کد خبر: ۱۸۸۰
تاریخ انتشار: ۲۹ خرداد ۱۳۹۸ - ۱۰:۱۷
پپ
صفحه نخست » داستانک

ماه‌منیر داستان‌پور

نشسته بود پای دار‌قالی و تار و پود به هم می‌بافت بلکه این نقش هفت رنگ زودتر تمام شود و کار به آخر رسد. خستگی عین سرمای زمستانی کوهستان، تا بن استخوانش رسیده و کفرش را درآورده بود. مگر دو پاره استخوان آدم چقدر جثه داشت که صبح تا شب، آن هم پانزده شانزده سال بی‌وقفه و هر روز هفت سر عائله را تر و خشک کند؟! نمی‌خواست کفران کند؛ باز جای شکرش باقی بود که آقاجان یک گوشه کار را گرفته و بارش را کمی سبک‌تر می‌کرد؛ اما به هر حال از حق نگذری برای یک دختر چهارده ساله سخت بود، یک شبه مبدل شود به مادر شش بچه، و بی‌آن‌که خودش بچگی کرده باشد، یک‌دفعه بیوفتد در دنیای بزرگ‌ترها ! آدم این‌جور مواقع در جا پیر می‌شود و او مگر جزو دار و دسته آدم‌ها نبود که همه توقع داشتند تا همین حالا یک چین هم به پیشانی نیاندازد و گل همیشه بهار این باغ و سرو سلندر میدان کارزار مشکلات بماند؟!

با خودش فکر می‌کرد کاش مادر بود و او در این چاه ویل نمی‌افتاد! اما به هر حال، اوضاع نه تعارف‌بردار بود نه من بمیرم تو بمیری حالیش می‌شد. هر طور که بود باید روزگارش را می‌گذراند و بچه‌ها را به ثمر می‌رساند و او توانسته بود. توانسته بود آن‌ها را بزرگ کند و درس‌خوان. گر چه در کمال دل‌شکستگی مجبور شد خودش درس و مدرسه را کنار گذاشته و بی‌خیال آرزوی خانم معلمی در مدرسه قدیمی روستا شود! ولی با هر گیر و داری بود، آن‌ها را به عرصه رساند و یک به یکشان را از آب و گل درآورد. یاد خاطراتش که می‌افتاد، اشک در چشم‌هایش حلقه می‌زد. یاد روزهایی که حین پخت و پز، صحرای شیرخوار را می‌بست روی دوشش و از پشت پنجره اتاق که نیمش شیشه داشت و نصف دیگر به لطف غلام‌رضا برادر کوچک‌ترش پلاستیک‌پوش شده ‌بود. روزهایی که آقاجان پی کار و گرفتاری مزرعه بود و او از پشت همان نیمه شیشه‌ای پنجره، دوستانش را در حال رفتن به مدرسه دیده، و حسرت عین سیب درشتی که یکباره قورتش داده باشی، راه نفسش را می‌بست و فکر می‌کرد آخر یک روز از غصه آرزوهای برباد رفته‌اش در تنهایی شلوغ این خانه جان می‌کند.

دخترک چهارده ساله، شناسنامه‌اش را که فقط با خودش، نام مشترک داشت؛ به هزار مصیبت رساند به سی سالگی، و آن‌جا بود که تازه توانست از نقش مادری بیاید بیرون و به عنوان دختر بزرگ‌تر یک خانواده هشت نفره به خود و آینده‌اش فکر کند. حالا پدر دیگر پیر شده و کمتر می‌توانست برود مزرعه. نه این‌که این سال‌های اخیر کلا یک در میان نمی‌رفت و صفورا اضافه بر خانه، مجبور نبود به کارهای مزرعه هم نظارت کند؟! به کلی این آخر عمری هم خانه‌نشین شد و این یعنی یک بارِ تریلی بیست و چهار چرخ گرفتاری جدید خالی کردند روی شانه‌های دختر تازه به سی سالگی رسیده که از قضا این روزها فکرهایی هم برای زندگیش داشت. انگار دست سرنوشت عین کمباین افتاده بود وسط مسیر حیاتش و تا می‌توانست آسایش و شادی را از حق او درو کرده و به خانه دیگران می‌فرستاد. دخترهای مزرعه صدایش می‌کردند ننه صفورا! و خودش در کمال تعجب، به کلام کمی تا قسمتی کنایه‌آمیزشان حق می‌داد؛ از بس هیچ‌وقت نتوانسته بود دخترانه رفتار کند و یکباره و بی‌مقدمه شده‌بود مادر شش بچه و پدری که این روزها تمام زندگیش وابسته به او، می‌نمود.

حالا از چهارده سالگی و دوران نوجوانیش، قدر عمر یک آدم شانزده ساله گذشته بود و او که در شمایل زنی کامل پشت دار قالی نشسته و شانه به تار و پودش می‌زد؛ رسیده بود به سی سالگی و چه غریب می‌نمود این گذر عمر‌! گذری که همیشه آدم را عین حافظ علیه‌الرحمه لب جوی به تماشا نمی‌نشاند‌‌‌‌! گاهی هم چنان سرگرمت می‌‌‌کند به کار و بار و پستی و بلندی دوران، که اصلا نمی‌فهمی چطور گذشت و چگونه رسیدی به پایان خط سرنوشت!؟

از این همه فلسفه‌بافی و آه و ناله بی‌صدا در میزگرد افکارش، لبخند معناداری زد و تا دهانش از دو طرف کشیده‌شد، آهش رسید به آسمان، از این ترکِ انگار به چینی جانش نشسته که لبش را بدجور دردناک کرده و یکی دیگر از علایم بی‌توجهی به خودش بود. یادش آمد حبیب چقدر زنهارش می‌داد این روزها به خاطر این بی‌خیالی که اسمش را گذاشته بود «عدم خویشتن دوستی مزمن»! نام حبیب دل‌گرمی غریبی بود در این یکی دو سال اخیر، و فقط خدا می‌دانست چطور یک‌دفعه این مهندس جوان پایش باز شد وسط شطرنج کیش و مات زندگی او که نتیجه بازی روزگار به نفع صفورا تغییرکرد!

ماجرا برمی‌گشت به دو بهار قبل از این نوروز پیش‌رو که تا چندوقت دیگر می‌آمد و قرار بود دوباره جشن و سرور راه بیاندازد در روستای کوچکشان. محمدحسن برای تعطیلات عید از سمنان بازگشته و بی‌آنکه خبر بدهد هم‌دانشگاهیش را به میهمانی آورده بود. کارد می‌زدی قطره‌ای خون از رگ خواهر بزرگ‌تر که سال‌ها پیش جای مادر نشسته و عهده‌دار وظایفش شده بود؛ در نمی‌آمد از این خودسری برادر آخر! نه این‌که میهمان دوست نباشد و نابلد میزبانی! فقط برنامه ریخته بود یکی دو روزی برود پابوس علی‌ابن‌موسی‌الرضا‌علیه‌السلام و با وجود این مهمان ناخوانده باز مثل هر سال پابند می‌شد در این روستای شمالی و همیشه نمور، که گاهی اوقات لج آدم را درمی‌آورد آسمان اغلب غمبارش. صفورا مانده بود چطور شده خدا زده پس کله این دو موجود کاملا متمایز با هم و رفاقت بینشان برقرار کرده؟! آن هم وقتی یکی دانشجوی ارشد کشاورزیست و دیگری مهر روانشناسی تا چند وقت دیگر پای مدرکش جاخوش می‌کند. به هر حال چه خوشش می‌آمد چه نه، پای مهندس جوان آمده بود وسط برنامه دقیقی که از چند ماه پیش تنظیمش کرده و او نابلد بی‌معرفتی در حق برادر بود از همان زمانی که جای مادر پشت و پناه فرزندانش شد! پس صفورا ماندگار شد و پذیرای مهمانی که خودش هم نمی‌دانست تا چند وقت دیگر عزیز‌ دردانه جمع کوچکشان می‌شود و نور چشم پدر که می‌توانست با خیال راحت دخترک ناغافل به سی سالگی رسیده‌اش را با خیال راحت به او بسپارد.

جوان عاشق کشاورزی که صفورا در همان یکی دو روز اول فهمید هفت پشتش شهرنشینند و معلوم نبود از کجا این علاقه در وجودش پدید آمده؛ زیادی رفتارش خاکی و بی‌ریا بود. آن‌قدر که چشم بر هم‌ زدنی همه را شیفته و مجذوب خود کرد. خودش می‌گفت خسته از زندگی شهریست و تنها پناهش همین خاک که عجیب سوقش می‌دهد به زندگی روستایی. صفورا اما هیچ پناهی را به اندازه آغوش مادر گرامی نمی‌دانست و شاید به همین دلیل، نمی‌توانست هم‌چون سایر اهالی خانواده با میهمان برادرش به صمیمیت و مهربانی رفتار کند. با خودش حساب می‌کرد اگر مادرش الان در قید حیات بود و او آن طرف زمین، حتی گوهری به ارزش تمام گنج‌ها می‌یافت، این دم عیدی بال می‌گشود به سمت عزیز و با ضربان خوش‌آهنگ قلبش به آرامش می‌رسید. ناخودآگاه و ناخواسته جبهه گرفته بود در برابر مردی که تنهایی و در جمع غریبه‌ها بودن را با لبخند مهربان مادرش تعویض نموده!

جمعشان اطراف سفره هفت سین جمع شده و همگی چشم دوخته بودند به دهان مجری تلویزیون که طبق قرار تا چند دقیقه دیگر ورود به سال جدید را اعلام می‌کرد. همه بودند الا میهمان ناخوانده و کمی تا قسمتی مغضوب صفورا، که کسی نمی‌دانست کجا سرش را گرم کرده که هیچ‌طوری پیدایش نیست! عقربه‌های ساعت برخلاف سایر زمان‌ها که گویی یکیشان دزد است و دیگری پلیس، به طرز عجیبی سلانه‌سلانه و خیال راحت حرکت می‌کردند. انگار نه انگار که یک فوج آدم دور سفره منتظر صدای توپ اول سالند و نوه‌ها منتظر و معطل عیدی آقاجان. دست گذاشت روی کنده زانو و بی‌آنکه قصدش را داشته باشد، به فرمان پاهای نافرمانش، کشیده شد روی تپه نزدیکی خانه که چندبار جوانک سربه‌هوا را آن‌جا دیده بود. باور آنچه با چشم‌های خود می‌دید سخت، و موج لعنت را به خاطر این قضاوت عجولانه روانه افکارش کرد. صدای بمب آغاز سال که آمد تازه توانست چشم از جوان که پای سفره‌ای یک وجبی، کنار عکس مادرش ـ هنوز سیاهی عزا از آن برداشته نشده بود ـ ؛ دعای تحویل می‌خواند، بردارد. دوست داشت عین جنی که بسم‌الله شنیده، قبل از اینکه دیده شود؛ به سمت خانه فرار کند. ولی گویا پاهایش را میخ‌کوب، و جم‌ خوردنش را محال کرده بودند. بوسه حبیب که از تصویر مادرش جدا شد، دستی به صورت خیس از اشکش کشیده و نکشیده؛ چشمش خورد به صفورای مات و مبهوت، که به جای همراهی با خانواده پای سفره، آمده بود دنبال غریبه‌ترین فرد جمع و انگار یک جورهایی پای دلش لغزیده بود. دخترک باورش نمی‌شد تنهایی و فرار از هفت‌سینی که قرار نبود آن سال به دست‌های مادرش چیده شود، جوانک را کشیده به دیار غریبه و پناهنده‌اش کرده باشد به غیر! این صاحب دردی ناخودآگاه ارزش جوان را برده بود بالاتر.

از آن روز به بعد، حبیب برایش با سایرین تفاوت داشت؛ ولی خیلی نمی‌توانست در برابرش ظاهر شود. اصلا هرچه دودوتا می‌کرد، حسابش بالاتر از چهار نمی‌شد و این یعنی برو این دام بر مرغی دگر نه! که این لقمه عجیب برایت گلوگیر می‌شود. دختر دبیرستان ندیده یک خانواده روستایی را چه به دانشجوی ترم آخری ارشد کشاورزی؟! آن هم یک پسر کلاس بالای شهرنشین که گرچه دلش خاک‌بازی می‌خواست؛ اما بعید نبود این هوس دو پگاه دیگر از سرش بیوفتد و بشود پشت میزنشین فلان شرکت معتبر، و بی‌خیال زمین و کشت و زرع! و چه بسا بی‌خیال‌تر دختری روستایی که اصلا معلوم نبود جوان تحصیل‌کرده، علاقه‌ای به او داشته باشد یا نه؟!

یک‌دفعه و بی‌مقدمه شد منتقد درجه یک تعطیلات نوروزی که چرا سیزده روز است و کمتر نیست ؟! آسمان ریسمان به هم می‌بافت که کار مملکت عقب می‌افتد و بچه‌ محصل‌ها حسابی پشتشان با این‌همه تعطیلی باد می‌خورد. اما خودش می‌دانست اصل مصیبت جای دیگری است و این دلسوزی یک شبه برای اوضاع مملکت و نظام آموزشی، بهانه‌ای بیش نیست. می‌خواست هرطور که شده این جوانک که یک‌یک محاسنش بیشتر داشت در نظر صفورا جلوه‌گری می‌کرد؛ زودتر بساط سفر بسته و به دیار خودش برود. عقل لنگ مانده‌اش پر بیراه هم نمی‌گفت؛ دوست نداشت بعد از رفتن او کاسه چه کنم به دست گیرد و غمبرک‌زده گوشه‌ای کز کند! اصلا حقش را بخواهی، فرصتی برای این ادا اطوارها نداشت با آن همه کار و پدری که دیگر از کار افتاده شده بود! با خودش تکرار می‌کرد «این بازی‌ها بماند برای اهلش، لا اله الا الله، مرا چه به عشق و عاشقی؟!» اما خودش می‌دانست یک جای کار می‌لنگد. از قضا آن سال سیزده‌ بدر افتاده بود چهارشنبه و این یعنی دو روز تعطیلی مضاعف، هم برای بچه‌ها، هم برای اداره‌جاتی‌ها که این یعنی قوز بالای قوز!

با همه خستگی و به صدا افتادن استخوان‌های ستون فقرات، به این‌جای بازخوانی خاطراتش که رسید؛ لبخند زد و باز هم درد لعنتی ترک به خون نشسته لبش شد عیش بر باد ده و باعث آزار! تا آن روز سیزده بی‌نحوست، خیال می‌کرد، جوانک شهری هیچ توجهی به او ندارد و بعید است که ذهنش را با پرداخت به دختر روستازاده خسته کند! اما آن روز انگار خورشید به زمین نزدیک‌تر شده و گرمایش آن به آن چهره جناب مهندس را رنگ به رنگ می‌کرد. صفورا نمی‌دانست ماجرا از کجا آب می‌خورد؛ اما رفتار پدر و برادرش گویای مطلبی بود که بیچاره بی‌سواد فهمیدنش به نظر می‌آمد. زیر نگاه‌های عجیب و غریب محمدحسن و لبخند نیم‌بند آقاجان، نه از مزه غذایی که دوروز وقتش را گرفته بود، چیزی دستگیرش شد و نه از بازی با خواهرها و برادرزاده‌هایش. نه زبان پرسیدن داشت و نه دل صبوری کردن! تازه وقتی آقاجان یکی دو هفته بعد، نقش لچک ترنج مادر را گذاشت مقابلش و سفارش قالی داد، فهمید ماجرا از چه قرار است و برای اولین بار تاس زندگی به کام او چرخیده و جفت شش به بار آورده.

حالا بعد از دو سال داشت آخرین رج قالی لچک ترنج را که روزی مادر با همین نقش برای خانه بخت خود بافته بود؛ تمام می‌کرد و طبق قرار، نوروز پیش رو آن را در خانه خودش پهن می‌کرد. تازه فهمیده بود معنی حرف حاج آقای پیش‌نماز مسجدشان چه بود!؟ پیرمرد همیشه می‌گفت: «الیس الله بکاف عبده؟!» بعد برای آن‌ها که نمی‌دانستند، معنی می‌کرد که آیا خداوند برای بنده‌اش کافی نیست؟! دانه‌های اشک در چشمانش بی‌قراری، و گونه‌هایش را خیس کرده بودند. زیرلب زمزمه کرد خدا برای بنده‌اش کافی است. خدا تمام تلاش‌هایش برای بچه‌ها، تمام سختی‌هایش برای پیشبرد زندگی، تمام حسرت‌کشیدن‌ها و غصه‌خوردن‌هایش را دیده و به موقع جبران کرده بود. این را همان منبری موسپید مسجد می‌گفت روزی که داشت محرمشان می‌کرد. پیرمرد به شرطی حاضر شد خطبه بخواند که داماد قول دهد همه نداشته‌های عروس را برایش جبران کند و نمی‌دانست حبیب خودش پیش از آن پای مزار مادر صفورا به او قول داده دیگر نگذارد دخترش حسرتی در دل داشته باشد.

به قالی تمام شده دستی کشید و شروع کرد به بریدن نخ‌های سپید چله. این دو سال را خودش از حبیب وقت خواسته بود تا به بهانه اتمام بافت قالی، جهشی دیپلم بگیرد و کمی از خجالت سال‌های رفته درآید. همه بچه‌ها این دو سال کمکش کرده و زیر بال و پرش را گرفته بودند تا زندگیش از آب و گل این همه سال سختی بیرون بیاید.

پرداخت قالی لچک ترنجش که تمام شد و سطحش یک دست، دلش غنج رفت برای آغوش مادری که بوی یاس همیشگی‌اش اتاق را پر کرده بود. به بهانه بوی مادر که گویی از تار و پود دست‌بافته‌اش بیرون می‌زد؛ سر گذاشت روی قالی و نفس عمیق کشید. اشتباه نمی‌کرد! محال بود در این روزها دخترش را تنها بگذارد. عین همان سال‌های اول مِن بعد موتش که دائم حواسش به بچه‌ها بود و سفارششان را حسابی به خدا می‌کرد. همان روزهایی که پای نرگس شکسته بود و صفورا نمی‌دانست چطور باید اوضاع را رتق و فتق کند، یا آن‌وقت که به علی‌رضا به خاطر لکنت زبانش زن نمی‌دادند و یک‌دفعه مهر برادر بزرگ‌ترش افتاد به دل نازگل! یا هزار بار دیگر که می‌دانست پای عزیز در میان است. این بار هم دوباره پیش خدا پادرمیانی کرده و حبیب را فرستاده بود سراغ سرنوشت دختر شانزده سال مادری کرده‌اش که آقا مهندس جوان، در این روزها که عمر پدر آفتاب لب بوم بود و هر لحظه بیم به پایان رسیدنش می‌رفت؛ گرمی قلب صفورا شود. حبیب هم پدر بود، هم مادر، هم معلم بود، هم مشوق. نوروز پیش‌ رو برای صفورا طعم عسل داشت و بوی یاس پیراهن گل‌دار مادر...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: