مرضیه ولی حصاری
دستم را به آخر کشو میرسانم تا بتوانم تمام خرت و پرتهایش را در بیاورم، هر چیزی را که بیرون میآورم به گوشهای میاندازم. از دست این رضا هر چیزی که دستش میرسد، انبار میکند ولی من امروز از شر همهشان خلاص میشوم. دستمال نمدار را برمیدارم و کشو را تمیز میکنم و تمام آشغالها را در کیسه سیاهی میریزم، امسال برای اولینبار است که کارهای خانه تکانی آنقدر طول کشیده است، هر سال رضا کمکم میکرد اما امسال دست تنها خیلی کارها مانده. دستمال را در دستشویی میشورم و فشار میدهم تا آبش گرفته شود برمیگردم به اتاق و شروع میکنم به سابیدن کمد، در کمد را که باز میکنم چشمم به آلبوم عروسیمان میافتد، از یک طرف کار دارم از طرف دیگر دلم قنج میرود یک بار دیگر عکس ها را نگاه کنم، آلبوم را برمیدارم و روی تخت مینشینم صفحه اول را که نگاه میکنم. انگار همین دیروز بود که رضا به خواستگاریم آمد، اما جواب رد شنید، با هم همسایه بودیم نه اینکه پسر بدی باشد نه!! فقط بابا میگفت دختر به نظامی نمیدهم، خودش بارها گفته بود رضا پسر چشم پاک و نجیبی است. رضا اما ول کن نبود آنقدر رفت و آمد تا بالأخره بابا را راضی کرد. یک عقد ساده گرفتیم اما قرار شد عروسی را مفصل برگزار کنیم. رضا راضی نبود ولی برای اینکه بزرگترها را ناراحت نکند چیزی نمیگفت. دوران عقدمان با شیرینیهایش میگذشت. یک روز رضا تلفن کرد و گفت: یه پیشنهاد دارم امسال سال کبیسهاس بیا عروسیمون سی اسفند بگیریم بامزه است؟نه؟
گفتم: زرنگی میخوای هر 4 سال یکبار سالگرد ازدوج بگیری؟! نخیر قبول نیست، با صدای بلند خندید و گفت: عزیزم من برای تو روزگرد ازدواج میگیرم.
سی اسفند همان سال عروسی کردیم. آلبوم را میبندم و بلند میشوم. فردا سی اسفند بود. باید ماهی را که گرفته بودم پاک میکردم، چقدر از ماهی پاک کردن بدم میآید ولی چاره ای نبود رضا تا فردا ظهر بر نمیگشت تا پاک کردن ماهی را به گردنش بیاندازم. ماهی را از فریزر درمیآورم. نگاهی به چشمانش میکنم. چندشم می شود، میگذارمش توی ظرفشویی تا یخش باز شود برمیگردم به اتاق سر تمیز کردن کمد.
کتابهای رضا توی کمد روی هم تلنبار شده. کتابها را بیرون میآورم و گرد وخاکشان را میگیرم. باز فکرم پر میکشد به گذشته... سه ماه از عروسی میگذشت، سه ماهی دلپذیر و شیرین. همه چیز خوب بود تا اینکه یک روز رضا به خانه آمد. طبق معمول چند شاخه گل برایم خریده بود، گلها را از دستش گرفتم تا در گلدان بگذارم، استکان چایی را که جلویش گذاشتم لبخند زد و پرسید: امروز چی برام شام پختی؟ زودتر تکلیفمون روشن کن ببینم سوخته یا شوره؟ و بعد به آرامی گونهام را فشار داد، اخم کردم و گفتم: حیف این همه زحمت که من کشیدم برای تو لازانیا پختم، دستم را گرفت و گفت: شوخی کردم عزیزم. استرس داشت، از نوع حرف زدنش معلوم بود. گفتم: رضا چیزی شده امروز؟! یه طور خاصی هستی. از جایش بلند شد به سمت ظرفشویی رفت. لیوان آبی برداشت و سرکشید: راستش میخوام یه چیزی بگم ولی میترسم.
ـ بگو عزیزم ترس نداره مگه من لولوام؟!
ـ عاطفه من منتقل شدم شهرستان.
روی مبل ولو شدم و گفتم: کدوم شهرستان؟ حالا چیکار کنیم؟
رضا روبه رویم نشست، دستم را در دستش گرفت: اگر دوست نداری میتونی نیای با اینکه من بدون تو دق میکنم.
ـ کجا منتقل شدی؟
ـ سیستان، اونجا قاچاقچیها دارن جولان میدن بالأخره باید کاری کرد. نیروی انتظامی تصمیم داره جدی برخورد کنه.
زیر لب تکرار کردم سیستان...
کار کمد کتابها تمام شده است. دستی به کمر میزنم و با رضایت نگاهشان میکنم. به آشپزخانه میروم و نگاهی به ماهیها میکنم. هنوز یخشان باز نشده، نمیدانم چرا دلم میخواهد حالا حالاها یخشان باز نشوند، هنوز کار انباری مانده، در انباری را باز میکنم، این کار من نیست، خود رضا باید باشد، هنوز در افکار خودم هستم که تلفن زنگ میزند.
ـ بفرمایید
ـ سلام دخترم، خوبی؟
ـ سلام مادرجون خوبید؟
ـ ممنونم عزیزم، چه خبر رضا اومده خونه؟
ـ نه مادرجون رفتن ماموریت، گفته تا فردا ظهرخودش میرسونه.
ـ کاش حداقل تو اومده بودی تهران مادر بعد رضا هم میومد.
ـ مادرجون انشاالله بعد سال تحویل میایم. امسال بعد چهارسال میخوایم سالگرد ازدواجمون تو خونه خودمون باشیم.
ـ چی بگم مادر آخه کی چهارسال صبر میکنه تا سالگرد ازدواج بگیره؟!
ـ فداتون بشم مادرجون اینم از هنرهای پسر شماست دیگه.
ـ باشه عزیزم مزاحمت نمیشم رضا اومد خبر بده.
ـ چشم حتما
تلفن را قطع میکنم. راست میگفت 4سال از عروسی ما میگذشت و این اولین سالگرد ازدواجی بود که میخواستیم بگیریم. لبخند میزنم و بعد به سمت آشپزخانه میروم چاره ای نیست باید با این ماهیها به جنگی بزرگ میرفتم.
چاقو را برمیدارم دم ماهی را میگیرم و شروع میکنم، باز برمی گردم به گذشته.
روبه روی بابا نشستهام، از چهره مضطربمان بو برده که خبرهایی هست. رضا کمی منمن میکند و بعد دلش را به دریا میزنه: حاج آقا من به شما حق میدم اگر راضی نباشید.
ـ چی رو راضی نباشم رضاجان.
ـ اینکه عاطفه با من بیاید.
ـ عاطفه کجا مگه قرار با شما بیاد؟
رضا سرش راپایین میاندازد:
ـ من منتقل شدم سیستان.
پدرم دستی به ریشش میکشد و فکر میکند: مرد هر جا بره زنش رو هم با خودش میبره، پاشید این قیافه رو هم به خودتون نگیرید.
جدال با ماهیها تمام شده است. حس فاتحی را دارم که سرزمین ناشناختهای را فتح کرده است. یک لیوان چایی برای خودم میریزم و جلوی تلویزیون مینشینم با خودم فکر میکنم «یعنی رضا برام چی خریده؟»
دنبال کنترل تلویزیون میگردم پیدایش نمیکنم، بلند میشوم و تلویزیون را روشن میکنم.
صدای گوینده اخبار در خانه می پیچد: «جمعی از دلیرمردان نیروی انتظامی در درگیری با اشرار مسلح در مرز سیستان به شهادت رسیدند اسامی شهدا به شرح زیر است: محمد حسینی، آرش باستانی، رضا.....
تلوزیون را خاموش میکنم، شانههایم سنگین شده، باید سبزیها را پاک کنم، رضا گفته بود ظهر برمیگردد. مطمئنم ما سالگرد ازدواجمان را امسال عید جشن میگیریم...