کد خبر: ۱۹۱۸
تاریخ انتشار: ۲۹ خرداد ۱۳۹۸ - ۱۳:۱۰
پپ
گفتگوی صمیمانه با خانواده شهید مدافع حرم، «نوید صفری»
صفحه نخست » گفتگو

فاطمه اقوامی

دست و دلم به نوشتن نمی‌رود... به نظر من برخی چیزها در دنیا وجود دارد که نباید آن‌ها را در قالب کلمات و جملات ریخت... آن‌ها نه نوشتنی‌هستند، نه خواندنی فقط باید با دل و جان حس و درک‌شان کرد...هر چقدر حساب می‌کنم می‌بینم اگر هنرمندترین آدم روی زمین هم باشی و واژه‌ها به بهترین نحو ممکن به خدمت بگیری و به زیباترین روش پشت سر هم ردیف کنی باز انگار یک چیز کم است و آنچه دلت می‌خواهد از آب درنمی‌آید... اصلا مگر واژه‌ها و جملات چقدر ظرفیت دارند که تو بخواهی عشق مادر و فرزندی را در آن بگجانی؟! مگر آن‌ها چقدر توان دارند که بتوانند بار سنگین واگویه‌های دلتنگی مادری را به دوش کشند... مگر چقدر لطافت دارند که تو بخواهی به کمک‌شان عاشقانه‌های همسرانه را توصیف کنی؟! مگر می‌شود با قدرت زمینی این واژه‌ها، آسمانی‌ها را به نصویر کشید؟! راستش را بخواهید هر گونه تلاشی در این زمینه محکوم به شکست است... این کار را باید سپرد به اهلش... به کسانی که در فصول‌های دفتر زندگی‌شان پر از این حکایت‌ها و روایت‌هاست... درست مثل مادر و همسر شهید «نوید صفری» که مهمان ویژه‌نامه نوروزی ما شدند تا با کلام شیرین‌شان حکایتی خواندنی و شنیدنی از روزهای زندگی این شهید بزرگوار را برایمان روایت کنند... با ما همراه باشید که مطمئنم شما هم مثل من از خواندن این سطور لذت خواهید برد.

راهی که از دوران کودکی آغاز شد

مادرشهید: نوید از همان بچگی عاشق امام حسین‌علیه‌السلام بود. همیشه با هم به هیئت می‌رفتیم. او بازی‌های بچگانه خودش را می‌کرد و ما هم به عزاداری‌مان می‌رسیدیم. از همان سن پایین خواندن نماز و گرفتن روزه‌ را شروع کرد. 8 سالش که شد موقع ماه رمضان اصرار می‌کرد سحرها او را هم بیدار کنیم. می‌گفتم ایرادی ندارد، بیدار شو ولی روزه‌ات را کله‌گنجشکی بگیر. اما همیشه تا موقع افطار روزه‌اش را نگه می‌داشت. یکی دو روز که گذشت به او گفتم مادرجان برایت سخت می‌شود، روزها بلند و گرم است، یک روز در میان روزه بگیر یا اینکه ظهر که شد چیزی بخور، می‌گفت نه، دوست دارم روزه‌ام را کامل بگیرم، توان آن را هم دارم.

16،17 ساله که شد برای نماز و کمک زیاد به مسجد می‌رفت. در آنجا با آقایی که هم‌سن پدربزرگش بود دوست شد و کارهای فنی را از او یاد گرفت. کلا به این‌جور کارها علاقه داشت. کم‌کم در مسجد مسئولیت گرفت و خیلی از کارهای تعمیراتی را خودش انجام می‌داد. بعد از مدتی آشپزخانه مسجد را هم به دست گرفت. وقتی می‌خواستند غذایی درست کنند نوید هر جا بود خودش را می‌رساند و کمک می‌کرد. عضو بسیج مسجد هم بود، بچه‌های کم سن و سال را دور خودش جمع می‌کرد و برای‌شان حرف می‌زد و سعی می‌کرد آن‌ها را به راه بیاورد.

برای مردن هم باید برگه پایان خدمت داشته باشیم!

مادرشهید: دانشگاه که قبول شد، بعد از مدتی انصراف داد و گفت می‌خواهم به سربازی بروم. گفتم مامان جان، دو ترم رفتی حیف است، درست را بخوان و وقتی تمام شد برای سربازی اقدام کن. به شوخی می‌گفت: مامان، دور از جان، برای مردن هم باید برگه پایان خدمت داشته باشیم! من سربازی‌ام را که تمام کردم آنوقت درسم را ادامه می‌دهم. دوران آموزشی سربازی‌اش کرمانشاه بود که خیلی هم سختی کشید. اما بعد از آن به همین پادگان نزدیک منزل‌مان آمد. خودم هر روز برایش صبحانه، نهار و شام آمده می‌کردم و به پادگان می‌بردم. با اینکه نزدیک‌مان بود ولی چون مسئولیت پایگاه دستش بود کمتر وقت می‌کرد به خانه بیاید.

از دفاع تا سپاه

مادرشهید: بعد سربازی چند سالی مشغول به کار شد اما یک روز با دوستش علی آقا تصمیم گرفتند برای استخدام در وزارت دفاع اقدام کنند که این کار را انجام دادند. نوید و علی‌آقا نزدیک به 16 سال با هم رفاقت داشتند و خیلی صمیمی بودند. همیشه می‌گفتند ما وقتی بخواهیم زن بگیریم، خانواده‌ای را انتخاب می‌کنیم که دو تا دختر داشته باشند تا ما دو تا بتوانیم با آن‌ها ازدواج کنیم. گرچه قسمت نشد که این‌ اتفاق بیفتد و علی آقا زودتر ازدواج کرد. بعد از مدتی کار در وزارت دفاع با هم از آنجا بیرون آمدند و به سپاه رفتند و در آنجا مشغول به کار شدند.

عشق مادر و پسری

مادرشهید: ایمان و تقوای نوید زبانزد بود. به نماز اول وقت خیلی اهمیت می‌داد. دائم الوضو بود و اهل نماز شب. بیشتر اوقات نماز شب و صبحش را به هم وصل می‌کرد. حرم امام‌رضا علیه‌السلام را خیلی دوست داشت. بیش از 12 بار در سال به مشهد می‌رفت. روز عرفه و اربعین هم راهی کربلا می‌شد.

از کارهای مورد علاقه نوید خواندن وصیت‌نامه شهدا بود. آن‌ها را می‌خواند و در دفتری برای خودش مطالبی را یادداشت می‌کرد. گاهی وقتی وارد اتاقش می‌شدم دفترش را برمی‌گرداند. می‌گفتم نویدجان، تو که می‌دانی تا من عینک نزنم نمی‌توانم از این فاصله چیزی بخوانم. او هم می‌گفت نه جمع نکردم و دوباره دفترش را مثل قبل قرار می‌داد. من فکر می‌کردم این کارها را برای جذب نیرو در سپاه انجام می‌دهد اما بعدها دیدم نه، برای خودش مطالبی را یادداشت می‌کرد.

خیلی خوش رو و شوخ طبع بود. احترام زیادی برای بقیه به خصوص من و پدرش قائل بود و هر کاری داشتیم برایمان انجام می‌داد. من و نوید خیلی به هم وابسته بودیم. شب‌ها که دیروقت از هیئت می‌آمد، وقتی می‌دید بیدارم، به پنجره اتاق ضربه کوچکی می‌زد تا در را برایش باز کنم. بعد چند ساعتی می‌نشستیم و با هم حرف می‌زدیم. اینقدر صحبت می‌کردیم که معمولا به وقت نماز شب می‌رسید، بعد هم نماز صبح را می‌خواندیم تازه بعد از آن می‌خوابیدیم. گاهی پدرش می‌گفت مگر یک مادر و پسر چقدر حرف دارند که با هم بزنند. بعضی وقت‌ها وقتی مشغول قرآن خواندن بودم نوید به خانه می‌آمد تا مرا می‌دید با خوشحالی می‌گفت:‌سلام اماه، باریکلا به مامان خودم که داره قرآن می‌خونه. بعد هم می‌آمد سرم را می‌بوسید.

من همین‌‌ دور و بر هستم

مادرشهید: از وقتی در سپاه کارش را شروع کرد، مدام به مأموریت می‌رفت اما مدت زمانش کوتاه بود. گاهی به خانه می‌آمد و خیلی زود وسایلش را جمع می‌کرد، ساکش را برمی‌داشت و سریع می‌رفت. اما هر بار من هر طور بود او را نگه می‌داشتم و از زیر قرآن ردش می‌کردم. می‌گفت مامان، جایی نمی‌روم. فردا، پس فردا برمی‌گردم. می‌گفتم فرقی نمی‌کند، هر جایی که باشد، من تو را از زیر قرآن رد می‌کنم و به قرآن خدا می‌سپارمت تا خودش نگهدارت باشد.

بار اول که به سوریه رفت، چیزی به ما نگفت. هر موقع هم تماس می‌گرفت شماره جوری می‌افتاد که من فکر می‌کردم در همین تهران است. به شوخی به او می‌گفتم: نوید جان من که می‌دانم شما همین پادگان نزدیک خانه دارید آموزش می‌بینید. می‌گفت: بله مامان، هر جور دوست داری فکر کن. من همین‌‌ دور و بر هستم. خلاصه کسی نمی‌دانست کجاست. تا اینکه 15،20 روز به پایان مأموریتش، چند روزی خبری از او نشد، چون می‌دانستم با علی‌آقا دوست صمیمی‌اش به مأموریت رفته، گفتم به خانه آن‌ها زنگ بزنم ببینم همسرش خبری دارد یا نه. وقتی گوشی را برداشت گفتم: علی‌آقا از مأموریت آمده است؟! گفت بله، دو روزی می‌شود. گفتم پس چرا نوید نیامده؟ گفت: علی گفته آقا نوید هم چند روز دیگر می‌آید، برای او هم بلیط برگشت به ایران را گرفته‌اند. با تعجب گفتم: برای ایران؟ مگر کجا رفته بودند؟ گفت: سوریه. تا این را گفت انگار آب جوش رویم ریختند. بی‌حال شدم و نشستم. گفتم: ای داد و بیداد. این بچه چند ماه است سوریه است و به من می‌گوید همین دورو بر هستم! وقتی نوید زنگ زد قضیه را به او گفتم. گفت: مامان شما دو ماه بی‌خبر بودی، این مقدار هم رویش. من می‌آیم. فکر می‌کنی اگر می‌دانستی چی می‌شد؟ برای اینکه مرا آرام کند، گفت: اینجا اصلا خبری نیست، من برای جنگیدن نمی‌روم. ما اینجا اطلاعات جمع‌آوری می‌کنیم. همه این‌ها را که گفت، به او گفتم: باشه ولی من دیگر اجازه نمی‌دهم بروی.

سری بعد که می‌خواست به سوریه اعزام شود به من گفت: مامان من چون عربی‌ام خوب است به من گفتند باید بروی لبنان عربی‌ات را کامل کنی. من گفتم نه، اجازه نمی‌دهم بروی. گفت: مامان، من که نمی‌خواهم به سوریه بروم. چون خیلی با هم دوست بودیم و با هم صحبت می‌کردیم هر طور بود مرا راضی کرد اما گفت به بابا نگو. اما خب من نمی‌توانستم به پدرش اطلاع ندهم. به او گفتم نوید برای درس و کار می‌خواهد به لبنان برود. پدرش گفت تو باور کردی ولی من که می‌دانم برای درس نمی‌رود. گفتم هر چه باشد، چون این راه را دوست دارد حتی اگر ما بگوییم نرو، می‌رود پس بهتر است ناراضی نباشیم. این بار مأموریتش 45 روزه بود که مصادف با ماه رمضان هم شد و او در آنجا خیلی سختی کشیده بود.

سری دوم که آمد تصمیم گرفتیم برایش زن بگیریم تا شاید سرش گرم شود و کمتر هوای آن‌جا رفتن به سرش بزند. البته دو سالی بود که به او گفته بودم می‌خواهم برایت زن بگیریم. شاید 50، 60 دختر خوب هم برایش انتخاب کردیم اما می‌گفت چیزی که من می‌خواهم نیست.

تا این‌که بلأخره مریم جان را برایش پیدا کردیم. به خاطر این اتفاق همگی خوشحال بودیم و شاد و دلخوش داشتیم مقدمات عروسی را فراهم می‌کردیم.

راهیابی به بهشت:

همسر شهید: من دوره کارشناسی را در دانشگاه صنعتی اصفهان گذراندم. در آنجا ما یک هیئت دانشجویی داشتیم که هر دو هفته یک بار به دیدار خانواده شهدا می‌رفتند. من و دوستانم پای ثابت این دیدارها بودیم و از همان‌جا ارتباط من با شهدا شکل گرفت. وقتی بعد از پایان دوره کارشناسی برای ادامه تحصیلات به تهران آمدم خیلی دلم برای گلزار شهدای اصفهان تنگ می شد. به گلزار شهدای تهران رفته بودم اما اطلاعات دقیقی از آن نداشتم تا اینکه 15 ماه رمضان سال 94 یکی از دوستانم پیشنهاد داد در مراسم افطاری که قرار بود مادر شهید رسول خلیلی در کنار مزار شهید برگزار ‌کنند، شرکت کنیم. من هم قبول کردم و همراه دوستم رفتیم. مراسم خیلی باصفایی برگزار شد و ما آنجا با مادر شهید آشنا شدیم و ایشان از خصوصیات فرزند‌شان برایمان صحبت کردند. وصیت نامه شهید را هم به ما دادند که خیلی تحت تأثیر آن قرار گرفتم. در آن مراسم یکی از بچه‌هایی که آن‌جا بود حالش خیلی منقلب شد. وقتی مادر شهید علت را پرسیدند، گفتند من دیشب خواب همین سفره افطار را دیدم. آقا رسول همانطور که داشتند کنار آن قدم می‌زدند، گفتند این نفرات را می‌بینی، من تک‌تک‌شان راخودم دعوت کردم. این خواب هم باعث شد، از آن مراسم بیشتر لذت ببریم. بعد از آن شب، دیگر ارتباط من با شهدای بهشت زهرا شکل گرفت و هر هفته به آنجا می‌رفتم. رابطه‌مان با مادر شهید خلیلی هم ادامه پیدا کرد و با ایشان رفت‌و آمد داشتیم. مادر شهید خلیلی همیشه برای ازدواج ما دعا می‌کردند. یک‌بار هم یکی از آشنایان و از کسانی که خیلی به شهدا ارادت داشت به من گفت: مریم الهی همسری نصیبت شود که بوی آقا رسول را بدهد. گفتم بوی ایشان که هیچ، همین که ارادت به شهدا داشته باشد برای من کافی است.

این ارتباطات ادامه داشت تا اینکه شب تولد شهید خلیلی شد. به او گفتم یک سال است که با مادرت آشنا شدیم و به شما سر می زنیم، امشب از شما عیدی می‌خواهم. عید غدیر هم ما همراه مادر شهید رسول خیلی به زیارت مزار ایشان رفتیم و در آنجا شیرینی پخش کردیم و درست یک هفته بعد، آقا نوید به خواستگاری آمدند.

واسطه آسمانی

همسر شهید: اما اینکه چطور آقا نوید به ما معرفی شدند هم ماجرای جالبی دارد. سال 81 خاله آقا نوید در همدان همسایه ما بودند. مادر من در آنجا به عنوان معلم قرآن فعالیت داشتند که خاله آقا نوید هم یکی از شاگردان مادرم بودند. بعد مدتی خاله به خاطر کار همسرشان به تهران آمدند و ارتباط ما قطع شد. سال 90 ما هم به تهران نقل مکان کردیم. وقتی خاله آقا نوید این خبر را می‌شنوند خیلی تلاش می کنند که شماره‌ای از ما پیدا کنند. تا اینکه بعد از چند سال، درست شنبه بعد از همان عید غدیر که ما بر سر مزار شهید خلیلی بودیم، خاله آقا نوید که به واسطه‌ای شماره ما را پیدا کردند و به مادرم زنگ زدند. بین صحبت‌ها وقتی خاله آقا نوید متوجه می‌شوند من مجرد هستم و خیلی برایم مهم است همسرم مؤمن باشد، می‌گویند پسر خواهرم من هم همین‌طور است و خلاصه دو روز بعد اولین جلسه خواستگاری ما برگزار شد. اما این ماجرا مربوط به معرفی دنیایی این ازدواج بود.

آقا نوید هم به شهدا خیلی علاقه داشتند. طلبه شهید «علی خلیلی»، شهید امر به معروف از دوستان او بودند که شهادت‌شان تأثیر زیادی روی زندگی آقا نوید داشت. از طرف دیگر آقا نوید علاقه خاصی به شهید رسول خلیلی داشت. نوشته‌های زیادی برای این شهید می‌نوشتند که اولین دست‌نوشته‌شان مربوط به همان ماه رمضانی است که من برای اولین بار سر مزار شهید خلیلی رفتم که در آن دست‌نوشته از شهید می‌خواهند واسطه شهادتان شود. روز عید غدیر هم آقا نوید در کنار مزار بودند و با پدر شهید صحبت می‌کنند. وقتی پدر شهید از کرامت شهید می‌گویند

آقا نوید برمی‌گردد به سنگ مزارش نگاه می‌کند و می‌گوید: «ما این همه با هم رفیق هستیم و به شما ارادت داریم یک کاری هم برای من بکن، تا یک دختر خوبی هم برای من پیدا شود.»

روزهای خوش آشنایی:

همسر شهید: من عکسی از شهید رسول خلیلی در اتاقم داشتم که هر وقت خواستگاری می‌آمد آن را برمی‌داشتم ولی آن روز این کار را نکردم. وقتی برای صحبت به اتاق رفتیم تا آقا نوید عکس را دیدند با تعجب گفتند: آقا رسول هم که اینجا هستند! و همین مسأله باعث شد جلسه اول ما بیشتر به صحبت درباره شهید و ارادات به شهدا بگذرد. آقا نوید هم مرتب می‌گفت: رسول خلیلی مرا غافلگیر کرد.

چند روز بعد این جلسه مصادف با سالگرد قمری شهادت شهید خلیلی بود. من هم از طرف مادرشان دعوت بودم و اطلاعیه مراسم را برای آقا نوید هم فرستادم. آقا نوید شب قبل از مراسم در خواب می‌بینند که شهید خلیلی یک تبلت دست‌شان است و دارند مهمان‌ها را دعوت می‌کنند. تا چشم‌شان به آقا نوید می‌افتد می‌گویند فردا بیایید، به دوستان دیگرت هم بگو بیایند، منتظرتان هستیم. آقا نوید از این دعوت خیلی خوشحال بود. همان روز ما قبل از مراسم، ما برای جلسه دوم صحبت‌مان در کنار مزار شهدای گمنام شهید محلاتی قرار گذاشتیم. در آن جلسه هر دو تصمیم گرفتیم ماجرای عنایت شهید را از ذهن‌مان کنار بگذاریم و فقط درباره خودمان صحبت کنیم تا بهتر همدیگر را بشناسیم. سه ماه آشنایی ما طول کشید، بعد از صحبت و مشاوره بلأخره مراسم نامزدی کنار مزار دایی شهید آقا نوید برگزار شد.

روز قبلش آقا نوید آمده بود بهشت و می‌گفت همه شهدا را دعوت کرده‌ام. می‌گفتند قصد داشتم شهید فیروز حمیدزاده که کنارم در سوریه به شهادت رسیده را دعوت نکنم چون بعد از شهادت به من سر نزده است. اما همان موقع که این تصمیم را گرفتم یکی از کانال‌های تلگرام، درباره این شهید مطلبی گذاشت. آقا نوید خیلی منقلب بود و می‌گفت دوست داشته به مراسم‌مان بیاید، خودش به این طریق سراغم را گرفته است.

همان شب قبل از مراسم هم به من پیام داد و گفت: خواهش می‌کنم فردا موقع مراسم دعا کن من زود به شهادت برسم. گفتم دعا می‌کنم اما زود بودن آن را نمی‌گویم. دعا می‌کنم هر وقت در اوج بندگی بودید و امام حسین‌علیه‌السلام بی‌تاب دیدارتان شد، آن وقت شهید شوید. گفت حضرت زهرا نظر می‌کنند و ان‌شا‌ء‌الله به این مقام می‌رسم. می‌رسم. من هم در دلم ‌گفتم این جایگاه خیلی بالاست و حتما مدت‌ها طول می‌کشد. قبل از خطبه دوباره یادآوری کرد که یادتان نرود دیشب چه گفتید. بعد خطبه هم دوباره پرسید دعا کردید؟ گفتم بله.

دقیقا از عید غدیر تا روز محرمیت‌ما 110 روز طول کشید و این عنایت‌ها و نشانه‌ها برایمان خیلی زیبا و دلپذیر بود.

شهید نوید

خیلی دوست داشتیم خطبه عقدمان را حضرت‌آقا بخوانند که الحمدالله این اتفاق روز 13 رجب به صورت تلفنی اتفاق افتاد. آن روز دو نفری به حرم حضرت عبدالعظیم رفتیم. آنجا از دفتر حضرت آقا تماس گرفتند و خطبه توسط ایشان خوانده شد. آقا نوید بعد از تماس با حسرت گفتند خیلی دوست داشتم اولین باری که آقا اسم مرا می‌آورند به اسم شهید نوید باشد. البته این بار هم خوب بود. ان‌شاالله برای دفعه بعد آنطور اسم مرا می‌برند. بعد از خطبه آقا نوید، قرآن دستش گرفت، نیت کرد و قرآن را باز کرد. آیه اول صفحه را که دید، لبخند زد. آیه 23 سوره احزاب بود: «مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا»

تاج مادر شهیدی

مادر شهید: دو ماه قبل از اینکه برای مرتبه آخر به سوریه برود، یک روز صبح موقع صبحانه به من گفت یک خواب درباره شهادتم دیدم. گفتم نمی‌خواهد تعریف کنی، من هنوز داغ دایی و عموی شهیدت از یادم نرفته است، حالا تو می‌خواهی شهید شوی؟ (برادر من و برادر همسرم در دوران دفاع مقدس به شهادت رسیدند) من مخالفت کردم اما نوید خوابش را تعریف کرد و گفت: مامان خواب دیدم در تهران مرا ترور کردند و به شهادت رسیدم. گفتم: مگر تو همیشه نمی‌گویی من آبدارچی هستم، چه کسی آبدارچی را ترور می‌کند؟ گفت: نه مامان، آن موقع پسرت مقام و ارزش بالایی پیدا کرده بود. باید بودی و می‌دیدی در تشییع جنازه‌ام چه خبر بود. همه انگشت به دهان مانده بودند. بعد هم حضرت زهرا‌سلام‌الله‌علیها یک تاج مادر شهیدی بزرگ آورد و گذاشت روی سرت. یادت هست همیشه به شما می‌گفتم ان‌شا‌ء‌الله پیش حضرت زهرا رو سفید شوی؟ آن‌جا دیدم که رو سفید شدی. بچه‌ام را هم دیدم که 12 ساله بود و با او صحبت کردم.

عشق بزرگ‌تری در میان بود

آقا نوید در سفر آخر سه ماه مأموریت حضور در سوریه داشت. قرار بود ما کارها را انجام دهیم تا وقتی برگشت مراسم عروسی‌مان را برگزار کنیم. من عکس وسایلی که برای جهیزیه می‌گرفتم برایش می‌فرستادم و او کلی ذوق می‌کرد. در طی آن سه ماه مأموریت، من هم سفری به سوریه داشتم و سه روز در کنارش بودم. در آن سفر یک لباس نظامی کوچک برای پسرمان که خوابش را دیده بود، خرید و در حرم حضرت رقیه تبرک کرد. یعنی اینطور نبود که این ذوق‌ها را نداشته باشد. اما از طرف دیگر عشق بزرگ‌تری هم داشت و دوست داشت به آن برسد. اینطور افراد می‌ترسند اسیر دنیا شوند و از شهادت دور بمانند به خاطر همین با اشتیاق از خدا می‌خواهند که به این مقام برسند. آقا نوید همیشه عکس زمان شهادت برخی شهدا را به من نشان می‌داد و می‌گفت ببین چقدر این‌ها قشنگ شهید شده‌اند. این طور شهادت چقدر زیباست. من هم دلم می‌خواهد وقتی شهید شدم شما محکم و صبور و زینبی باشید.

دعا کن اربعین کربلایی شوم

5 روز به اربعین مانده بود که آقا نوید از سوریه تماس گرفت و به من گفت برای سفر اربعین اقدام کن. گفتم نه، شما که برنگشتی، پدر هم دیگر اجازه نمی‌دهد من بروم. گفت: شما کارها را انجام بده، من پدرت را راضی می‌کنم. شب دوباره تماس گرفت و تأکید کرد که حتما این کار را انجام بدهم. فردای آن روز وقتی رفتم سر کار، مسأله سفر و مرخصی را گفتم که خوشبختانه با آن موافقت کردند، نصف روزه هم کارهای ویزایم انجام شد و بلیط هواپیما را هم گرفتم و بعد به آقا نوید خبر دادم. چون دو روز به پایان مأموریتش مانده بود ما همه تصور می‌کردیم آقا نوید می‌خواهند به کربلا بیایند و ما با هم برگردیم. روز آخر که با من تماس گرفت، گفت: من به مامان گفتم سه چهار روز نمی‌توانم زنگ بزنم، آن‌ها فکر می‌کنند که من می‌خواهم به کربلا بیایم و با شما برگردم ولی شما که در جریان هستی که این‌طور نیست. با وجود گفتن این حرف من باز هم فکر کردم می‌خواهد مرا غافلگیر کند و حتما به کربلا می‌آید. به او گفتم بگو چه چیزی از خدا می‌خواهی تا روبروی حرم حضرت عباس همان را از خدا برایت بخواهم. آقا نوید گفت: دعا کن اربعین کربلایی شوم. گفتم ان‌شاء‌الله می‌شوی. این آخرین جمله بود و بعد از آن تماس قطع شد.

روزهای بی‌قراری

مادر شهید: ما به شمال رفته بودیم تا این مدت دوری آقا نوید را راحت‌تر بگذرانیم. سه، چهار روز که از تماس آخرش گذشت دیدیم باز هم خبری از او نیست. خیلی نگرانش بودیم. من شب اربعین خواب دیدم که نوید از سفر برگشته است. یک جای بزرگ و سرسبزی بود. تا او را دیدم، گفتم آقا نوید خوش آمدی، کی آمدی مامان جان؟ نوید دست‌هایش را مشت کرد و گرفت بالا و گفت مامان دوم شدم، دوم شدم. بعد از خواب هر چقدر فکر کردم مفهوم این جمله را نفهمیدم. صبح فردا قرار بود دخترم زودتر به تهران برگردد وقتی به همسرم گفتم، او گفت ما هم برمی‌گردیم. گفتم ما هنوز اینجا کار داریم. اما او گفت: باید برویم. دیشب خواب دیدم اعلامیه آقا نوید را آورده‌اند.

خیلی زود راه افتادیم و در همان مسیر هم پیگیری‌ها را شروع کردیم. به هر کس که می‌شناختیم زنگ زدیم که خبری از آقا نوید بگیریم ولی هر کس یک چیز می‌گفت. این بی‌خبری 20 روز طول کشید. که خیلی روزهای سختی بود. همه می‌دانستند ولی به ما چیزی نمی‌‌گفتند. تا این‌که یک روز بلأخره خبر را به ما دادند و گفتند نوید شهید شده است. گفتم خدایا راضی‌ام به رضای تو. خودت دادی وخودت هم گرفتی ولی به من صبری بده که بتوانم این اتفاق را تحمل کنم. وقتی خبر بازگشت پیکرش باورتان نمی‌شود چه آرامشی پیدا کردم، حسم این بود که واقعا نوید برگشته است.

وصیت‌نامه پردرد سر:

مادر شهید: نوید وصیت کرده بود که پیکرش به پابوس امام‌رضا‌علیه‌السلام ببرند. چون عاشق امام رضا بود. هر طور که خودش گفته بود زیارتش داده بودند. کروکی قبرش را هم خودش کشیده بود. در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود وصیت‌نامه پردرد سر.

یک عروسی متفاوت:

آقا نوید وصیت کرده بود پیکرش دور ضریح امام رضا‌علیه‌السلام طواف داده شود. آن شبی که قرار بود پیکر آقا نوید را مشهد ببریم. شب ازدواج حضرت رسول و حضرت خدیجه بود. اگر آقا نوید از سوریه برمی‌گشت چنین شبی می‌شد، شب عروسی ما می‌شد. یکی از همسایه‌های ما هم خواب دیده بود که مادرشوهرم کارت عروسی ما را در حرم امام رضا پخش می‌کنند. به خاطر همین آن شب واقعا حس متفاوتی داشت. انگار در مراسم عروس هستیم. شعف خاصی درون ما بود. به خواهر شوهرم ‌گفتم حس می‌کنم آقا نوید کنار من است. وقتی می‌خواستند پیکرش را از حرم بیرون ببرند گفتند همسرش می‌تواند دو دقیقه با او خلوت کند. به او گفتم فکر نکنی برای من عروسی نگرفته‌ای، ببین چه عروسی‌ شده، همه آنچه می‌خواستم شد.

آقا نوید می‌گفت دوست دارم بروم و همکار شهید رسول خلیلی شوم. نمی‌خواهم روحم خیلی بالا رود. روحم همین طرف بماند و کارهای این طرفی‌ها را راه بیاندازم و دست‌گیری کنم. واقعا همین‌طور است. بعد از شهادتش هم الحمدلله فعال است.

هدیه‌ای از جانب شهید نوید صفری:

آه که تمام حسرتم این است که چقدر دیر فهمیدم زیارت عاشورا چیست و حیف که فقط روزی یک مرتبه روزیم شد. بر شما باد خواندن عاشورا، عاشورا، عاشورا... که این سخن، سخن امام عصر‌عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف است و بدانید هر که چهل روز عاشورا بخواند و ثواب آن را هدیه بفرستد حتما تمام تلاش خود را به اذن خدا خواهم کرد تا حاجت او را بگیرم و اگر نه در آخرت برای او جبران کنم...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: