سیده مریم طیار
محمدرضا بایرامی در دهه شصت کارش را با نگارش داستانهای نوجوانی آغاز کرد که بیشتر بوی روستا و طبیعت میدادند. چند سال بعد، «کوه مرا صدا زد» از «قصههای سبلان» توانست جایزه خرس طلایی و جایزه کبرای آبی سوئیس و نیز جایزه کتاب سال سوئیس را برای او به ارمغان بیاورد. او به تدریج به نگارش داستان بزرگسال با درونمایه جنگ و دفاع گرایش پیدا کرد و داستانها و رمانهای متعددی نوشت. از جمله آثار ارزشمند بایرامی میتوان به رمانهای «خط تماس» و «لمیزرع» اشاره کرد که اولی در بخش رمان انقلاب و دفاع مقدس پانزدهمین دوره جایزه شهید غنیپور مورد تقدیر قرار گرفت و دومی، جایزه کتاب سال 1395 را در بخش رمان و داستان بلند از آن خود کرد. قبل از هر چیز برای آشنایی با قلم این نویسنده خوب کشورمان بخشی از رمان «خط تماس» را با هم میخوانیم:
چند تیر سرگردان سر خاکریز را خراش داد و یکیاش کمانه کرد و رفت رو به هوا. نوجوانی که غذا آورده بود، یک لحظه جای اصابت تیرها را نگاه کرد و بعد به سرعت آستین فرمانده را کشید تا او را بنشاند.
"برادر باکری! برادر باکری حواستان کجاست؟"
اما برادر باکری انگار اصلا صدای او را نمیشنید. به جای جواب دادن، کمی دیگر نگاه کرد و بعد دوید به سوی مرد. نزدیکتر که شد، شیاری را نشانش داد. داد زد: "از این ور! از این ور برادر احمد!"
برادر احمد؟ اول از همه نوجوان غذا آورنده بود که شک کرد: "نکند فرمانده تیپ باشد؟"
و مرد نزدیکتر و نزدیکتر آمد و کج کرد به سوی شیاری که باکری نشانش داده بود و بعد تعحبها بیشتر و بیشتر شد و کمکم همه او را شناختند.
"خود خودش است، فرماندهی تیپ!"
حمید، سردار را در آغوش گرفت.
"نه خبر؟!"
هر دو خندیدند و رفتند به سوی جایی که محل نشستن حمید بود.
"تو اینجا چهکار میکنی؟"
"دلم تنگ شده بود. گفتم قدمی بزنم!"
"جای خوبی است برای این کارها!"
سردار پرسید: "اوضاع خوب است؟"
حمید گفت: "خوب خوب!"
و بعد سردار را نگاه کرد.
"با بیسیم هم میتوانستی بپرسی این را."
"با بیسیم؟!"
"آره خب! لازم بود خط را به هم بریزی؟"
سردار خندید: "نه دادا، ما اینجوری تماسمان برقرار نمیشود."
"اما داشتی خودت را به کشتن میدادی. ارزشش را داشت؟!"
سردار لبخند زد: "خط تماس همیشه مشکلات خودش را دارد، کاریش نمیشود کرد دادا!"
خط تماس، کتابی است تحسینبرانگیز. رمانی بسیار ارزشمند درباره شهید احمد کاظمی که در 248 صفحه نوشته شده است. رمان در ظاهر، روایت دو روز پایانی زندگی شهید است، ولی در باطن با گریزهایی زیبا، حضور هشتساله شهید را در جبهههای دوران دفاعمقدس روایت میکند. در این رمان در کنار شهید کاظمی، با گوشههایی از شخصیت تعدادی از همرزمان شهید نیز آشنا میشویم؛ مثل شهیدان مهدی و حمید باکری، شهید حسین خرازی، شهید حسن باقری، سردار مفقودالاثر احمد متوسلیان، سردار سرافراز قاسم سلیمانی و دیگران.
رمان با همان شیوه همیشگی آقای بایرامی در سایر رمانهایش آغاز میشود. ارائه تصویری زیبا و جذاب از محیط داستان و چینش شخصیتها. و در ادامه به شیوهای استادانه، گریزهای نویسنده از زمان حال به گذشته آغاز میشود و تازه آنجاست که خواننده متوجه میشود با رمانی معمولی طرف نیست و در حال خواندن رمانی حرفهای و ناب است.
یکی از فصلها اینگونه آغاز میشود:
«باران شلاقکش میبارید. دیگر ریز نبود. همانی شده بود که در داستانها می نویسند: دم اسبی! ضرب گرفته بود اساسی و شاید حتی میشد گفت حماسی. میخواست کار را یکسره بکند. اگر که میتوانست. روی باند، آب راه افتاده بود و بارش، فالکن را در آن دوردست، بسته بود به رگبار. برفپاکن ماشین کار میکرد و موج را با خود میبرد.»
این توصیف و نیز سایر توصیفهای داستان، کاملا با موضوع و روح حاکم بر داستان که درباره جنگ و دفاع است همخوانی دارد و از سویی دیگر هر کدام از توصیفها معنای ضمنی فصل مربوطه و یا در برخی موارد کل داستان را نیز در خود پنهان کردهاند: در مثال مورد بحث، باران مانع پرواز است ولی سردار در ماشینش مصمم نشسته و برفپاکن ماشین دارد باران را کنار میزند. نمادی از مقاومت و تسلیمناپذیری همیشگی سردار.
نگارش رمانهایی از این دست، زمان، انرژی و تمرکز زیادی را طلب میکند و در کنار توانایی بالا در نویسندگی، نیازمند تسلط فوقالعاده به مسائل دفاعمقدس، مناطق جنگی و روحیات حاکم بر آن است.
آقای بایرامی با نگارش این رمان، ثابت کرده که نویسنده بسیار توانایی است و قادر است سرگذشتنامهها را در قالبی جذاب، متفاوت و داستانی روایت کند.