کد خبر: ۱۸۸۳
تاریخ انتشار: ۲۹ خرداد ۱۳۹۸ - ۱۲:۲۵
پپ
صفحه نخست » داستانک

معصومه کرمی

پیرزن گیره چارقدش را زیر گلو محکم می‌کند، عینک دور فلزی‌اش را از سر طاقچه کنار قرآن بر می‌دارد و به چشم می‌زند، چشم می‌دوزد به عکس پسرش، زیر لب می‌گوید:

ـ بمیرم برات مادر که آن‌قدر کار داری، سرت شلوغه.

چادرش را از روی صندوق چوبی کنار اتاق بر می‌دارد و روی سر می‌گذارد. از در اتاق بیرون می‌آید، با دست‌های چروک و لرزانش عصایش را از کنار دیوار بر می‌دارد. کفش‌هایش را می‌پوشد، دسته چرخ خرید را به دست می‌گیرد، آرام‌آرام با تکیه بر عصا از کنار باغچه رد می‌شود. هنوز خاک گلدان‌ها عوض نشده، آب حوض را هم باید عوض می‌کرد. گربه‌ای روی لبه حوض می‌پرد، با این حقوق کم نمی‌توانست کارگر بگیرد تا در کارها کمکش کند. در بزرگ و فلزی حیاط را باز می‌کند. قدم به کوچه می‌گذارد، دستی به درخت جلوی در می‌کشد، زمان به دنیا آمدن پسرش آن را آن‌جا کاشته بود، زیر لب می‌گوید:

ـ تو پا نداری فرار کنی شدی همدم من؟ سایه‌ات افتاده رو سر من، قربون ناصرم برم مث تو قد کشیده.

با پَر چارقد نم اشک گوشه چشمش را می‌گیرد، امسال به عشق پسرش مثل سال‌های گذشته کارهایش را می‌کرد، شاید او سال تحویل مهمانش شود. به طرف سر خیابان می‌رود، چرخ خرید خالی خش‌خش کنان به دنبالش کشیده می‌شود. در فکر ناصر بود که صدایی او را به خود آورد:

ـ خسته نباشی شکوه خانم! بیام کمک؟

ـ سلامت باشی ستاره جان به اندازه کافی زحمتت دادم.

ـ چه زحمتی شکوه خانم؟ بعدازظهر میام پرده‌هایی را که شستید وصل می‌کنم.

ـ الهی خیر از جوونیت ببینی دخترم، پیر شی الهی، تو نبودی من چکار باید می‌کردم؟

ستاره با خنده می‌گوید:

ـ هیچی شکوه خانم شکر خدا. و به طرف خانه‌شان می‌رود.

پیرزن سر به آسمان می‌گیرد و زیر لب زمزمه می‌کند: خدایا عاقبت به خیرش کن. به دست فروش‌های سر خیابان می‌رسد، اولی که با شعر و آواز سبزه می‌فروشد. به او می‌گوید:

ـ مادر سبزه نمی‌خواهی؟ ارزون حساب می‌کنم.

پیرزن با تکیه بر عصایش کمی به سبزه‌ها نگاه می‌کند و بعد می‌گوید:

ـ نه پسرم خودم کاشتم. هم گندم که برکت سفره است، هم شاهی روی کوزه واسه قشنگی.

به دومین دست فروش می‌رسد که هفت‌سین‌های آماده را جلوی پایش چیده، زن‌های جوان دورش حلقه زدند. او هیچ وقت هفت‌سین آماده نخریده، شصت سال بود هفت سین را به بهترین شکل آماده می‌کرد. جلوتر رفت چشمش به سیب‌های سرخ روی چرخ کنار خیابان افتاد. روبروی فروشنده ایستاد:

ـ پسرم دو کیلو از این سیب‌ها برام بزار.

ـ چشم مادر، الان سفارشی خوب برات می‌ریزم توی کیسه.

ـ خیر ببینی ننه، همیشه سلامت باشی.

پیرزن کیسه سیب را داخل چرخ خریدش می‌گذارد، جلوتر می‌رود، به عطاری می‌رسد، بوی داروهای گیاهی می‌زند زیر دماغش. داخل می‌شود، پیرمرد از روی صندلی بلند می‌شود، روبه پیرزن می‌گوید:

ـ خوش آمدید حاج خانوم، امسال دیر کردید، گفتم دیگه هفت نمی‌چینید، بفرمایید بنشینید تا براتون سماق و سنجد بکشم.

پیرزن به طرف صندلی می‌رود و می‌نشیند چند نفس عمیق می‌کشد، می‌گوید:

ـ ممنوم عموتقی.

بعد از چند دقیقه کیسه‌های سماق و سنجد را هم داخل چرخ می‌گذارد، از مغازه بیرون می‌آید، چند قدم که از مغازه دور می‌شود، جوان سمنو‌فروش جلوی او را می‌گیرد:

ـ مادر سمنو نمی‌خوای؟ شیرینه مثل قند.

ـ- نه مادر خودم درست کردم.

به سبزی فروش محله می‌رسد، داخل می‌رود.

ـ خوش آمدی حاج خانوم امسال دیر آمدی، اما برات سبزی پلو و سیر تازه نگه داشتم.

ـ ممنون پسرم، بزار تو چرخ خریدم.

پیرزن زیرلب می‌گوید:

ـ ناصرم سیر زیاد توی سبزی پلو را دوست دارد.

از مغازه سبزی فروشی بیرون می‌آید، حالا فقط باید ماهی بخرد به طرف ماهی فروشی می‌رود. به ماهی ریز و درشت که در حال شناکردنن نگاه می‌کند. رو به فروشنده می‌گوید:

ـ هفت تا ماهی قرمز، هفت تا ماهی طلایی بده ببرم.

پسر جوان با تور از داخل آب ماهی‌ها را می‌گیرد، داخل کیسه‌ای پر از آب می‌ریزد، درش را محکم گره می‌زند، داخل چرخ می‌گذارد. پیرزن از مغازه بیرون می‌آید و زیرلب می‌گوید:

ـ این هم شور و نشاط زندگی.

چند قدم جلوتر به مغازه قنادی شلوغی می‌رسد، شاگرد قنادی به طرفش می‌آید، می‌گوید:

ـ شیرینی‌هاتون مثل هر سال باشه حاج خانوم؟

پیرزن می‌گوید:

ـ بله، زیر لب زمزمه می‌کند:

ـ ناصر شیرینی نخودچی دوست دارد.

به طرف خانه بر می‌گردد، به در بزرگ آبی می‌رسد، بوی بهار، شور و نشاط تازه به او می‌دهد و او را جوان‌تر کرده. اما با بازکردن در و به یادآوردن تنهایی‌اش دوباره هزارسال پیرتر می‌شود. وارد حیاط می‌شود می‌خواهد در را پشت سرش ببندد که صدای ستاره از پشت سرش می‌آید:

ـ صبر کن منم بیام تو شکوه خانوم.

و در لحظه آخر از لای در وارد حیاط می‌شود. با جیغی کوتاه می‌گوید:

ـ وای هنوز کارهای حیاط مونده، خوب شد زودتر آمدم!

پیرزن رو به او در حالی که چادرش را از روی سر بر می‌دارد و روی بند حیاط می‌اندازد می‌گوید:

ـ اگر مریض نبودم تا حالا کار رو زمین نمی‌موند، خودت که بهتر می‌دونی مادر.

ستاره دست چروک پیرزن را می‌گیرد و به گرمی‌ می‌فشارد و می‌گوید:

ـ می‌دونم شکوه خانوم، شور و گرمای شما را محله را گرم کرده است، الان خودم کمکت می‌کنم، ما خوبی‌های شما را فراموش نمی‌کنیم، اگر شما دیه تصادف بابارو جور نمی‌کردید ما الان عید نداشتیم.

پیرزن چرخ را به طرف در اتاق می‌برد و می‌گوید:

ـ کاری نکردم دخترم وظیفم بود. خدا بهت عمر با عزت بده، من می‌رم هفت سینو بچینم و شام بزارم.

بعد داخل اتاق می‌شود. نگاهی به ساعت روی دیوار می‌اندازد، چند ساعتی به سال تحویل باقی مانده، هنوز برنامه ناصر شروع نشده، نزدیک سال تحویل برنامه زنده دارن. به آشپزخانه می‌رود تا شام را آماده کند. چایی را هم دم می‌گذارد، کمی هل و دارچین به چایی اضافه می‌کند. صدای ستاره از حیاط به گوشش می‌خورد:

ـ شکوه خانوم گیره پرده‌ها را بنداز، کارم تو حیاط تموم شد بیام پرده‌ها رو بزنم.

پیرزن مثل هر سال کاسه‌های سفالی آبی رنگش را از کابینت کناری آشپزخانه بیرون می‌آورد، سیب‌ها را می‌شوید، بعد سنجد را داخل کاسه می‌ریزد و می‌گوید:

ـ ان شاء الله ناصرم عاقل‌تر می‌شود.

تخم مرغ‌های رنگی را داخل کاسه بعدی می‌گذارد، می‌گوید:

ـ ان شاء الله سال بعد پسرم با بچه‌ش بیاد خوم.

سمنو را می‌ریزد و آرزوی قدرتمندی برای ناصر می‌کند. سیر را که داخل کاسه می‌گذارد زیرلب می‌گوید:

ـ نه دیگه بچم چشم و دل سیره.

سماق را در ظرف بعدی می‌ریزد و می‌گوید:

ـ صبر من زیاده.

سرکه را داخل کاسه می‌ریزد می‌گوید:

ـ راضیم به رضای خدا.

سیب را می‌گذارد در کاسه آخر و می‌گوید:

ـ سلامتی برای همه و پسرم.

به اتاق می‌رود بقچه ترمه را از داخل صندوق چوبی کنار اتاق بیرون می‌آورد، روی زمین روبروی تلویزیون پهن می‌کند، آینه و قرآن را روی آن می‌گذارد، کاسه‌ها را به ترتیب روی ترمه می‌چیند. دوباره به ساعت نگاه می‌کند، هنوز وقتش نشده قاب عکس همسرش را بر می‌دارد با گوشه چارقدش دوباره روی شیشه قاب می‌کشد و کنار سفره می‌گذارد. پرده را از گوشه اتاق برمی‌دارد و با حوصله تک‌تک گیره‌ها را به پرده می‌زند، در اتاق باز می‌شود، ستاره با صورت گل انداخته وارد اتاق می‌شود، پیرزن خودش را کمی‌ کنار می‌کشد و می‌گوید:

ـ بیا بشین دخترم خسته نباشی! اینم پرده، کمی خستگی در کن تا برات چایی بیاورم.

از جا بلند می‌شود به طرف آشپزخانه می‌رود. ستاره بلند می‌گوید:

ـ زحمت نکش شکوه خانوم، پرده را وصل کنم می‌رم، مامانم نگران میشه.

پیرزن از آشپزخانه می‌گوید:

ـ یه چایی که دیگه دیرشدن نداره.

بعد سینی قلم کار را بر می‌دارد، استکان لب طلایی را داخل آن می‌گذارد، چایی خوش رنگی می‌ریزد به اتاق بر می‌گردد، ستاره روی صندلی در حال پرده زدن است. پیرزن سینی را روی زمین می‌گذارد و روبه او می‌گوید:

ـ طاقت نیاوردی چایی بخوری بعد بری بالا پرده بزنی؟ بیا پایین چایی‌ات سرد نشه.

ستاره با خنده می‌گوید:

ـ تموم شد، چند تا دانه بیشتر نمونده... بعد از چنددقیقه از روی صندلی پایین می‌پرد، کنار پیرزن می‌نشیند. پیرزن در حالی که جعبه شیرینی را به طرف ستاره می‌گیرد، می‌گوید:

ـ بخور دخترم، خیر از جوونیت ببینی.

بعد تلویزیون را روشن می‌کند، ستاره استکان را به طرف صورتش می‌برد، نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید:

ـ به به چه چایی خوشبو و خوش رنگی! بوی سبزی پلو ماهی هم فک کنم داره تا سر کوچه می‌ره.

پیرزن لبخندی می‌زند و می‌گوید:

ـ نوش جونت ننه، صبرکن پلو دم بکشه بدم ببر خونه.

ستاره در حالی که باقی‌مانده شیرینی را با چایی قورت می‌دهد، می‌گوید:

ـ نه شکوه خانوم غذای مامانمم همینه، الان برسم خونه آماده است.

بعد ذوق‌زده اشاره به صفحه تلویزیون می‌کند و می‌گوید:

ـ آقا ناصره، شکوه خانوم؟!

پیرزن سری تکان می‌دهد و می‌گوید:

ـ آره الان یک ماهه با تصویرش توی تلویزیون حرف می‌زنم، خودش که سرش شلوغه وقت نمی‌کنه یه سر به مادر پیرش بزنه.

ستاره در حال بلند شدن می‌گوید:

ـ دیگه کاری با من ندارید؟ من برم؟

پیرزن اشاره به ماهی‌های داخل کیسه می‌کند و می‌گوید:

ـ خیر ببینی داری می‌ری این‌ها را بریز تو حوض، اگه آبشو عوض کردی.

ستاره چشمی‌می‌گوید و کیسه به دست از در خارج می‌شود. پیرزن صدای تلویزیون را زیاد می‌کند، حالا ناصرش صحبت می‌کند، با شور و اشتیاق می‌گوید:

ـ سال داره عوض میشه، همان‌طور که خانه‌ها را می‌تکانید دل‌ها را هم بتکانید، کدورت‌ها را کنار بگذارید، به دید و بازدید اقوام بروید، به پدر و مادرها سر بزنید، آن‌ها را تنها نگذارید، شاید به کمک شما احتیاج داشته باشند، بعد رو به مهمان برنامه که بازیگر سینما بود می‌کند و می‌گوید:

ـ حالا که وقت زیادی به سال تحویل باقی نیست بهتر است تفالی به خواجه شیراز بزنیم و محفلمونو گرم‌تر کنیم.

بعد کتاب حافظ را از روی میز بر می‌دارد.

پیرزن چشم از لب و دهان بستن پسرش برنمی‌دارد، با بال چارقد دوباره نم اشکش را از روی گونه چروک و استخوانی‌اش پاک می‌کند، ناصر کتاب به دست چشمانش را می‌بندد و بعد از چند دقیقه آن را باز می‌کند شروع به خواند می‌کند:

ـ واعظان کین جلوه در محراب و منبر می‌کنند چون به خلوت می‌روند آن کارِ دیگر می‌کنند

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند

ناصر ساکت می‌شود چنددقیقه می‌گذرد، برنامه زنده قطع می‌شود، تصاویری از گل و بهار پخش می‌شود، پیرزن رو به قاب عکس می‌گوید:

ـ دیدی حاجی، تلویزیونم تصویر ناصر را ازم گرفت.

دوباره برنامه شروع می‌شود، پیرزن ذوق‌زده صدای آن را بیشتر می‌کند، اما مجری برنامه عوض شده، مجری با پوزش از بینندگان می‌گوید:

ـ به خاطر مشکلی که پیش اومده همکارمون نمی‌تواند برنامه را ادامه بدهد.

دستان پیرزن روی قلبش می‌رود، سرش گیج می‌خورد به پشتی تکیه می‌دهد، توان بلند شدن و زنگ زدن به ناصر را ندارد، مانند ماهی داخل تنگ دهانش باز و بسته می‌شود زیر لب دعا می‌کند تن پسرش سلامت باشد. نمی‌داند چه مدت از زمان طی می‌شود که با صدای در اتاق سرش به آن طرف می‌چرخد، در باز می‌شود، ناصر با گلدانی سمبل وارد اتاق می‌شود و پشت سرش همسرش نازنین با جعبه کادویی در دست...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: