌ها را داخل جعبه‌های کبریت جاساز کردم تا به مدرسه ببرم و عرض اندامی مقابل بچه‌ها بکنم! ولی مشکل اینجا بود که کلاس ما درست مقابل دفتر مدیر بود! و مشکل بزرگتر این بود منی که تا همین چند سال پیش برای روشن کردن اجاق گاز با التماس به مصطفی متوسل می‌شدم چطور می‌توانستم ترقه بترکانم؟ وقتی با هزار ترس و لرز یکی از آن‌ها را روشن کردم و وسط کلاس انداختم چنان جیغی کشیدم که فکر کنم به گوش مدیر رسید! ترانه که یکی از شرورترین‌های کلاس بود پس گردنی حواله‌ام کرد! و با عصبانیت گفت: «آخه دیوونه خودت می‌ترکونی خودتم جیغ می‌کشی فرار می‌کنی؟!» خیلی نگذشته بود که مدیر بهت زده مقابلم ایستاد حتما داشت فکر می‌کرد از این چهره مظلوم چطور این چنین جسارتی بر‌می‌آید؟ یا شاید هم داشت مرا با عمه‌ام که چند سال پیش اینجا درس خوانده بود قیاس می‌کرد؟ عمه‌ام در شناسنامه با من هم‌نام بود. در واقع پدربزرگم وقتی رفته بود شناسنامه عمه را بگیرد، قول و قرار از یادش رفته و اسمش را فاطمه گذاشته بود و به خاطر همین من و او هم نام بودیم. او یک شاگرد منضبط و درس‌خوان بود که برخلاف من تمایلی به کله شقی نداشت! بماند که آن سال چه نمره انضباط زیبایی که نصیبم شد! اما درسی شد تا بفهمم که گاهی همرنگ جماعت شدن خود خود رسوایی است!

خاطرات خانه تکانی عید

مهناز کرمی

همه جای خانه را با وسواس و دقت هر چه تمام‌تر تمیز و گردگیری کرده بودم. نوبت آشپزخانه بود. امیرعلی ظهر از مدرسه می‌آمد تا آن موقع کلی زمان برای تمیز کردن آشپزخانه داشتم. آستین‌ها را بالا زدم. سطل آب را برداشتم و کف و مایع سفید کننده داخلش ریختم. دستکش‌هایم را دست کردم و با مقداری پارچه خودم را به بالای چهارپایه رساندم. از بالا به پایین، داخل کابینت‌ها و... همه جا را برق انداختم. از زاویه چپ به راست و بر عکس آشپزخانه را نگاه می‌کنم که لکه چربی یا کثیفی نمانده باشد! به‌به، از تمیزی و براقی آشپزخانه به وجد می‌آمدم. هنوز ساعتی به برگشتن امیر علی مانده بود و من می‌خواستم کدبانوگری‌ام را کامل کنم!

تصمیم گرفتم برای شام قیمه بار بگذارم. در یخچال را باز کردم تا رب گوجه را پیدا کنم اما چیزی داخل یخچال نبود. از زیر کابینت که محل نگهداری رب و وسایل اضافه است یک قوطی رب بیرون ‌آوردم. یکدفعه صدای تلفن بلند شد. خودم را به گوشی رساندم، همسرم بود:

ـ الو ، سلام ارژنگ چطوری؟!

به به سلام سیما خانم، خوبم، تو چطوری عزیزم؟

ـ نمی دونی ارژنگ آشپزخونه را کردم مثل شیشه. از تمیزی برق می‌زند.

ـخسته نباشی خانم، اگه ناراحت نمی‌شی یکی از همکارهایمم با خانمش قرار شد امشب بیان خونمون. اگه کار داری قرارمونو می‌ذارم واسه یه وقت دیگه.

پشت چشمی نازک کردم و با غرور گفتم:

ـ نه عزیزم، این کار و نکنی‌ها... زشته، من که دارم واسه شام قیمه درست می‌کنم، خوب یه کم بیشتر درست می‌کنم.

گوشی را قطع کردم و به آشپزخانه رفتم. پیاز و گوشت را تفت داد و لپه را هم اضافه کردم. امشب باید سنگ تموم می‌ذاشتم! هود را روشن کردم. نوبت ریختن رب گوجه به غذا بود. قوطی رب را روی کابینت بغل گاز گذاشتم. از داخل کشو در بازکن را برداشتم و محکم روی درب رب فشار داد. با سوراخ شدن در قوطی فواره قرمز رنگی به هوا پاشید. تا چند لحظه شوکه به این صحنه نگاه کردم. تازه متوجه عمق فاجعه شدم. با لباس و دستانی آغشته به رب گوجه، به در و دیوار که با رنگ قرمز تزئین شده نگاه کردم . حتی نای جیغ زدن هم نداشتم. ای خدا این چه فاجعه‌ای بود! روی زمین ولو شدم و سرم را بین دستانم گرفتم. نمی‌خواستم ارژنگ متوجه موضوع شود و سوژه سیزده روز عیدش ماجرای من و قوطی رب و آشپزخانه باشد! عجب دور نمای هنری پیدا کرده بود آشپزخانه!

با زانوانی لرزان خودم را به اجاق گاز رساندم و زیر قابلمه را خاموش کردم تا فاجعه بعدی رخ ندهد. تا آمدن امیر علی خودم را تنبیه کردم و با سرعتی غیر قابل تصور، دوباره همه جا را برق انداختم.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: